خاطرات کودکي (+ عکس)

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام!
بهترين دوران زندگي من برميگرده به بخش كودكيم خيلي از خواستگاه هاي امروزي و شخصيت من مال اون دورانه ...
كودكي من تو يك خونه بزرگ شروع شد و همونجا ام تموم شد!
بهترين دوستانم سگ و گربه و پرنده هاي شكاري بودن كه از شهرستاناي اطراف دوستاي بابام برامون مياوردن چون خونه بزرگ بود سگ نگه ميداشتيم براي نگهباني!
چون هميشه سگمو دوستم ميدونستم ميخواستم تو خونه ام باهام باشه ولي بابام نميذاشت :cry:منم از پنجره اتاقم مياوردشون تو خونه:whistle: ديگه سگا ام براشون طبيعي شده بود بعضي وقتا ميومدم تو اتاق ميديدم از پنجره اومده رو تختم خوابيده !
ولي عمق فاجعه! وقتي بود كه دوتاسگ همزمان داشتيم چون هردو رو مياوردم ولي وقتي بابام خونه بود يواشكي نوبتي مياوردمشون سگا ام تربيت شده بودن!چون وقتي بابارو ميديدن ميپريدن تو ي سوراخي زير تختي جايي:Ph34r: چون ميدونستن الانه كه با ي تيپو شوت بشن تو حيات حواسشون جمع بود.
ته حيات يك جايي بود حالت لونه داشت اونجا پرنده هارو نگه ميداشتيم يك بار يك عقاب و شاهين و باهم گذاشتيم اون تو سر غذا دعواشون شده بود و عقاب پوست سر شاهينرو كنده بود(اولين عقابمون مرحوم! تورنادوبود كه چون خيلي دوسش داشتيم تو حموم نگرش ميداشتيم و هروقت مامان بزرگم ميومد خونمون كه چندروز وايسته يادش ميرفت تو حمومه درو باز ميكرد فوش و طبق معمول ميكشيد به من:w00: )ادامه جريان
من قشنگ استخون سرش و ميديدم فك كنم مغزشم تحليل رفته بود چون يهو غش ميكرد ميفتاد!حالا غذا چي ميخوردن؟جيگر و...ولي بيشتر براشون يا كريم و گنجشك ميزديم:redface: يك تفنگ بادي كاليبر4.5 داشتيم هنوزم دارمش الان روبه روي منه تكيه دادمش به ديوار ...خوب داشتم ميگفتم من چون زور بازو نداشتم بابام تير مينداخت من ميرفتم پرنده روبر ميداشتم بعد ميديدم هنوز زندست خودم و ميرسوندم به نزديكترين ديوار محل عمليات!سر بي زبون و ميزدم تو ديوار تا بميره:w22: اين جور موقع ها داداشم جيغ ميزد در ميرفت اخه خيلي بد ميزدم بعضي وقتا از شدت قدرت دست بنده:D سر بيچاره له ميشد اخه مگه سر گنجشك چقدره؟نحيفه ديگه:cry:
بابام ارزو داشته اولين بچش پسر باشه كه از خوش شانسيش من به دنبا اومدم از همون موقع ام همه كارايي كه ميگن!بايد پسر خونه انجام بده رو دوش منه از جمله همين زدن تيرخلاص!(كوبوندن سر پرنده به ديوار!!!)عوض كردن لامپاي توي حيات يكي دوتا كه نبود:(و...

من اون خونه خيلي خاطره دارم ...يادش بخير
عكس دوران بچگي(با موبايل از رو البوم گرفتم هنوز علم به ما نرسيده):w12:

[/URL]
 
آخرین ویرایش:

tebyan

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندگی نامت چقدر شبیه زندگی آواتارته(از لحاظ دل)
 
آخرین ویرایش:

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیزده به در بود رفتیم بیرون شهر رفتیم تو باغ یکی از دوستای بابام( خیلی باغشون بزرگ بود و پر از درختای جور واجور البته همشون درخت میوه بود اونا به غیر از کشاورزی دامداری هم داشتند) .:w34: بعد از خوش و بش بابا اینا من با بچه های دوست بابام رفتم بازی البته منو و خواهر زاده هام :w42:..... هینطور که داشتیم بازی میکردیم من یهویی چشمم افتاد به یه الاغی که داشت واسه خودش گردش میکرد .... به بچه ها گفتم بدویید بریم بگیریمش و سوارش بشیم ... گردانی به این الاغ بیچاره حمله کردیمو گرفتیمش:w05: ... طفلی تو چشماش خوندیم که اگه حمله هم نمیکردین من وایمیستادم .... قرار شد نوبتی سوارش بشیم .....پسرا گفتن اول ما سوار میشیم بعد دخترا ... اونا سوار شدنو و پسر دوستمونم (حامد)حواسش بود که نخورن زمین ........ حالا نوبت ما دخترا شده بود ما 4 تا بودیم همهمون با هم سوار الاغ بیچاره شدیم:w01: البته قابل ذکره که هم ما کوچولو بودیمو جامون میش:w16:د ...... سوار شدیمو حامد افسار الاغ رو گرفته بود و آروم آروم میبرد .به به چه کیفی داشت:whistle: ....تو این حال بودیم که نفهمدم چی شد ولی یهو الاغه شروع کرد به دویدن ما رو بگو ترسیده بودیم چه جوووووووووور :weirdsmiley:مخصوصا من که نفر آخری بودم اون الاغه هم همینطور داشت میدویی منم از ترس وقتی داشت از زیر درختا رد میشد دستم بالا بردمو شاخه درختو گرفتم ..... شاخه درختو گرفتن همانا و معلق موندن من تو هوا هم همانا بعدم که شاخه شکست محکم خوردم زمین همه اونا رو یادشون رفت که سوار الاغ بودن و زودی اومدن بالا سر من خیلی حالم بد بود پام بدجوری درد گرفته بود و باد کرده بود منم که خیلی ترسیده بودم گریه میکردم:crying::crying:..... سرمو که چرخوندم به پشت سرم دیدم خواهر زادم ( هادی ) دستشو گذاشته رو دلشو حالا نخند و کی بخند :w07:انگاری که کار خودش بود منم که حرصم گرفته بود:w06::exclaim: با گریه گفتم کار اون بوده که الاغه دوییده ... آخیش حالشو گرفتم :w15::w12:چون باباش یه کتک حسابی بهش زد:neutral: و حسابی دعواش کرد ..... اون روز مجبور شدیم بیایم بیمارستان و سیزده به درمون خراب شد:crying2:
ولی بعدا فهمیدم که درست حدس زده بودم کار خودش بود دم الاغ بیچاره رو کشیده بود اونم ترسیده بودو فرار کرده بود

 

solar flare

مدیر بازنشسته
اكرم دختر داييم بود
ما هم سن بوديم اون فقط 5 ماه از من كوچيكتر بود
بين نوه هاي پدر بزرگم از رده دوم من از همه بزرگتر بودم
رده اولي ها بزرگ بودن
انگار وسط يه چند سال هيچ نوه اي تو خونواده پدر بزرگم پا نذاشته بود
من هميشه به اون رده دومي ها زور ميگفتم كه شما بايد به حرف من گوش كنيد
همه ما تو خونه بابا بزرگم زندگي ميكرديم يه خونه از اون خونه قديميا كه بابابزرگم بزرگ خاندان به همه بچه هاش ميرسيد
از وقتي 5 سالم بود به خاطر جنگ رفتيم پيش اونا
وقتي وضعيت قرمز اعلام ميكرد ما همه جمع ميشديم يه جا
كلاس اول و دوم هم اونجا خوندم
من شبيه پسرا بودم با پسر داييم و پسر خاله هام گل كوچيك بازي ميكرديم
اكرم طفلي هميشه بهم ميگفت بيا خاله بازي اما من محلش نميذاشتم
ما بزرگ شديم
اكرم ميگفت دوست داره دكتر بشه
دبيرستان كه بوديم من رياضي خوندم و اون تجربي چون ميخواست دكتر بشه
تابستون 76 بود علي پر دايي كوچيكم چند روز بود به دنيا اومده بود
ما دور هم جمع بوديم اكرم يواشكي دم گوشم گفت دستم درد ميكنه
من يه نگاه بهش كردم
اون خيلي خوش گل بود رنگ موهاش و چشماش رنگ شب بود سياه سياه
موهاش خيلي خوشگل بود
پرسيدم چرا دستت درد ميكنه گفت نميدونم
يه هفته بعد تو حياط خونه خودمون عصر نشسته بوديم هك برادرم اومد خونه و به مامانم گفت اكرم حالش خوب نيست
رفتيم ديدنش
داييم گريه كرده بود
دكتر به داييم گفته بود استخوان ساق دست اكرم سياه شده بايد جراحي بشه
همون هفته اكرمو بردن تهران واسه معالجه
خيلي دير برگشتن
وقتي ديدم باورم نميشد
دوست دوران بچگيم به چه روزي افتاده بود
شيمي درماني شده بود
دكترا ميگفتن سرطان استخواني داره
6 ماه همون طوري بود
ميرفتم پيشش كه حوصله اش سر نره
بعد 6 ماه بازم رفت تهران اينبار بدون دست برگشت
واي خداي من اون اكرمي كه اون قدر خوشگل بود تبديل به يه جنازه شده بود
ديگه تحمل ديدنشو نداشتم
كم ميرفتم پيشش اخه جيگرم آتيش ميگرفت
شهريور 1377
من بهترين دوست دوران كودكيم اكرم رو از دست دادم
هنوز هم يادآوري اون روزا برام حس عجيبي ميده
هنوزم بعضي وقتا كه دلم واسه بچگي هام تنگ ميشه شب مياد تو خوابم
اخه ما با هم خيلي دوست بوديم:cry:
 

robeli

عضو جدید
این متن که میخوانید یک خاطره است و درس عبرتی برای پسران قلدر خانه !!:evil:

تعطیلات تابستون بود.پسر عموم که هنوز به سن مدرسه هم نرسیده بود هر روز صبح تشریف میاورد خونه ما،شونصد تا هم گیم با خودش میاورد.اسمش بابکه.
اون تابستون بابام واسه من و داداش کوچیکم مجید سگا خریده بود.داداش بزرگم که 4سال از من بزرگتره هی به من و مجید زور میگفت.
یه روز حدود ساعت 11 صبح بود که من و مجید و بابک داشتیم سگا بازی میکردیم.شورش در شهر مرحله 4.:w31:نگو داداش بزرگم از پایین پله ها مجید رو صدا میکنه.ما هم که غرق بازی بودیم صداشو نشنیده بودیم.تا این که دیدیم مثل:w08: میر غضب وایساده بالای سرمون.با یه اشاره مجید رو دعوت کرد اتاق پذیرایی:w00: و با یه کتک مشتی ازش پذیرایی کرد،من هم مشغول تماشای این صحنه دلخراش بودم اما جرات نمیکردم نزدیک بشم.:w45:
برگشتم که تو اتاق دیدم بابک یه جورایی شده.(فکر میکنم یاد خودش افتاده بود):exclaim:طفلکی دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و تو اتاق تند تند راه میرفت و دنبال راه چاره بود:wallbash:.دقیقاً مثل فیلما شده بود.
با سرعت اومد پیش من و گفت:یه چیز نوک تیز میخوام،مداد نه، نه ... خودکار،محکم باشه.
منم که میدونستم واسه چی میخواد زود آوردم و تقدیمش کردم.:w07:
با حداکثر سرعت حمله کرد به داداشم و با خودکار همه جاشو سوراخ سوراخ کرد : سر، صورت ، دست،شکم...... هر جایی که دم دستش بود با خودکار سوراخ میکرد،داداش قلدر من هم که شوکه شده بود نتونست از خودش دفاع کنه و تا آخرین لحظه ضربات خودکار رو تحمل کرد.اما بابک خان هنوز دلش خنک نشده بود.یه لباس ورزشی پوشیده بود که سر زیپش یه حلقه محکم داشت.لباس و در آورد و با اون حلقه دوباره قلدر محل رو مورد لطف و مرحمت قرار داد.:w43::w43:خودشم فقط سرشو نشانه میگرفت.:w43::w43:مجید هم که نفسی تازه کرده بود به کمک بابک اومد و دوتایی دلی از عزا در آوردند.:neutral::neutral:
منم که انگار قند تو دلم آب میشد :w42::w17::w15:همچنان از لای در این صحنه تاریخی و به یاد ماندنی رو تماشا میکردم.

اون روز آخرین روز قلدی بعضیا بود.
 

متالیک

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فقط یه عکس می زارم!



توی تینی پیک آپلود شده اگه نمی بینید برای سرویس دهنده ی شما فیلیه!!
 

yunesnazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
یکی از بهترین روزهای دوران کودکی من روز اول مدرسه بود آخه تا قبل از آن روز پدر و مادرم به من اجازه بیرون رفتن از خونه را نمی دادن :cry:
من همیشه بازی بچه هایی که تو کوچه بودن را از پشت پنجره میدیدم منم دلم می حواست فوتبال بازی کنم:(
بالاخره روز اول مدرسه شد پسر عموم که هم سن من بود (ولی برخلاف من همیشه تو کوچه بازی می کرد) تا زنگ خونه ماروزد من منتظر آماده شدن مادرم نشودمو دویدم تو کوچه اونم که دیده بود من درحال دویدنم فهمید قضیه چیه و دوتایی تا انتهای کوچه خودمون دویدیم
مدرسمونم همونجا بود دم در مدرسه برگشتیم وپشت سرمونو نگاه کردیم دیدم که مادرم تو کوچه داره دنبالم می گرده از ترس دویدم تو مدرسه:eek:
خیلی خوش گذشت ولی وقتی برگشتم خونه مادرم کلی دوام کرد ولی وقتی بابام شنید چیکار کردم کلی خندید از فردای اون روز دیگه نهایی می رفتم مدرسه و میومدم خونه
 

robeli

عضو جدید
من فقط یه عکس می زارم!



توی تینی پیک آپلود شده اگه نمی بینید برای سرویس دهنده ی شما فیلیه!!

آقای اسب سوار انگاری تو این عکس زیادم بچه نیستی! :biggrin: بچه هم سوار اسب میشه آخه.
کی موتور بچه گونه یادشه؟قرمز بودن به شکل اسب؟
 

Schneider

مدیر بازنشسته
من فقط یه عکس می زارم!



توی تینی پیک آپلود شده اگه نمی بینید برای سرویس دهنده ی شما فیلیه!!

من میدونم چرا خونسرده :D
چون اسبه از صاحابش فرمون میگیره.....پس هیجانی در تک چرخ زدن اسبه نیست :D
یعنی اسبه برای عکس گرفتن این تیپی نون بش میدن بخوره :w15:
ولی ایول!
عکسه خاطره سازیه ;)
 

یاکاموز

عضو جدید
منم دقیقا یه همچین عکسی دارم منتها اسبی که من سوارشم سفیده و آرامشی که تو چهر ه ی ایشون هستو ندارم و در حاله جیغ کشیدنم به خدا کم مونده بود از پشت اسبه بیفتم اگه می دونستم که اون همه میره بالا عمرا اگه سوار می شدم هنوزم که هنوزه وقتی یادش میفتم تنم می لرزه.من اون موقع 12 سالم بود توی هارونیه اون عکسو انداختم حالا اگه تونستم اسکنش کنم واستون می زارم:w30:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست ندارم کودکیم بر گرده.کودکی من با درد و نفرت گذشته.خوشحالم که گذشته.
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان گلی که اینجا مطلب میذارند باید عکس و خاطره همراه هم باشند.موفق باشید;):gol:
رییس من؟
دیگه رییس جون شرمنده من اینا رو قبلن نوشته بودم همین جوری میذارم
Tuye 2,3 salegi ye takht dashtam ke doresh hesar dasht.ye komod ziresh dasht ke lebasam tush bud.intor ke migan harki miyumad tu otagh man dast mikrdam az zir lebas dar miyovordam be un partab mikardam:D.divre kenare takhtamo ba angosht goad karde budam .yadame ye bar bra mamanam ye zir paee gerefte budam ,bad mikhastam beram football ba bache ha.hey migoftam maman zood bash ,maman zood bash,mikham beram, hoselam sar raft eynehu tamo jerry yeho zir payer o az zire pa mamanam keshidam v mamanam rahi bimrestn shod.ye bar dige enghadr sheytuni mikardam ke mamanam yeki az kharaye kamar mahi ke bozorg hast ro ghort dad ke tu gelush gir kard ke majbur shod amal kone.mamanam hamishe paye mano be ye ja mibast kea z jelo cheshmash door nabasham ama man kare khodamo mikardam.yadesh bekheyr babam baram ye tofang kharide bud .shiraz budim khune maman bozorgam ke apartemn bud tu 20metri sinama sadi.manno pesar khalam rafte budim tut eras,havij va khiyr mikhordim az saresh ya tahesh be onvane glule estefade mikardim.yadame yebr ye bande khodaee ro 2bar zadim ke bar gasht koli fosh dad :D.yadame ye bar khaharm mano bord naranjo toranj ,bastani makhsus behem dad 200 toman.ghadima cheghadr mardom tu ye in bolvar sare 20 metri ruberu shabchare mishestan.un moghe ha yadame ke tu prk 3 bache ha pul mizashtan ruye ham 5 toman ,5toman miraftim 2 ta 3 ta toop pelastiki mikharidim football mizadim,che zood barkhi az ghavanin ejtame ro yad gereftim.yadame babam ke mirft masjed man miraftam ba tabo sorsore kenar masjed bazi mikardam.bad babam migoft berim dige migoftan na man nemiyam,migoft biya berim bart bastani mikhram ,migoftam na nemikhm man nemiyam.:D,hame bache ke budim miyumadan bahamun aks migereftan .az un bache gi tu raghs 1 yek budam.number 1 majales.yebar raftam mhde kudak ba amam nemidunam chi shod gerye krdam.
Ahhhhhhhhhhhhhhh ye chize khafan yadam umad. Yadesh bekhyer ye docharkhe dashtam ba yeki az bache ha be esm hasan amir parast raftim newside ro kamel charkh zadim.ye 2 sati tul keshid.hala ma hamash faghat tu kuche khodemun va kenr masjed ro mishnakhtim.kheyli hal dadYadame yeruz babam az sre kar ke miyumad ba khodesh ATARI ovord.akh ke che hali midad un moghe ha.
Havapeymaye Atari ba zir daryayiIna .hame male ghabl az dabestan bud[FONT=&quot] [/FONT]

این ماله شروع مدارس هست
شاد باشید
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش زندگی دنده عقب داشت

کاش زندگی دنده عقب داشت

تو بچه گیهام خیلی شیطون بودم .یادمه یه بار 4 - 5 ساله بودم یکی از دوستای بابام با هام شوخی کرد زدم تو گوشش،از اون به بعد دیگه با من شوخی نکرد....
http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=884&pictureid=2522
http://www.www.www.iran-eng.ir/album.php?albumid=884&pictureid=2522
خیلی دوست دارم برگردم به اون دوران و خیلی چیزا رو یاد نگیرم .اصلا بزرگ نشم همون جور بمونم و نسبت به زندگی بی تفاوت باشم.و به قولی((کاش کودک بودیم تمام غم مان شکستن نوک مداد مان بود))

اصلا
کاش زندگی دنده عقب داشت
 

pink lotus

عضو جدید
:cry:من دیر رسیدم؟:crying2:
دیگه کسی خاطره ای نداره چرا؟:crying:
حالا من یکی کی می نویسم شاید شما هم باز یادتون بیاد که یه روز کودک بودین و کوچک:child:
من بچگی هام به خاطر شغل بابام ایران نبودم ولی وقتی بعد 8 سال برگشتم گل کاشتم اونم چه گلی؟؟:whistle:
اون موقع ها همیشه از طرف سازمان پزشکی یه سری انترن سال آخری هر چند وقت یه بار می اومدند واسه معاینه بچه ها.
یادمه پاییز بود و منم سرمای سختی خورده بودم یه دکتر خیلی جوون اون روز اومده بود همه رو یکی یکی معاینه می کرد وااااااااااااااااااااااااای اون پسر زیبا ترین و مهربونترین پسری بود که من تا حالا دیدم.
هنوزم که هنوزه وقتی می خوام این خاطره رو واسه کسی تعریف کنم قلبم مالامال از احساس میشه.:w40::w34:
یادمه نوبت من که شد ازم پرسید:مریض شدی؟جاییت درد می کنه؟منم که هم گلو درد داشتم هم رگ گردنم تند میزد گفتم:آره قلبم درد میآد.اونم خندید و گفت:خوب حالا قلبت کجاست؟منم گلوم و نشون دادم و گفتم ایناهاش.:w25::w15:
خلاصه همه کلی بهم خندیدند منم زود بهم برخورد و زدم زیر گریه.اون پسر بغلم کرد منو نشوند رو پاهاش کلی واسم قصه گفت و حرف زد.کلی ازش حوشم اومد دیگه گلو دردم رو فراموش کردم حتی وقتی معلمم می خواست منو ببره کلاس نمی رفتم.:w05:
به هر صورت من با کلی شوق و آرزو رفتم خونه به مامانم گفتم من عاشق شدم می خوام ازدواج کنم :w38:وای فکر کن البته مامانم خیلی باهام خوب برخورد کرد:w24: ولی من نمی خواستم از فکرکردن بهش دست بردارم:w19: اونم منو خیلی دوست داشت البته به چشم بچش:w02:.همش میاومد منو میبرد پارک واسم جایزه می خرید :w12:و ...تا اینکه بعد امتحانات آخر سال ما دوباره رفتیم سفر.:w04:
من موندم و یه عشق نافرجام:w09:
آخی بیچاره منه اون موقع:w22:


 

mehdix622

عضو جدید
کاربر ممتاز
:cry:من دیر رسیدم؟:crying2:
دیگه کسی خاطره ای نداره چرا؟:crying:
حالا من یکی کی می نویسم شاید شما هم باز یادتون بیاد که یه روز کودک بودین و کوچک:child:
من بچگی هام به خاطر شغل بابام ایران نبودم ولی وقتی بعد 8 سال برگشتم گل کاشتم اونم چه گلی؟؟:whistle:
اون موقع ها همیشه از طرف سازمان پزشکی یه سری انترن سال آخری هر چند وقت یه بار می اومدند واسه معاینه بچه ها.
یادمه پاییز بود و منم سرمای سختی خورده بودم یه دکتر خیلی جوون اون روز اومده بود همه رو یکی یکی معاینه می کرد وااااااااااااااااااااااااای اون پسر زیبا ترین و مهربونترین پسری بود که من تا حالا دیدم.
هنوزم که هنوزه وقتی می خوام این خاطره رو واسه کسی تعریف کنم قلبم مالامال از احساس میشه.:w40::w34:
یادمه نوبت من که شد ازم پرسید:مریض شدی؟جاییت درد می کنه؟منم که هم گلو درد داشتم هم رگ گردنم تند میزد گفتم:آره قلبم درد میآد.اونم خندید و گفت:خوب حالا قلبت کجاست؟منم گلوم و نشون دادم و گفتم ایناهاش.:w25::w15:
خلاصه همه کلی بهم خندیدند منم زود بهم برخورد و زدم زیر گریه.اون پسر بغلم کرد منو نشوند رو پاهاش کلی واسم قصه گفت و حرف زد.کلی ازش حوشم اومد دیگه گلو دردم رو فراموش کردم حتی وقتی معلمم می خواست منو ببره کلاس نمی رفتم.:w05:
به هر صورت من با کلی شوق و آرزو رفتم خونه به مامانم گفتم من عاشق شدم می خوام ازدواج کنم :w38:وای فکر کن البته مامانم خیلی باهام خوب برخورد کرد:w24: ولی من نمی خواستم از فکرکردن بهش دست بردارم:w19: اونم منو خیلی دوست داشت البته به چشم بچش:w02:.همش میاومد منو میبرد پارک واسم جایزه می خرید :w12:و ...تا اینکه بعد امتحانات آخر سال ما دوباره رفتیم سفر.:w04:
من موندم و یه عشق نافرجام:w09:
آخی بیچاره منه اون موقع:w22:


ای کاش به دنیا نمی امدیم
اگر اومدیو همیشه بچه میموندیم
اگر بچه نموندیم .............
ولش کن فلسفه رو
دوران کودکی یه من پر از خاطرات تلخ و شیرینه ولی مادر بزرگ مرحومم رو هیچ وقت فراموشش نمیکنم
آذری ها ؟ شهریار یه شعری داره به اسم خان ننه هر وقت به یادم بیافته اون رو گوش میدم شنیدید
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاطرات بچگی من معمولا سوژه بسیار مناسبی بود و هست برای خنده سایرین
چرا که از شرارتی فرو گذار نبودم
در عین کوچکی و ریزی از هیچ شری و هیچ کار نکرده ای ابا نداشتم
خاطراتی که یادآوریش برام شیرینه ، حتی تلخ ترین هاش
اهمیشه به عقب که بر می گردم ، می بینم چقدر همونی هستم که بودم ، فقط اندازه ها عوض شده
ولی همین اندازه ها دنیا را به حدی برای آدم عوض می کنه که گاهی آرزوی بازگشت به قبل خواسته نا به جایی نیست
در همون بدو ورود به این دنیا باز هم شب را انتخاب کردم و نگذاشتم شب تا صبح ، خواب به چشمان مادر بیاد، که بالاخره به دلیل خرابی اوضاع و تمایل زیاد من به ورود به دنیا ، بدون حضور دکتر ساعت 5 صبح اول مهر مجوز من را برای ورود به دنیا صادر کردن تا به شیفت صبح مدرسه برسم و یه وقت این نبوغ بشریت ، لحظه ای از علم قافل نشه
(اگر حوصلم شد ادامش را می نویسم).
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش دبستانی بودم یک ساختمون قدیمی ورود به حیاط. با این که ورود به حیاط بود ولی حیاطش پایین بود در رو که باز می کردی باید چند تا پله می رفتی پایین. اون موقع نمی تونستم بشمرم. شاید هم می تونستم ولی معنیش رو نمی دونستم که 5 تا جقدره و 10 تا چقدر. فقط یادمه پله ها زیاد بود و من هم یک کمی می ترسیدم.(چند سال پیش دوباره اتفاقی اون پیش دبستانی رو دوباره دیدم همه اش 4 تا پله داشت) یک روز بهاری بود نشسته بودیم سرکلاس و خمیر بازی می کردیم. صدای آژیر بلند شد. همهمه ولوله شد. علتش رو نمی دونستیم. بچه ها از سرو کول هم بالا می رفتند. من هم چپیدم زیر یک میز. اینور و اونور رو می پاییدم. شاید هم داشتم خمیر بازی می کردم. یک صدای بلند و در ادامه صدای کشدار (بعدا فهمیدم صدای ریزش ساختمون بوده) اومد اینبار معلم ها بیشتر داد و بیداد می کردند. انگار اونها می دونستند چی شده. نیم ساعت بعد مامان با گریه و دلهره اومد و من رو پیدا کرد و از پله های حیاط رفتیم بالا اون آخرین باری بود که پله ای پیش دبستانی رو (که اونموقع کودکستان می گفتند بالا می رفتم). تا چند ماه تعطیل بود بعد هم که سال تحصیلی تموم شده بود. بعد از اون روز چند ماه از بهترین روزهای من (بدترین روزهای بزرگترها) شروع شد به خاطر جنگ با خانواده عمو تو یک خونه باغ بیرون شهر زندگی می کردیم از ته دل می گم شیرین ترین روزهای زندگیم بود. ...
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اطلاعات لطفا!

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی درخاطرم مانده.
قدمن کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هروقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعداز مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کندکه همه چیز را میداند. اسم این موجود اطلاعات لطفا بود و به همه سوالها پاسخ میداد. ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هرکسی را به سرعت پیدا میکرد . بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.رفته بودم درزیرزمین وبا وسایل نجاری بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم .دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی درخانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم وهمینطور که میمکیدمش دورخانه راه می رفتم.تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد!فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالا ی سرم بود گفتم:اطلاعات لطفا.صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح وآرام در گوشم گفت:اطلاعات. انگشتم درد گرفته ....حالا یکی بود که حرفهایم رابشنود ؛اشکهایم سرازیر شد.پرسید مامانت کجاست؟ گفتم که هیچکس خانه نیست.پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم:نه،با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید:دستت به جایخی می رسد؟گفتم که می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت:اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟و او جوابم را دادبعداز آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد .او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند.ولی من راضی نشدم. پرسیدم :چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید،چون که گفت:عزیزم همیشه به خاطرداشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی نه ساله شدم از آن شهرکوچک رفتیم ....دلم خیلی برای دوستم تنگ شد اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیواربود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم؛خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که باشک و دودلی و هراس درگیر می شدم ؛یادم می امد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسربچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم:اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش،پاسخ داد :اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم:میشود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟!
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم حالا انگشتت خوب شده.
خندیدمو گفتم:پس خودت هستی،می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت:توهم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم به او گفتم: که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هربارکه به اینجا می آیم با او تماس بگیرم. گفت:لطفا این کار را بکن؛بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
3ماه بعدمن دوباره به ان شهر رفتم. یک صدای ناآشنا پاسخ داد:اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم . پرسید:شما دوستش هستید؟ گفتم بله یک دوست بسیار قدیمی!
گفت:متاسفم،ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت:صبرکنید،ماری برای شما پیغامی گذاشته...یادداشتش کرد که اگر شما تماس گرفتیدبرایتان بخوانم،بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:" به او بگو دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند........"

یادش بخیر بچگی هامون بعضی اوقات پیش میومد که نمی تونستیم خیلی از حرفهامون رو به پدرومادر خودمون بگیم؛ خیلی از سوالهای ذهنمون رو نمی دونستیم چه طوربا بزرگترهامون درمیون بگذاریم.

این داستان بالا منو برد به دوران بچگی و نوجوونیم...روزهایی که بعضی اوقات یهو احساس تنهایی عجیبی میکردم و دوس داشتم با یکی غیراز مامانو بابام و اطرافیان صحبت کنم و سوالهایی که تو ذهنم بودرو ازش بپرسم یکی که درکم کنه و خیلی مهربون وصبوربه حرفام گوش کنه!
این شخصیت "اطلاعات لطفا" بالا منوبه یاد معلم اول راهنماییم انداخت؛ معلم دلسوزو و مهربونی بود ؛خیلی با بچه ها صمیمی بود و به همه ی بچه های کلاس می رسید...موقع شروع کلاس هم قبل از اینکه شروع به درس دادن بکنه یه مقدار با بچه ها خوش و بش میکرد حاله همه رو میپرسید و صحبت خارج از درس میکرد چون اون موقع بچه ها تو دوران نوجوونی بودن و به اینجور روابط خارج از بحثوکلاس نیاز بود!
من که خیلی از این صحبتاش خوشم میومد(بقیه بچه ها هم همینطور!)
یه روز که توخودم بودم و ذهنم مشغول بود بعد کلاس گفت:وایستا کارت دارم...وقتی همه ی بچه ها رفتن اومد جلوم نشست، خواست که باهم صحبت کنیم؛ من اونجا فقط به حرفاش گوش می دادم و نگاش میکردم چیزی راجع به خودم نگفتم.
ولی وقتی اومدم خونه شب 2تا برگه ی A4برداشتم هرچی تودلم بود واسش نوشتم! فرداش رفتم سر کلاسی که درس داشت و نامه ای که نوشتمو بهش دادم و سریع دررفتم!
از اون روز دیگه رابطه ی نزدیک ما شروع شد...شد مثله همین "اطلاعات لطفا"!...به همه ی سوالهای ذهنم تاجاییکه میتونست تلاش میکرد پاسخ بده...بعدش هم که تابستون شدو شماره خونمون رو گرفتو هرچند وقت یه بار خودش بهم زنگ میزد منم چندبار تماس گرفتم و صحبت کردیم...
سال بعدش دیگه مدرسه ی ما نبود یه ناحیه ی دیگه منتقل شده بود/ دخترعموم توی اون مدرسه ای که معلمم منتقل شده بود ثبت نام کرده بود/وسط های سال از دختر عموم راجع به معلمم پرسیدم؛ متاسفانه گفت:پدرش که جانباز شیمیایی بود فوت کرده و خودش هم که حامله بوده بچه اش سقط شده...من خیلی ناراحت شدم خیلی ....معلمم همیشه سر کلاس از پدرش و خوبیاش میگفت و اینکه چقدر به پدرش وابسته است/ یه دونه پسر هم بیشتر نداشت و آرزوش بود که صاحب یه دختر:gol: بشه...................

 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این تاپیک مال کساییکه سنشون خیلی بالاست؟ نمیدونم دیگه من 22 سالمه منم خاطره هامو مینویسم
من از اون جن ها بودم و بسیار فضول
یادمه بچه بود حدود شش هفت ساله.نمیدونم چکار کرده بودم.بابام عصبانی شد بلندم کرد عین هندونه زدم زمین.دستم شکست.رفتیم گچش گرفتیم.شب اومدم رفتم حموم گچش باز شد!
مدرسه راهنماییمون کنار یه دره بزرگ بود داخل شهر.یه بار یکی از بچه هایی مدرسه راهنمایی چند تا بچه قورباغه اورد ول کرد تو کلاس!
یادمه بچه بودم.یه گلوله(یا همون تیله) تو دهنم بود.یهو رفت پایین.منم با دستپاچگی گفتم زن دایی گلوله رو قورت دادم.چپه شدم و زن داییم زد پشتم تا گلوله در بیاد ولی دیگه فایده نداشت.همون روز از پله پنجم شش فکر کنم نردبون با کمر افتادم زمین!
یه بار رفته بودم رو سقف ماشین یکی از فامیلامون داشتم انگور میکندم.یهو از اون بالا افتادم.با مغز داشتم میخوردم زمین که پاچه شلوارم گیر کرد به دستگیره در ماشین وگرنه.......


 

Similar threads

بالا