خاطرات کودکي (+ عکس)

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ وقت انشا نویس خوبی نبودم ...خدا خیر بده کیهان بچه ها رو ! که همیشه میشد از توش یه انشا تولید کرد! اولین انشا رو پدرم واسم نوشت ... یادم نمیاد موضوعش چی بود ولی یادمه خیلی قشنگ نوشته بود ...شاید درباره توصیف طبیعت بود ...پدر جاده آسفالت رو به مار سیاهی تشبیه کرده بود که دور کوه پیچیده بود ...این توصیف طبیعت اطراف باغمون بود که ما اون زمان هر روز میدیدیمش....اما از وقتی که پدر تصمیم گرفت من مستقل بشم و کارای درسیم و خودم انجام بدم اوج رخوت و تنبلی بودم ! نمیدونم چرا حس نوشتن به سراغم نمیومد ...

امتحان نهایی سوم راهنمایی ما با مدارس عادی برگزار میشد .همه امتحانا به طرز باور نکردنی خیلی اسونتر از ثلث های قبلی و سالهای پیش بودن ...تا روز امتحان انشا! یادم نمیاد موضوعها چی بودن ...من بین 3 موضوع پیشنهادی توصیف شعر " ار محبت خارها گل میشود "رو انتخاب کرده بودم ...حدود 15 -20 دقیقه همین جور خیره شده بودم به برگه امتحانی که سفید بود! خدای من چجور 15 خط رو جور کنم!

با خودم گفتم داستان مینویسم ... شروع کردم به نوشتن داستان گلی که توی بیابون روییده بود و داشت کم کم به خار تبدیل میشد.... وقتی تموم کردم و به نتیجه رسوندمش نگاه کردم 4 صفحه نوشته بودم!!!!! اصلا زمان رو نفهمیده بودم! خوشحال و خندون ورقه رو دادم و اومدم خونه ....
نتایج رو که دادن به طرز باور نکردنی نمره هام بالا بود! ریاضی 20 ! ثلث قبلی 14! ( اخه ما کتابای تکمیلی داشتیم و یه عالم بدبختی واسه هر درس ...) انشا اما 16!
انتظار 20 داشتم ! اما 16 شده بود
مادرم پیگیر اعتراض شد و چون دبیرا همه آشنا بودن ، خانومی که تصحیح کرده بود رو پیدا کرد ، به مادر گفته بود این یه داستان رو کپی کرده! مادرم میگفت خب کی سر جلسه کتاب همراش میاره که کپی کنه! بازم اگه تقلید باشه نوشتنش که دیگه کار خودش بوده! اما خانوم مصحح حرف خودش رو قبول داشت و....نمره ما همون 16 موند ...دبیرستان دیگه هیچ وقت انشا ننوشتم ... معلما به خاطر پدرم همون نمره امتحان و لحاظ میکردن و نمره های میان ترم و که همه صفر بودن و لحاظ نمیکردن!:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
سال سوم دبستان بودیم که از بهداشت اومدن واسه واکسن زدن بچه‌های مدرسه. مدرده یه کیف داشت اندازه یه بشکه از توش هی آمپول در میوورد و هر آمپولیم اندازه نیزه بزگ بود. خلاصه بچه‌های مدرسه رو میگی همه دستو پاشون میلرزید که ببینن کی نوبتشون میشه. من و چنتا از بچه‌ها هم مثل بقیه از ترس داشتیم میمردیم که دیگه نتونستیم طاقت بیاریم و به پیشنهاد محسن(یکی از بچه ها) گفتیم بیا از مدرسه فرار کنیم تا آمپولمون نزنن. خلا با هزار بدبختی از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم تو کوهای اطراف. چون من تا اول راهنمایی تو روستا زندگی میکردم و کوه و درخت اونجا زیاد بود. خلاصه تا عصر واسه خودمون تو کوها ول گشتیم تا عصر بدون نهار. عصر که اومدم خونه یهو بابام اومد یه کشیده محکم زد تو گوشم.

حالا از مدرسه فرار میکنی؟
یکی دیگه زد.
آبرومو بردی تو جلو همه معلما(آخه بابام خودشم معلمه که الان باز نشسته شده)
برو از جلو چشمام دور شو بچه‌ی احمق. یکی دیگه زد.
برو از خونه بیرون
ما رو میگی از ترس و گریه همینطور دم در خونه وایساده بودم. و همینطور اشک میریختم. بعد از یه مدت بابام اومد بغلم کرد .

بابا جان مگه آمپولم ترس داره پسرم؟ همه بچه‌ها زدن مگه چیزیشون شد؟

منم سرم فقط پایین بود. بعد یه سکه ده تومانی گذاشت کف دست ما و سرمو بوسید گفت حالا برو سرو صورتتو بشور و برو یه چیزی بخور که فردا باید بری مدرسه و عصرم خودم میبرمت اداره بهداشت.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم به پیروی از دوستان
از ابتدا شروع کنیم به خاطره نوشتن، هرچند کوچیکیام رو یادم نمیاد زیاد، یه سری چیزای خیلی محو
ولی از زمانی شروع میکنم که تنها 3 سال داشتم و اون زمان بابا از هر ماه چند روزی رو خونه نبود و در دانشگاه شیراز درس میخوند!

با خواهرم که تنها 3سال از من بزرگتر بود رفته بودم بیرون، یه بچه خیلی شیطون بودم، ولی از نوع مودب، همیشه ساکت و آروم و مهربون بودم، البته اون زمان
بابا خونه نبود، دقیقن یادم نمیاد چرا و واسه چی اون موقع رفتیم بیرون، غروبی بود، دقیقن یادم میاد کجا رفیتم، همش 200 متر تا خونمون فاصله داشت، تو مسیر برگشت به خونه بودیم، رو بروی در که رسیدیم، و همون من دست خواهرمو رها کردم رفتم تو خیابون و فقط فهمیدم یه چیزی منو زد و خودشم افتاد، یه موتروسیکلت بود، خیلی ترسیده بود، من یادم نمیاد اون موقع گریه کرده باشم، ولی مامان میگفت تو راه بیمارستان همش گریه میکردی، تو دست عموم بودم، اون موتورسیکلت بیچاره هم باهامون بود، داشتیم میرفتیم بیمارستان، ماشینه چی بود نمیدونم، یه چیزی بود که راه میرفت، رسیدیم بیمارستان، آخ که چقد تو دست عمو گریه میکردم، خوب بابامو میخواستم اون موقع، خیلی درد داشتم، یه بچه3 ساله که پا نداشت، درد می‌کشید، مثل الان نبود که داد نزنه، فریاد نکشه، با گریه خودشو خالی می‌کرد! و پام تا کلی بالای زانوم رفت توی گچ! ای بابا، گچی شدیم دیگه

یه بره هم گیرم اومد :w16::w16::w11::w11: مرد بیچاره واسم آورده بود، خیلی علاقه عجیبی بهش داشتم، مامان قبول نکرده بود، ولی من قبول کردم، من گفتم میخوامش و مامان راضی شد که بگیریمش، مرده هم هرچی میگفت چیکار میخواین کنین مامان میگفت چیزی نشده، اتفاقی نیافتاده، ولی انگار منتظر بود بابا هم بیاد

گند روزی گذشت، بابا خبر نداشت! داداشم منتظر بابا بود، دلش نمیخواست کسی چیزی بهش نگه! خوب ناراحت میشد! بابا اومد رسید خونه
مامان گفت چیزی نشده، بردنش دکتر یه بلایی سرش در آوردن، از همون چیز میزا که پسرا انجام میدن بعدش دامن میپوشن :w05: خوب کلی پوشونده بودنم، نمیدونم چرا، ولی وقتی اومد پیشم، خوب من بهش گفتم دیگه، میخواست ببینه :w05: ای بابا خجالت میکشم، این چه کاری بود خوب ؟ خوشبختانه فقط پام تو گچ بود من خجالت نکشیدم :w01:
دیگه فهمید، کلی ناراحت بود! خیلی خیلی زیاد
فردا باز هم اون مرده اومد، پدربزرگمم بود، میگفت چیکار میخواین کنین، من هرچی بخواین در خدمتم، و بابا مثل همیشه، طبق همون عادت، اگه اتفاقی بدتر از این هم میفتاد میبخشید
و گفت فکر کن چیزی نشده و بخاطر بره هم کلی تشکر کرد

دیگه بخیر گذشت، منم کم کمک خوب شدم! ولی به طرز عجیبی کارای خطرناک شروع شد! چیزایی که همیشه باعث میشد به خودم صدمه ای بزنم و هنوز تا هنوزه ادامه داره!
 

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب یادمه تقریبا 5 ساله بودم برعکس الانم که کم حرفم و خجالتی اون موقع ها خیلی زبون داشتم و همه رو با حرفام سرگرم میکردم
نزدیکای ظهر بود که خواهرم منو از مهد آورد البته قبلا به این اسم نبود بهش میگفتن کودکستان خیلی گرسنم بود رفتم تو اشپزخونه به مامانم گفتم ماماااااااان چی داریییییییییییییم؟ مامان گفت شکمو سلامت کو نکنه گرسنت بوده تو راه خوردیش یه خرده خجالت کشیدم :sweatdrop:و گفتم سلام چی داریم ؟ مامان گفت خورشت قیمه ... مامااااااااااان تو رو خدا زودی بیار بخوریم دیگه
....چشم مامان جون تو برو لباساتو عوض کن یه آبی هم به سر و صورتت بزن:w24:.....
رفتم تو اتاقمو لباسم عوضش کردم که صدای زنگ خونه در اومد ......دویدم و بلند گفتم کیههههههههههههههه؟ یکی گفت در رو باز کن ....دیگه اسمشو نپرسیدم و در رو باز کردم و سلام کردم ... سلام دختر خوب مامانت خونه هست ؟ بله صبر کنین برم صداش کنم ...مامااااااااااااااااااان بدو بیا دم در کارت دارن ....مامان رفت و یه عالمه احوالپرسی کردن و بعد مامان اونا رو به داخل خونه هدایت کرد بعدم اومد تو آشپزخونه و کتری رو پر از اب کرد گذاشت روی گاز تا جوش بیاد و چایی درست کنه بعدم رفت سراغ کابینت و چند تا پیمونه برنج برداشت و خیسشون کرد.... انگار داشت از اول غذا درست میکرد به خواهرم گفت زود باش باید دوباره غذا درست کنیم مهمون داریم از یزد.... من که نمیشناختمشون ولی رفتم تو اتاقو کنار مهمونا نشستم چون بچه نداشتن حوصلم سر رفت :w05:و برگشتم تو آشپزخونه مامانم یواشی داشت میگفت تا غذا آماده بشه خیلی طول میکشه خوبه که اول ناهار رو بدیم به مهمونا بعدوقتی غذا پخته شد خودمون بخوریم ولی بهشون میگیم که ما خوردیم ..... خلاصه سفره پهن شد و مامان غذا رو کشید جلو مهمونا گذاشت اونا هم گفتن شما هم بیاین بشینین... مامانم گفت ما خوردیم نوش جونتون و از این تعارفهااااااااااااا........ منم که خیلی گشنم بود زودی گفتم مامان چرا دروغ میگی ما که ناهار نخوردیم ........وااااااااااااااااااااااااااااااای مامانو بگووووووووووووووووووو عصبانی صورتش سرخ شده بود:exclaim: طفلی مهموناااااااااا که داشتن از خجالت اب میشدند:sweatdrop::sweatdrop:


خیلی معذرت خواهی کردن که بی موقع اومدنو از این حرفااااااااا.... بیچاره ها گفتن منتظر میشن تا ناهار آماده بشه بعد باما بخورن ...... ولی مامانم یه جوری داشت نگام میکرد میدونستم که اوضاع خیلی نابسامانه منم از بغل مهمونا تکون نخوردم تا مبادااااااااااااااااااااا


ولی دیگه یاد گرفتم که نباید هر راستیو هر جایی بگم :w16:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
راهنمايي كه رفتم خيلي چيزا اتفاق افتاد...2/3 اونا رو ديگه نمي خوام به ذهنم بيارم. ولي خب...يه اتفاق خوب داشت..آشنايي با حافظ...خواجه شيراز نه ! اسمش حافظ بود...تنها كسي كه تو راهنمايي مي تونستم بهش بگم دوستم...از اون بچه هاي محبوب بود...خيلي قبولش داشتم..اونم ايضا...وقتايي بود كه نگفته مي فهميديم اون يكي تو دلش چيه...تنها كي بود كه مي فهميدم....هميشه با هم نبوديم...بعد از سال اول كلاسامون عوض شد...يادم رفت بگم چجوري با هم آشنا شديم...اون وقتا از بارسلونا خوشم ميومد،فقط به خاطر پاتريك كلايورت! اونم عاشق كلايورت بود! دوستيمون از اينجا شروع شد.از همسايگي تو يه نيمكت! راحت همديگه رو اهلي كرديم....گيرم كه من بيشتر اهلي شدم....بعد راهنمايي ديگه نديدمش! زندگيامون از هم جدا شده بود....حافظ چيزي تو ذهنش داشت كه با اتوپياي اون موقع من خيلي فرق مي كرد...

بعد از 4سال دوباره ديدمش! قرار گذاشته بوديم! ديده بوسي و مايتعلق به! حركت به سوي جايي براي نشستن...خيابان سعادت آباد...بالاتر از ميدان كاج.....خيابون از بالا به پايين بود...من سمت چپ بودم و حافظ كنارم،با فاصله....نگاه ننداخته خواستم سرمو بندازم و رد شم...ولي...انگاري پاهام به آسفالت چسبيده بودن.پاهاي لعنتي من موندن...ولي پاهاي حافظ رفتن..اونم مثل من...اتوبوسي كه هنوز هم موندم چجوري اون سربالايي رو با اون سرعت لعنتي طي كرده بود...صداي ترمز....

*هنوز،بعد از گذشتن تقريبا دو سال از آن روز.پسر كوچولوي قصه ما هر وقت دلش مي گيره با يه بسته شيريني و منتخب اشعار سهراب ميره بهشت زهرا، پيش دوستش....پيش گلي كه اهليش كرده بود...

(شرمنده! ربطي به زمان بندي تاپيك نداشت...كافر جان صلاح ديدي پاكش كن! هدف خالي كردن بود كه انجام شد...)
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
4سالم بود، بابام اون زمانا معلم کلاس 5م بود، یادش بخیر زمانی که بابا خشن بود، کتک میزد، نمیدونم چرا و چرا، واقعن میزد، خیلی دستش سنگین بود، ولی الان چی ؟ مهربون و دوست داشتنی، آروم و آروم، همه بچه ها دوستش دارن، همون موقع هم دوستش داشتن، ولی کمی خشن بود، خودم بخاطر شیطنتام ازش کتک خوردم، خیلی تغییر کرده بابا نسبت به اون زمانا

پا به مدرسه ای گذاشتم که کم کم با گذشت زمان، تفکراتم تغییر میکرد، متفاوت با دوستای گذرایی که داشتم، با مکانی که زندگی می‌کردم و مهمتر از همه متفاوت با اعضای خونواده بجز آرش، تفکراتی که شکل میگیرن کم کمک ولی به دلیل متفاوت بودن مخالفا زیادن، سختی هاش بیشتر، زخمی شدناش شاید مرگ آور!

بگزریم، اون زمانا با بابام میرفتم مدرسه، میرفتم سره کلاسشون، مخصوصن زنگ نقاشی، خودمم نقاشیم خوب بود، الان که فقط بلدم دفتر سیاه کنم با خطوط کج و کوله، من میشستم رو صندلی جلو همه، ژست میگرفتم، گاهن چیزی در دستم، و بقیه دست بکار میشدن و نقاشی منو میکشیدن! قشنگ میکشیدناا، شاید با چشمم زیبا میدیدم، بهر حال خوشمان آمد، با حال بود

یه روز زنگ مدرسه، کنار کی نشسته بودم نمیدونم، یا شاگرد بود، بابا رفت بیرون، و شیطنت آغاز شد، و من از روی نیکت افتادم، اعتراضی نکردم، ولی هم همه زیاد بود! از شلوغی زشت بدم میاد، از اجتماعیی که هیچی نمیفهمن همون موقع هم بدم میومد، اجتماعی که فقط عربده کشیدن رو یاد گرفته بودن، دلم واسه یه اجتماع زیبا تنگ شده، خودمم دارم تو این اجتماع عربده کش غرق میشم و یکی مثل عربده کشان!

بابا اومد سره کلاس، یه چوب هم اون موقع ها دستش بود، بابای خشن من که الان وقتی به چهره اش هم نگاه میکنم هیچی از خشنیت نمیبینم، یادش بخیر خشنیت! با چوب به دست اومد، همه یه چوب تو دستشون خورد، تا شماها باشین دیگه عربده نکشین!

منم آروم و بی صدا یه گوشه نشسته بودم، جاویدی که کم کم زمان رو گذروند، توی بره ای از زمان نمیترسید و در زمانی دلهره داشت و در زمانی بی اعتمادی و در زمانی دیگر خودش ماند و خودش!

عجب چیزی شداا
دفه بعدی بهتر تر مینویسم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقدمه نوشتن برای شروع یه زندگی از نوع دیگه ، یا بهتر بگم یه تغییر بزرگ در روند زندگی یه آدم خیلی سخته.... اما به هر حال همیشه عاشق مقدمه نوشتن بودم...
***

همه بهم می گن بزرگتر از سنت نشون می دی....
حرف زدنت ، رفتارت، همه شبیه مامان بزرگاس.... تو دانشگاه بچه ها بهم می گن مامان بزرگ!:child:
می دونید
گاهی ما مجبوریم زود بزرگ شیم... خیلی زود!
***
توی فیلم « باغ های کندلوس»، « بهناز جعفری» یه دیالوگ قشنگ داره میگه:
" می دونی چرا زنا زودتر از مردا شکسته می شن؟ چون تا بَچَّن، مامانِ عروسکاشونن.... یکم بزرگ که می شن، می شن مامانِ خواهر برادر کوچیکترشون... بعد مامانِ همسرشون ... مامانِ بچه هاشون...و پیر که می شن مامانِ پدر مادرشون!"

من البته نبودم همه ی اینا رو ... اما خیلی زود تبدیل شدم به مامان خواهرم! اونم تو نُه سالگی....:w05:
من زود بزرگ شدم(1)....
مامانم معلم بود....هنوزم 4 سال مونده بازنشست بشه.... واسه همین از وقتی خواهرم «یاسمن» به دنیا اومد ، وظیفه مراقبت از اون تو ساعتایی که مامان مدرسه بود افتاد گردن من!
همیشه من شیفت مخالف مامان می رفتم مدرسه !

هنوزم گاهی وقتا یاسی به من می گه مامان! راه میافته پشت سرم توی اتاقای خونه و یه ریز اتفاقایی که براش افتاده رو تعریف می کنه!
و من فکر می کنم واقعا بیشتر از عشق به یه خواهر بهش علاقه دارم!
:love:



(1) مامانم البت هندونه می داد دست ما خفن! می گفت دخترم خانم شده....:razz:
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاسمن!(1)

یاسمن!(1)

توضیح:
تا سوم دبستان تو مدرسه ای درس خوندم که ناظمش مامانم بود... واسه همین خیلی برام راحت گذشت!خیلی خوش می گذروندم!
_________________________________
آخرین روزای سال تحصیلی 73-74
من کلاس سوم هستم!
چند وقتی بود مامان با اون هیکل گردش، دیگه نمی تونست تو حیاط بچه های شیطون رو کنترل کنه... همون جلو در ورودی رو پله های ایوون مدرسه وا میستادو با سوت(آخ که من چقدر عاشق اون سوت فلزی بودم) فقط مواظب بود...آخه ما یه مسافر کوچولو تو راه داشتیم!
2 خرداد 74 خواهر کوچولوی خوشگلم دنیا اومد!
انگار همین الانه...
در کلاس رو زدن... خانم مدیر خودش اومده بود دنبالم... من کلاس سوم بودم! منو برد دفتر....بابام پشت خط بود:
-سلام بابا... دنیا اومد؟؟؟(دستم یخ زده بود از هیجان ، لپام گل انداخته بود)
-آره دخترم...
-مامان خوبه؟
-آره ، الان میام دنبالت حاضر باش!
-باشه...
خانم مدیر اول همه بغلم کرد و تبریک گفت... برگشتم کلاس . خانم معلممون که ایشالا همیشه زنده باشه (خانم پور متعبد)هم بغلم کرد... بچه ها دورمو گرفتن و هر کی یه چیز می پرسید....کیف و وسایلم رو برداشتم ...نمی دونم چرا دلم شور می زد.... ورود این مهمون کوچولو خیلی چیزا رو می تونست برای من که « سوگلی» مامان و بابا بودم عوض کنه....

ادامه دارد...!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاسمن! (2)

یاسمن! (2)

بیمارستان شفا!
از پله ها که بالا رفتیم ،ته یه راهرو یه اتاق بود که مامان با یه خانم دیگه اونجا بودن... اونا از روستا اومده بودن... همشون اخمو !
بعدنا بابا گفت چون اونام دختر دار شدن ناراحت بودن و از خوشحالی ما متعجب!(ببین چطوری توی هزاره ی سوم هنوزم «دختردار شدن» برای خیلی خونواده ها مایه سرشکستگی بود):razz::mad:

مامانم هنوز تو حالت نیمه بیهوشی بود...
آروم سرمو بردم نزدیک صورتش:
-مامان خوبی؟
فقط چشماشو باز کرد و از شدت درد یهو قیافش رفت به هم... دلم هُری ریخت...همه ی خوشحالیم یهو تبدیل شد به ترس... به غصه!
-بابا ...
مامان شروع کرد به ناله کردن... و من اصلا کوچولو رو یادم رفته بود.... به بابا نگاه می کردم که رو تخت بچه خیمه زده بود و از دستش عصبانی بودم...
مامان همچنان ناله می کرد... و من هر لحظه بیشتر به سمت بغض پیش می رفتم....توی اون هوای گرم یخ کرده بودم.... دستام می لرزید ...:(
-خاله بیا پرستارو خبر کن... مامانم حالش بده!
-چیزیش نیست... خوب می شه!
-آخه ببین داره گریه می کنه! بیا تروخدا...

به اصرار من پرستار اومد .... یه نگاهی انداخت و با مهربونی لبخند زد....
-چیزیش نیست دخترم!خوب می شه...
از خونسردیش حرصم گرفت... اما کاری نمی تونستم بکنم ....:w06: از اتاق اومدم بیرون و رفتم حیاط بیمارستان! روی یه نیمکت نشستم و زدم زیر گریه! :w04:


هیچ وقت اون روز یادم نمی ره... از این «مهمون تازه وارد» بدم میومد... با اون صورت قرمزش .... :razz:

مامانم! توی اون بچگیا نمی دونستم این درد طبیعیه و همش نذر و نیاز می کردم که مامانم چیزیش نشه!


ادامه دارد!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
راهنمايي كه رفتم خيلي چيزا اتفاق افتاد...2/3 اونا رو ديگه نمي خوام به ذهنم بيارم. ولي خب...يه اتفاق خوب داشت..آشنايي با حافظ...خواجه شيراز نه ! اسمش حافظ بود...تنها كسي كه تو راهنمايي مي تونستم بهش بگم دوستم...از اون بچه هاي محبوب بود...خيلي قبولش داشتم..اونم ايضا...وقتايي بود كه نگفته مي فهميديم اون يكي تو دلش چيه...تنها كي بود كه مي فهميدم....هميشه با هم نبوديم...بعد از سال اول كلاسامون عوض شد...يادم رفت بگم چجوري با هم آشنا شديم...اون وقتا از بارسلونا خوشم ميومد،فقط به خاطر پاتريك كلايورت! اونم عاشق كلايورت بود! دوستيمون از اينجا شروع شد.از همسايگي تو يه نيمكت! راحت همديگه رو اهلي كرديم....گيرم كه من بيشتر اهلي شدم....بعد راهنمايي ديگه نديدمش! زندگيامون از هم جدا شده بود....حافظ چيزي تو ذهنش داشت كه با اتوپياي اون موقع من خيلي فرق مي كرد...

بعد از 4سال دوباره ديدمش! قرار گذاشته بوديم! ديده بوسي و مايتعلق به! حركت به سوي جايي براي نشستن...خيابان سعادت آباد...بالاتر از ميدان كاج.....خيابون از بالا به پايين بود...من سمت چپ بودم و حافظ كنارم،با فاصله....نگاه ننداخته خواستم سرمو بندازم و رد شم...ولي...انگاري پاهام به آسفالت چسبيده بودن.پاهاي لعنتي من موندن...ولي پاهاي حافظ رفتن..اونم مثل من...اتوبوسي كه هنوز هم موندم چجوري اون سربالايي رو با اون سرعت لعنتي طي كرده بود...صداي ترمز....

*هنوز،بعد از گذشتن تقريبا دو سال از آن روز.پسر كوچولوي قصه ما هر وقت دلش مي گيره با يه بسته شيريني و منتخب اشعار سهراب ميره بهشت زهرا، پيش دوستش....پيش گلي كه اهليش كرده بود...

(شرمنده! ربطي به زمان بندي تاپيك نداشت...كافر جان صلاح ديدي پاكش كن! هدف خالي كردن بود كه انجام شد...)
خيلي خوب بود... يه خاطره‌ي ادامه دار که ريشه در خاطرات کودکي داره...
به نظر من حتا اماکن و اشخاصي که امروز به نوعي با خاطرات کودکي‌مون ربط دارن... مي‌تونيم ازشون صحبت کنيم... خود من در آينده چنين قصدي دارم... يعني خاطراتي رو نقل کنم که به در زمان حال اتفاق افتاده منتها در مکان‌هايي که به گذشته‌ بر مي‌گرده و در نهايت خاطرات اون دوران رو زنده مي‌کنه...
 

jonny depp

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از این مقدمه ها که اول خاطرشون می نویسن بلد نیستم از همون اول میرم سر اصل مطلب:cool:
سال 75 کلاس اول ابتدایی بودم اون موقع همیشه یه چیزی کم بود اصلا متولدین دهه 60 شانس نداشتن از بچگیشون تا الان همیشه یه چیزی براشون کم بود اون موقعی که من اول ابتدایی بودم مدرسه کم بود یادم سال اول 40 نفر تو کلاس بودیم
مامانم برای من یه مداد گلی خریده بود که اون موقع جونه بچه ها به مداد گلیشون بند بود:biggrin:
اون روز املا داشتیم منم با ذوق و شوق از زنگ اول مداد گلی نویی که مامان خریده بود دستم بود اما نمی دونم چجور شد که زنگ املا مداد گلیم گم شد:cry:
تمام کلاسو دنبالش گشتم اما پیدا نشد:(
وسط املا مداد گلیمو دست یکی از بچه ها دیدم تا آخرش حواسم پیشش بود طوری که صفحه ی اول هیچ غلطی نداشتم اما از صفحه دوم که مدادمو دیده بودم نصفشو اشتباه نوشته بودم و املای او روزمو 15 شدم:surprised:اولین نمره ی کمی بود که گرفته بودم(من نمی دونم برای چی مداد گلی یکی دیگرو بر می دارن که حواسش پرت بشه:w00:)
به خاطر اون نمره مامانمو مدرسه خواستن که منم همه چیو توضیح دادم از بچه گی منطق حالیم بود:cool:
معلم اول ابتدایی خیلی بد اخلاق بود هنوزم ازش بدم میاد:hate: انقدر ترسناک بود که وقتی به بچه گفت مداد گلیو بده بیچاره از ترسش بدون اینکه حرفی بزنه داد ومنم با خوشحالی مداد گلی عزیزمو پس گرفتم.
الان از خدامه که نمرم 15 بشه و مامانم برام جایزه می خره:w15::w15:
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز

...
کودکی...!
در عین حال که بهترین دوران انسان شاید کودکیشه...
ولی...!
خوب بودا! ولی من عذاب میکشیدم!
هیچکس منو نمی فهمید! از کارتون بدم میومد! حال و حوصلش رو نداشتم!
آدم بزرگ ها اونایی بودن که فقط با اعداد کار داشتن! منم از اعداد خوشم می مد! ولی دوس داشتم به یه سبک دیگه به کار ببرمشون...!
اسباب بازیام پیچ کوشتی و عنبر دستی و... بودن! هر روز 2چرخم رو چند بار باز میکردم و 2باره سر هم میکردم!
تا...
یادش یخیر...!
ولی در عین حال از ... بدم میومد! چون تنها بودم! داداش نداشتم! خیلی برام سخت میگذشت!
از دخترا هم خوشم نمیومد! بیشتر اذیتشون میکردم تا باهاشون بازی کنم!
اگه روزی دسته گلی به آب نمی دادم شب نمی شد...!
گذشت...!
دیگه فکر کنم 12 سالگی اینا بود دیگه بهترین دوست و رفیقم کامپیوتر شد! روزی 16 یا 17 ساعت...!(با اون کامپیوتر های قدیمی...)
یا همون وقتا از الکترونیک خوشم میومد! کلا کارایه فنی! هویه سیم لحیم.. آی سی... خازن... مته کوچیک تا... کیت خام... یادش بخیر! چه مدارهایه مسخره ای که دست نمی کردیم...! ولی... از درس بدم میومد! همیشه جزو 3 نفر اول بودم ولی از درس خوندن متنفر بودم!
خابالو هم بودما! همیشه غیبت میکردم! معمولا زنگ دوم یا سوم می رفتم مدرسه... دیگه مدیرمون تسلیم شده بود!
مدیرمون بعضی وقتا زنگ می زد از خواب بیدارم میکرد تا برم مدرسه...!
بازم گذشت...!

تا الآن که...!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بجای اینکه برم مهدکودک رفتم مدرسه، کلاس اول نشستم، بابام مدیر شده بود، مدیر همون مدرسه، بابای بداخلاق من، بهش نگفتم تا الان که چرا قبلنا بداخلاق و این اخلاق نادرست رو داشته، خوب شاید اقتضای زمانی بوده، و روستا یا شهر کوچکی که زندگی میکردیم با مردمی که داشت و رفتاراشون، میترسم با یادآوریش ناراحت شه! رفتیم مدرسه، توی کلاس اول نشستم، اون زمانا اصلن حرف نمیزدم، فقط نیگاه میکردم، میزاشتم ببینم چی میگن و چه تصمیمی میگیرن، میتونستم کلاس اولم رو تموم کنم و برم دوم، بابا توی اداره آموزش پرورش آشنا داشت میشد یه کاریش کرد!
گفتم حرف نزدم و این شد که من از مدرسه اومدم بیرون و ساله بعد رفتم، کاش الان هم فقط نگاه میکردم، گفتن حقیقت همیشه تلخه، آدمو به یه نگهبان دروازه جهنم تبدیل میکنه از نظر دیگران، ولی خوشم میاد از راستگوییم، و بیشتر رک بودنم! راستگوییم رو مدیونه بابا و آرش هستم!

سره کلاس، روی این نیمکت به اون نیمکت می‌پریدم و بچه ها دست دست میکردن منو بگیرن، حق داشتم، معلمه .... با اون چوبه سبزش میخواست منو بزنه، دوست نداشتم کتک بخورم! در میرفتم! دلیلی برای اذیت کردنه من نداشت، الان که بهش فکر میکنم حسه بدی نسبت به معلمه پیدا میکنم، شاید بابا میدونست ولی به روی خودش نیاورد، منم چیزی نگفتم، و به علت شیطنت دیگه مدرسه نرفتم و گذاشتم به سنه قانونی برسم، اگه من رو نیمکت می پریدم خوب سالای بعدش هم همین بود، میتونستم بپرم! چرا این معلمه اینجوری کرد نمیدونم! دیگه نرفتیم مدرسه! ساله دیگش یه معلم دیگه بود، خدا رو شکر، بچش هم سره کلاسمون بود، هنوز که هنوزه با هم دوستیم، بگزریم 4سال دعوا داشتیم و قهر بودیم! رشته هامون فرق میکنه، خیلی، حتی توی مدرسه هم با هم نبودیم همش ولی الان دوستیم، چند روز دیگه هم ریاضی امتحان داره باید برم باهاش کار کنم، حسابداری میخونه ریاضیش هم خوب نیست، ما هستیم دیگه :w16:

وقتی مامان شنید من دیگه نمیرم مدرسه، مثله همیشه، همون حرفایی که الانم میزنه، تا فکر میکنم و میبینم مامان روز بروز عصبی تر میشه، و هنوزم همون نوع حرف زدن، با طعنه حرف زد، هیچ وقت نگفت چرا و چرا! بهش حق میدم، نتوسته بود درس بخونه، نزاشته بودنش، بدلیل فقط خونه پدریشون، و چیزایی که برامون تعریف میکنه مامان! دلم واسه مامان میسوزه، خیلی دلم میخواد یه آرامش نسبی پیدا کنه ولی این عصبی بودنش حتی ما رو هم عصبی کرده :cry:

دلیل حق داشتن تو داستانای بعدی مشخص میشه!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توی همون سن بود، آره همون موقع ها بود، زیاد میرفتیم شنا، شاید هر روز تابستون شنا بودیم، من و دوتا از داداشام، تا 4 دبستان خودم میرفتم شنا ولی دیگه تموم شد و شاید سالی دو مرتبه! بابا هم گاهی میومد باهامون! شنا بلد نبودم، کم کمک یه چیزایی یاد گرفتم و روز موعود فرا رسید!
عجب روزی بود، نمیترسیدم، چیزی هم نمیفهمیدم، میدونستم داداشام مواظبمن، پس چرا بترسم، قرار بود منو پرت کنن وسط آب، آبی که عمقش 3 متر بود، چیزی نداشتم خودمو بهش نگه دارم غرق نشم، باید شنا میکردم، کمی دلهره داشتم، ولی من پرت شدم، کسی نپرید با من توی آب، نظاره گر بودن همه، نظاره گره دست پا زدنه من، و آب هایی که میخوردم، بالاخره پس از طی حداقل 20 متر تونستم از آب بیام بیرون، این بار خودم پریدم، آخ جوون، چه حالی میداد و همیطوری روزای بعد که من یاد گرفتم چجوری خوب شنا کنم!

اما ماهیگیری، خیلی علاقه داشتم، خیلی زیاد، تا حالا نتونسته بودم ماهی بگیرم، آخه چرا ؟ چجوری ماهی میاد سره قلاب من از آب بکشمش بیرون، هرچی آموزش میدادن فایده نداشت، هیچی نمیتونستم بگیرم، ای بابا، آخه چرا ؟
هیچ امیدی به اومدن ماهی سره قلاب نداشتم، دستم یه لرزش رو احساس کرد، نخه ماهیگیری داشت کشیده میشد! چرا ؟ یعنی میشه گفت ماهیه ؟ کشیدمش بیرون، وای چه کوچولو بود، رهاش کردم توی آب، البته کمی زخمی شده بود دهنش، ایشالا خوب میشه، یاد گرفتم ماهی گرفتن رو، همین بود، باید زیر آب باشی تا بتونی ماهی رو بگیری، باید فکرت با اون باشه، میتونی براحتی ماهی بگیری، سالای دبستان رو همیشه میرفتم ماهیگیری، هفته ای براحتی میشد گفت 5روزش رو ماهیگیری بودم براحتی، روزای گرم تابستون دعا دعا میکردم که عصر بشه هوا بهتر بشه برم ماهیگیری

یه روز یه مرده اومد کنارم، کارش رو انجام میداد، توی کمتر از 10 دقیقه چندین ماهی خیلی بزرگ رو گرفت، کاری که من هنوز امتحان نکردم، موقعیتش برام پیش نیومد دقیقن، ولی یاد گرفتم حالا ماهی بزرگ رو چجوری بگیرم، ای ول
یه روز یه ماهی بزرگ گرفتم و سریعن اومدم خونه، آخه من بچه مهربون خونواده بودم، کسی که خیلی خیلی دوست داشت، مهربون بود، و دوست میداشت، درجا ماهی رو به مامان نشون داد، گفتم مامان، واسه تو، من نمیخوامش :w05: ماله خودت، مامان هم که چی میگفت، منو میشناخت دیگه، همیشه تشویقم میکرد، خوب ماهی رو همون شب کباب کردیم، ماهی خیلی بزرگی بود، خیلی که چه عرض کنم، واسه من که ماهی گرفته بودم بزرگ بود، 1کیلویی میشد، دیگه با هم خوردیمیش، با حال بود، عجب کبابی شد

خیلی وقته دلم میخواد برم ماهیگیری، ولی خیلی وقته نرفتم


داستانهام ادامه دارند :D
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
من نه قدرت و تمرکز کافر خداپرست رو دارم نه دست خط آسمان خانم رو.نه روانی و جاذبه کلام کامران.اما مینویسم دیگه.ببخشین.
آسمان جمله ای از فیلمی روگذاشت که من ندیدم اما قبولش ندارم.من بچه که بودم کمک بابا بودم و یه کم که بزرگ شدم شدم مامان خواهرم و ادامه داره تا هنوزهایی که نمیدونم کی قراره تموم بشه.
از 7یا 8 سالگی کمک بابام تو بازار بودم.کمک نمیشه گفت چون از دست بچه به اون کوچیکی کار خاصی بر نمیاد اما می تابیدیم و خورده کارهایی هم انجام میدادیم.یادش بخیر که هیچ وقت یادم نمیره,فضا و بویی که همیشه تو بازار سنتی و تاریخیه اصفهان بود و هنوز هم کنار بعضی از دالانها و سرا های بازار و کنار کاسب کارهای قدیمی تر که به خیلی چیزها معتقد هستن به مشام کسی که دقت کنه میرسه.بویی که از جارو کردم اول صبح و آب پاشیدن گذر مردم تو فضا هر کسی رو هوشیار میکرد!!
کاسب کارهایی که زیر آب همکار و هر آشنا و غریبه ای رو به خاطر صد نار 3 شای نمیزدن.واسه هم حرمت میزاشتن و میگفتن الکاسب الحبیب الله.بازار جاییه که همه میان و میرن.گذر گاهییه که سختترین امتحانها رو باید توش پس داد.بازاری که به قول خود بازاریها اگه با انصاف باشی و کم و زیاد نفروشی و حواست به خودت و خدای بالای سرت باشه کفش پول ریخته.میگن خاک بازار طلاست.راست میگن.اما وای به روزی که کسی یه قدم کج بگذاره.خودش هم نمیفهمه که از کجا و برای چی چوب میخوره.
یه زمانی صبح تا شب افتاده بودیم تو بازار و با شاگردهای بقیه کاسبها یا بچه هاشون وسط میدون(میدان نقش جهان)گل کوچیک خوراک شب و روزمون بود.صبح میرفتیم و با بسم الله در مغازه رو باز میکردیم و شب هم با الحمد الله میبستیم.تا بابا جنسها رو سر و سامون بده جارو کرده بودیم و از حوض وسط سرا(حالت پاساژهای امروز با معماریه سنتی که تو اصفهان شامل یه حوض و یه باغچه بزرگ پر از درخت و یه حیاط خیلی بزرگ بود) با آب پاش یا اگه نبود با آفتابه آب پاشیده بودیم.من عاشق اون آب پاشیدن و بوی خاک نم خورده بودم.بعد هم یه کم میشستیم تا خورده فروشها یا کاسبهای عمده فروش از بقیه شهرها که معمولا شهرهای جنوبی کشور بود بیان و 4 قلم جنس بخرن.ظهر هم اذون رو کی میگفت همه میبستن و میرفتن واسه نماز.اما معمولا شاگردها میموندن و صاحب مغازه ها میرفتن واسه نماز جماعت.تو راه این نمازها چه معامله ها که نمیشد.چه رفاقتها که نمیشد.چه مرامها که به خرج نمیدادن.وچه... .
بعد هم اوستا که میومد یا یه ناهار که از خونه آورده بودن میخوردن یا اگه کاسبیشون خوب بود میرفتن آبگوشتی یا پلو کبابی چیزی از اون رستورانهای تو بازار میگرفتن.وای که سر ظهر سوزن نمیشد انداخت جلوی کبابی.اما من آبگوشت و یه سرویس کامل از سبزی و ترشی و... رو ترجیح میدادم.یه شاگرد هم داشتیم به اسم آقا محسن.الان برای خودش کاسب کاری شده تو بازار اما شاگردیه بابام رو میکرد یه زمانی.
بعد از ناهار شاگردها میرفتن واسه نماز.حالا نوبت شاگردها بود که تو راه مسجد تو سر و کله هم بزنن و شوخی و خنده و استراحتی بکنن.معمولا 5 دقیقه ای وضو و نماز و کارهاشون رو میکردن و به اسم نماز یا می خوابیدن یا با هم حرف میزدن.
تو ظهر همیشه بازار خلوته.کسی نمیاد.پس حالا موقع این بود که بزنیم بریم تو میدوون و گل کوچیک رو به پا کنیم.زیر آفتاب 2 یا 3 ساعت بازی میکردیم.بعد هم یه نوشابه تگری از سلام خان که یه مرد افغانیه مهربون بود میگرفتیم و حالش رو میبردیم.ما پسرهای کاسبها یه تیم و شاگردها یه تیم.چقدر کل کل که نمیکردیم.
اینها خوش گذرونیهاش بود و به چشمت عشق و حال اما وای از اون روزی که مشتری بود.طاقه بیار طاقه ببر برو تو انبار فلان جنس رو بیار.برو بانک چک رو پاس کن.برو بانک پول بریز به حساب.بدو که آقای فلانی میخواد جنسهاش رو ببره و تا ظهر باید عدل(بسته بندیه 10 تا 20 طاقه پارچه تو یه بسته با گونی و تسمه های فلزی که بهش طوق میگن)ببندیم و راهی کنیم واسه بار بری.به ممد طوق چی بگو بیاد دور عدل طوق بکشه.و هزار دردسر دیگه.بچگیه ما تو بازار طی شد...

ادامه داره؟
آره داره
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
بعد از بازار نوبت به کار خونه رسید.مامان میرفت سر کار.تازه شروع کرده بود به تدریس.خواهرم سنی نداست و تقریبا حدود 7 سالش بود.من هم 10 سالم بود.اولها مامان همیشه ناهار درست میکردوبابا هم که بازار بود.میموند میتراو من که باید مدرسه میرفتیم و ظهر که میومدیم خونه ناهار میخوردیم با مامان.بعدها کار مامان شد از 8 تا 3 بعد از ظهر.من هم ساعت مدرسه ام جوری بود که زودتر از همه میومدم .وظیفه ما شده بود ناهار درست کردن.من از 10 سالگی و اونم به عنوان یه پسر نه یه دختر آشپزی رو یاد گرفتم.اولبن غذایی که درست کردم باقالی پلو با کوکو سبزی بود.یادش بخیر.باقالی ها یه کم خام مونده بودن هنوز اما طعمش بد نبود.شرایط کاریه بابا هم جوری شد که بابا هم ظهر ها میومد خونه.خلاصه ناهار پختنهای من ادامه داشت تا همین حالا.از وقتی دانشجو شدم که دیگه یکباره شد.کلاسها ساعتش دست خودم بود و جوری تنظیم میکردم که بتونم ناهار درست کنم.خواهرم 18 سالش شده و هنوز بلد نیست برنج خالی دم پخت کنه.البته این خیانت یا محبت.نمیدونم کدومش اما هرچی بود از من بوده.البته نکته ای که آسمان بهش اشاره کرد و کاملا درک میکنم چی میگه اینه که خواهرش رو خیلی دوست داره.من هم همینجور هستیم.چنان که با تمام وجود دوستش دارم و هر کاری که میتونم براش میکنم.هیچ وقت هم نمیتونم نبودن اون خواهر کوچیکتر از خودم که از 7 سالگی همیشه کنارش بودم و کمکش تو هر کار و مشکلی رو حتی تصور کنم.چه برسه به باور.
نتیجه اخلاقی حاصل اینکه شاید اکثر مواقع اینجور باشه اما این یه موضوع قطعا اثبات شده نیست که دخترها زود پیر میشن چون...
دختر و پسر گفتن اشتباهه.دنیا فقط اونی نیست که مامیبینیم.همیشه خیلی چیزها دور و خارج از افق دید ما پیش میاد/.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
ورود به مدرسه دیکتاتورها

ورود به مدرسه دیکتاتورها

بعد از سفر و رسیدن به شهر دوران کودکی پدر و خودم؛ زمان آن رسیده بود که در یک مدرسه ثبت نام کنم، خب تعداد دبستان ها زیاد بود ولی خوب ها کم بود، پدرم به این فکر بود که در مدرسه ای مرا ثبت نام کند که با همه چیز من جور باشد، چون از جای بزرگ اومده بودم به شهر کوچکی.. خب بر آن شد که مدرسه صنعت نفت اسم نویسی کنم.....
مدارس صنعت نفت جز مدارسی محسوب می شوند که دارای آزمون های ورودی سخت و سیستم آموزشی مدرن و بسیار سخت گیر می باشد، در این مدارس سخت گیری بسیار زیادی در نظم و انضباط، انتخاب معلمان و همچنین دانش آموزان می شود. شرط معدل در آزمون ورودی 20 می باشد. و همچنین نمره انضباط 20 باید باشد. تعداد دانش آموزان در این کلاس ها نباید بیشتر از 10 نفر باشد.

دانش موزان مدارس صنعت نفت بچه های ریس و رواسای صنعت نفت می بودند چون در آن زمان هزینه این مدارس بسیار بالا بود، هنوز هم بالا می باشد، بچه ها در خانواده های پولدار مغرور و سخت گیر بزرگ شده اند.

روز اول مدرسه شد... بعد از کلاس بندی و صف گرفتن و مشخص شدن جای هر نفر در صف به کلاس ها رفتیم، معلم یک مرد حدودا 30 تا 35 سال بود که کت و شلوار می پوشید و همیشه سه تیغ بود "آقای ناظم" بنظر میرسید سخت گیر بود، سر کلاس همه رو جابجا کرد و قد کوتاه رو آورد جلو، همون روز اول گفت موها کوتاه شود و ناخن ها چیده شود و کلیه وسیله های بهداشتی و تحریر رو هر روز چک می کنم. زنگ تفریح خورد و رفتیم بیرون اما من کسی رو نمیشناختم چون روردی جدید بودم در بین کل بچه ها، همهشون سال اول با هم بودن و همدیگه رو میشناختن یا بچه ی یک لاین (کوچه) بودن، بچه ها داشتن روی چمن ها "زو" بازی می کردند، و من هم همینطور نگاهشون می کردم عده ای دیگر هم با هم بودن انگار اینجوری بود که هر چند نفر یک اکیپ رو تشکیل می دادند اما اکیپ ها بر چه اساسی بود؟ بر اساس این بود که پدران آن ها به بچه هاشون گفته بودن که با کی بگردند که در شان و منزلتشون باشه...
زنگ آخر بود که بهمون یک برگه هایی رو دادن و گفتن به اولیاءتون بدید، خلاصه این بود که بریم انجمن اولیا.. در انجمن یکی از اولیا بلند شد و در رابطه با شیوه تنبه بحث کرد و متنی رو خوند و در آخر این رو گفت که من تنبیه بدنی رو توصیه می کنم اما نه زیاد.. و این جوری بود که تشویق بعضی از اولیا منجمله پدر خودم (البته در منزل هم بی دریغ نبودم) همراه شد. عده ای هم مخالف بودن....
چند روز بعد که معلم داشت مشق میداد چون من دست چپ بودم کنار نشسته بودم و معلم داشت قدم میزد و دستم بهش خورد و نگاه کرد و گفت با دست چپ ننویس و با راست بنویس خلاصه نتونستم و این شد که برم پشت به کلاس وایسم و دوتا دستم و یک پایم رو بالا بگیرم...
قضیه رو شب وقتی به پدر گفتم.. دقیقا متوجه شدم فیوز نسوزوند بلکه جعبه فیوز ترکوند.(.به خاطر اینکه زمان کودکی خودش برادر بزرگترش همین بلا رو سرش آورده بود همش کتکش میزده که با دست راست بنویس) فرداش اومد مدرسه، توی دفتر مدرسه غوغایی بود طوری که مدیر و ناظم مدرسه پدرم رو به زور از دفتر آوردن بیرون... بله این نتیجه ی اون دست زدن بود جهت تنبیه... اما قضیه به اینجا ختم نشد و به حراست آموزش و پرورش کشیده شد و خلاصه معلم رو از اون مدرسه انداختن بیرون چون اول سال بود یک معلم دیگه ای رو آوردن.. شخصی حدودا 40 ساله قد بلند چهره ای آرام مهربان ولی خشک و منظم؛ بنظر میرسید از قبلی خیلی بهتره... با اون بچه ها تا پیش دانشگاهی همراه بودم ولی تعدادی بهمون اضافه می شد و عده ای هم کم... خلاصه اینکه الان وقتی همدیگر رو میبینیم توی خیابون خودمون رو به گونه ای میگیریم که انگار شما رو نمیشناسم.. و احوال هم رو از افراد دیگه میپرسیم.. نمی دونم چرا.. شاید به خاطر نوع آموزش اون مدرسه ها بوده...

:gol:دلامـــون سیـــاه شــــدن بــرای هم تنـــگ نـــمی شـــن
مــــث آســــمــــون زلال و یــــک رنــگ نـــمی شــــن

اون که گـفت: مهــربونـــی تا دنیا دنیاســـت می مــونـــه
راست می گفت گمون می کرد دلامون از سنگ نمی شن:gol:
 

samanana

عضو جدید



يادمه روز اول مدرسه ها، صبح، با مامانم راه افتاديم به سمت دبستان! هيجان داشتم اما نمي ترسيدم! چادر مامانمو محكم گرفته بودم...
رسيديم اونجا، اما .....محكم خورد تو ذوقم!!!!
بهم گفتن برو بعد از ظهري هستي!! ما هم برگشتيم خونه! :w15: :w24: :w42: :w20: :w05:
:w05:
:w05:
 

ویدا

عضو جدید
از بچگی با هم بودیم.باهم به دنیا اومدیم... مدرسه رفتیم....
یادمه کلاس چهارم بودیم.طبق معمول,من و مهسا,کنار هم می نشستیم .سر یه مسئله ی بچگانه(که اون موقع خیلی بزرگ به نظر می رسید) باهم قهر کردیم.
چند روز ی با مهسا حرف نمی زدم.حس بدی داشتم.احساس گناه!!
گرچه همه اش تقصیر من نبود.(50-50!!) ولی احساس می کردم اگه با دوستم قهر باشم,خدا دوستم نداره!
دیگه نتونستم طاقت بیارم.یه کاغذ برداشتم و باتمام احساسات پاکم واسش یه نامه نوشتم.نوشتم که دوستش دارم و نمی خوام باهم قهر باشیم...
از این نامه های دخترانه...:"نمک در نمکدان شوری ندارد...!!"
مهسا هم بلافاصله بعد از دیدن نامه ی من,جوابمو داد.
اونم همین جور حرفارو نوشته بود.منم همشو باور کردم!!کلی هم واسم نقاشی کشیده بود و...
ما خیلی ساده,دوباره با هم دوست شدیم!!
.
.
.
پیش دانشگاهی:
این دفعه نه دیگه از روی دلخواه خودمون,بلکه به خاطر یه اتفاق همکلاسی شدیم.
مهسا رفتارش 180 درجه تغییر کرده بود.بزرگ شده بود.(؟)
خودخواه و مغرور شده بود.
اغراق نمی کنم ولی توی درس ازش قوی تر بودم.(وقت بیشتری میذاشتم)
اونوقت حس حسادت مهسا گل کرد.و چنان ضربه ی روحی به من وارد کرد که خاطره اش هرگز از یادم نمی ره.
این دفعه هم با یه نامه ... ولی نامه ای نه از جنس صداقت و دوستی.
از روی نفرت و حسودی...!

حالا چند وقته ازش خبری ندارم.ظاهرا نه.ولی در باطن با هم قهریم. به هیچ وجه هم احساس گناه نمی کنم!!
شاید منم بزرگ شده ام...!؟
 

jonny depp

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیک باعث شده خیلی خاطراتم که اکثرشون هم بد هستند یادم بیاد
چند روز پیش یاده یکی از همین خاطرات بدم افتادم ولی حوصله نداشتن تایپش کنم اما الان حوصلم اومد:D
یادم میاد 7 سالم بود با مامانم رفتم آرایشگاه دیدم خانومه آبرو های مامانمو با یه قیچی داره می کنه منم اون موقع نمی دونستم که اون قیچی نیست دقیق نگاه کردم که چیکار می کنه (چقدر هم دقیق فهمیده بودم:w05:):D
منم اومدم خونه یه قیچی برداشتم و همه ی ابروهام رو قیچی کردم قیافم شبیه ای تی شده بود :surprised:
اما خودم اون موقع خیلی از قیافم خوشم اومد:w15::w15:
ولی وقتی مامانم دید کلی دعوام کرد از ترسم رفته بودم تو کمد:cry:
هر چی بهش گفتم که خودت هم این کارو کردی به حرفم گوش نداد و کلی دعوام کرد:crying2::crying2:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
ای خدا آدم وقتی خاطراتش یادش میاد از بعضیاش خجالت میکشه. که یعنی من اینطوری بودم خودم نمیدونستم....

9ساله بود که تو مدرسه یه روز یکیاز دوستای صمیمیم اومد پیشم و گفت سرمد میدونی دیشب چه خوابی دیدم؟

نه نمیدونم زودباش بگو تا معلم نیومده.
نمیشه سرمد خیلی طولانی بذار بعد از مدرسه برات تعریف میکنم.

وفتی زنگ خونه رو زدن مهدی(دوستم) اومد طرفم گفت بیا بریم یجای بشینیم تا برات تعریف کنم.

باشه بریم. وشروع کرد......
که دیشب خواب دیدم که تو یه خونه چند طبقه هستم و کلی آدم توش زندگی میکنن و از حرفا... تو اون خونه یه دختر خوشگل بود که اسمش عاطفه بود که از روزی که من وارد خونه شدم به من علاقه نشون میداد و همش به من نگاه میکرد و تا منو میدید میخندید خلاصه اینکه خودشو کشته بود واسه من یه روز که پام شکسته بود و اومدم تو حیاط دیدم که دختره نیستش پرسیدم کجاست گفتن به خاطر اینکه پای تو شکسته نسشته تو خونه و گریه میکنه و خلاصه کلی از این حرفا زد(البته تو خواب دبده بود همه اینارو).
حالا مارو میگی داشتم میترکیدم از حسادت که چرا باید اون خواب همچین دختریو ببینه و من نه؟ چرا من نباید همچین خوابیو ببینم؟ خلاصه ار حسودی داشتم میترکیدم.

شب که میشد همش تو فکر یه دختر خوشگل بودم که بیاد تو خوابم و برم منم براش تعریف کنم. که هرچی کردم همچین خوابی ندیدم. بعد فکر کردم من که خواب نمیبینم الکی میرم براش یه چیزی تعریف میکنم تا فک نکنه که کم اووردم.

خلاصه یه روز بعد از مدرسه رفتم پیشش و شروع کردم به تعریف که یه خونه تو خواب دبدم که بر خلاف خونه که تو دیدی چند طبقه نبود ولی از این خونه‌ها بود که خیلی بزرگ و عریض بودن و یه دختر خوشگل توش بود که اسمش راحله بود و...............................

خلاصه اینکه بچگی هم عالمی داشت واسه خودش. الان که همدیگه رو میبینیم تا یاد این جریان میوفتیم جفتمون خجالت میکشیم و سرمونو میندازیم پایین.
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم میاد 6-5 ساله که بودم علاقه ام به کفش تق تقی ( پاشنه بلند ) وصف ناشدنی بود...دلم برا

صداش میتپید .یه دونه داشتم که هر روز از کله صبح که مامان اینا میرفتن سر کار باهاش تو

حیاط رژه میرفتم..

از بد عهدی و حسادت این روزگار که مثه پسر بچه لوس و چموش همسایه است که کافیه

بفهمه چی دوس داری تا پاش کنه تو یه کفش که الا و بلا این میخواد..و بگه یا این یا هیچی

دیگه..که قاعدتا با گریه و زاری به مطلوبش میرسه..( وگرنه وضع ما این نبود. )

مامان اینا حاضر نمیشدند دیگه برام کفش تق تقی بخرن میگفتن میخورم زمین:surprised:

هر وقت هم که میرفتین خرید کفش هر کاری میکردم ؛ جیغ ، گریه ، قهر ، اعتصاب غذا...فایده نداشت.آخه الحق والانصاف تق تقی ها خیلی خوشگل بودن.

خلاصه چند سالی بعد من هم از صرافتش افتادم..!!:redface:

تا سه سال بعد...
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال اول دبستان، باید میرفتم مدرسه، مثل همه، آره اون روزا میگذشت تا بهمون کتاب بدن، دفتر هم نمیدونم باید خودمون خریداری میکردیم دیگه! یادش بخیر بابا همیشه خودش کتاب واسم تهیه میکرد، من دیگه پول نمیدادم :D بابام مدیر همون مدرسه شده بود، من هنوزم نمیدونم چرا حقوقش انقده کمه، اگه 2000 تومن اضاف کردن ملت رو خبر میکنن آی ما حقوق کارمندا رو 300 درصد افزایش دادیم، بعدش تبصره میاد، اونایی که تازه رفتن سره کار 300 تومن بهشون میدیم، اونایی که سره کار بودن همون 2000 تومن رو بهشون میدیم، کسی نگفت چرا حساب بانکی خودتون میلیاردیه ولی کسی نمیدونه!

محیط مدرسه، جایی که بی تفاوت بودم، هیچ واسم فرقی نمیکرد طرف میخواد چیکار کنه، اون چی میگه، میخواد منو بترسونه یا نه، اصلن واسم مهم نبود، خوب آخرش میگذره دیگه، چی میخواد بشه، اون روزا دوست داشتن رو داشتم، مهربونیام رو، ولی هیچ وقت حس نکردم کسی میخواد دوستم بداره، هنوزم همین حس باهامه، من فقط دوست میدارم!

رفتیم جایی که با این کشور لعنتی آشنا شیم، کشوری که هیچیش درست نیست و به دروغ ها پایبنده، جایی رفتیم که یا باید یه دروغگو میشدیم، یه کودن، یا کسی که از همه اینا بگذره و خودش با دستای خودش از این منجلابی که پاش رو توش گذاشته بیاد بیرون!

نه از مشق نوشتن خوشم میومد نه از درس خوندنای الکی، شیطنت نمیکردم، شاید اسمش شیطنت بود، ولی یادگیری بود هرچه که بود! بعد ها هم به مطالعه علاقه مند شدم تا خوندن این خزعبلات!

سال اول سالی بود که من هرگز "ر" رو تلفظ نکردم در روزای یادگیری، دلم میخواست زبونم رو بچرخونم، صدایی آغشته با "د" و "ر" بصورت مکرر، ولی آخرش گفتیم "ر"، آخه معلمه کوته فکر، من تو زندگیم کلی کلمه استفاده میکردم که حرف"ر" داشت و تو نفهمیدی ؟ بیخیال، از اون اصرار از من نفی، لجش در اومد

اون روزا یه دوست داشتم به اسم نوید، هنوزم هستش، یه خواهر کوچولو داشت به اسم فروغ، خواهر برادرای بزگترش هم سعید و فاطمه، مامانش هیچ وقت نگفت جاوید، همیش "ج" رو شبیه "ز" تلفظ میکرد

همیشه موهای فروغ رو میکشیدم، انقده حال میداد بیچاره :D ولی حالا میبینه نمیشناسه، بزرگ شده، یه دانشجوی الاف مثه خودمون، میگفتن خیلی باکلاس شده، غرور داره، بزرگ شده، آخی روزی که بعد از سالها، ساعت 9 شب تو خیابون دیدمش، دلم به حالش سوخت با این بچگیش، چند وقت پیش هم دیدمش، فکر کنم شناخت، کلی نیگاه کرد، ولی من فقط حس نگاهش رو فهمیدم و هرگز نگاهش نکردم، کارم تموم شد، رفتم

فلن
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمه دوم دبستان بودم . معلمم دوست مامانم بود و واسه اینکه حواسش به درس و مشق

من باشه،من میز جلو - چسبیده به میز خودش - نشونده بود.

مامان اینا که از این جریان کلی شاد شده بودن من بیچاره ام کاری از دستم بر نمی اومد.

چون اگه میگفتم میز جلو نمیخوام میگفتن میخوای چه آتیشی بسوزونی که یخوای عقب بشینی!!!!!!:surprised:

یکی از روزای اسفند ماه بود.نمیدونم زنگ چه درسی بود اما خانوم معلم همش نشسته بود

و پای تخته نمیرفت. منم که حوصله ام سر رفته بود انقد بهش زل زده بودم !یه نگاه زیر میز

انداختم..باورم نمیشد..چیزی که میدیدم از تصورم خارج بود..نفسم گرفته بود.....
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانوم معلم یه کفش تق تقی خوشگل از اون پاشنه بلندا !! :redface: پوشیده بود.پاشم از کفش

در آورده بود داشت بهش نرمش میداد!!!!:biggrin:سریع اقدام کردم انگار از قبل تمرین کرده بودم برا

این لحظه خیلی سرعت عملم بالا بود..بدون فوت وقت پوشیدمش..!!

چقدر کیف داد !!ریز ریز میکوبیدم زمین تا صداش بشنوم..

نفهمیدم چقدر گذشت اما به خودم که اومدم دیدم داره با پاش منطقه زیره میزش

میگرده .ببینه کفشش کجاست..هول شدم .. زودی در آوردم کفش فرستادم با پام جلو پاش!!

اونروز خیلی خوشحال شدم که جام عوض نکرده بودم !!با اینکه تا آخر سال دیگه اون کفش

خوشگله نپوشید..من تا مدت ها صداش تو گوشم بود!!


جالب اینه که الان یه دقیقه هم نمیتونم با کفش تق تقی !!!!;) راه برم!!!!!!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادمه دوم دبستان بودم . معلمم دوست مامانم بود و واسه اینکه حواسش به درس و مشق

من باشه،من میز جلو - چسبیده به میز خودش - نشونده بود.

مامان اینا که از این جریان کلی شاد شده بودن من بیچاره ام کاری از دستم بر نمی اومد.

چون اگه میگفتم میز جلو نمیخوام میگفتن میخوای چه آتیشی بسوزونی که یخوای عقب بشینی!!!!!!:surprised:

یکی از روزای اسفند ماه بود.نمیدونم زنگ چه درسی بود اما خانوم معلم همش نشسته بود

و پای تخته نمیرفت. منم که حوصله ام سر رفته بود انقد بهش زل زده بودم !یه نگاه زیر میز

انداختم..باورم نمیشد..چیزی که میدیدم از تصورم خارج بود..نفسم گرفته بود.....


:w15::w15::w15:

من اولش فکر کردم معلمتون خودش رو خیس کرده

:w15::w15::w15:

عجب منحرف شدم :w05::child: به من چه، من از کوچیکی تا یکی آب میریخت بهش میگفتم خودشو خیس کرده، بعد شما جوری نوشتین این قسمتو که من فکریدم خیس کرده خودشو روش نمیشه بلند شه :w15::w15::w25:
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
:child::w15:
:w15::w15::w15:

من اولش فکر کردم معلمتون خودش رو خیس کرده

:w15::w15::w15:

عجب منحرف شدم :w05::child: به من چه، من از کوچیکی تا یکی آب میریخت بهش میگفتم خودشو خیس کرده، بعد شما جوری نوشتین این قسمتو که من فکریدم خیس کرده خودشو روش نمیشه بلند شه :w15::w15::w25:


اینم از اثرات کفش تق تقی!!!خدایی آدم تا کوچولو است چه مشکلاتی داره ها!!!!!!!!!:redface:;):surprised::biggrin::w24::w25::w42:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
دبستان که چون ما تو یه روستا زندگی میکردیم و اکثر مردم اونجا خیلی از نظر مالی وضعیت خوبی نداشتند همیشه کمیته امتداد( که خدا خیرشون بده)میومدن اونجا و به بچه‌های فقیر یه سری وسایل و پول و اینجور چیزا میدادند.
خلاصه یه روز اومدن تو مدرسه و اکثر بچه‌ها دورشون جمع شدن و اونا هم کفش و لباس و کلاه و.... یهشون میداد. من بیچاره هم یه گوشه وایساده بودمو داشتم از حسودی دق میکردم که چرا اینا هیچی به من نمیدن البته ما هم خیلی پولدار نبودیم. بابام معلم بود و خوب یه حقوق سر ماه داشتیم که گذر عمر کنیم.
لباسا و کفشا تموم شد و چنتا از بچه‌های که خیلی فقیر بودن رو صدا کردن تا برن پیششون بعد اومدن به هرکدوم از بچه‌های یه مقدار پول دادن و اونا هم خوشحال دویدن طرف بقیه بچه‌ها و پولهارو بشون نشون میدادن( البته به هر نفر 400 تومان دادنکه البته برای بچه‌ تو 14 سال قبل خوب خوب بود).
مارو میگی با چشم گریون رفتیم خونه و شروع کردم واسه بابام گریه زاری کردن که اینا اومدن به همه یه چیزی دادن بجز من حتی بهشون پول هم دادن و لی گیر من هیچی نیومد. بابام هم با همون ارامش همیشگی شروع کرد به توضیح دادن که اینا کی هستند و برای چی اومدن و به کیا باید کمک کنن.

بابا خودش تو اوایل انقلاب تو جهاد بود البته معلم هم بود ولی تو جهاد همکاری میکرد ولی نه واسه حقوق بابام با پسر عموش همینطوری اونجا کار میکردن و خیلی از راهها و مدرسه های که تو منطقه جم و ریز هست رو اونا درست کردن.


کجای بچگی که یادت بخیر..........:(
 

behnaz_arch

عضو جدید
از بخت بدم، از کلاس دوم ابتدایی تا آخر دبیرستان رو تو یه محله ای مینشستیم که مال پولدارا بود، (خانه سازمانی) به مدرسه هایی رفتم که بیشتر بچه های مرفهان بی درد بودن :( همیشه هم حسرت او چیزایی که اونا دارند رو می کشیدم، حسودیم می شد نه اینکه اخلاقا حسود باشم ولی دلم می خواست که من هم از این چیزا داشته باشم، ولی در عین حال بچه با احساسی هم بودم
یادم می یاد ابتدایی بودم بابا بزرگم برام 50 تومن عیدی داده بود او موقعها با 50 تومن خیلی کارا می شد کرد
توی مدرسه یه حرکتی شروع شده بود، پول جمع می کردند واسه جبهه منم که دائیم همون زمانها بود شهید شده بود، خیلی تاثیر گرفته بودم که همه پول رو تو صندوق انداختم.
در ضمن تاریخ این موضوع برمیگرده به 22 بهمن، کلاسهامون تزئین شده بود برای 22 بهمن، موقع برگشتن منتظر شدم همه بچه ها برن منم یه شرشره از دیوار کندم و بردم خونه آخه برقش خیلی چشمو گرفته بود و برای من که در عمرم تولد ندیده بودم خیلی جالب بود :cry:
چشمتون روز بد نبینه همینکه وارد خونه شدم مامانم گفت: پولی که بابا بزرگت داده بده می خوام واست یه چیزی بخرم (البته منظورش واسه خونه یه چیزی بخرم بوده) منم گفتم که همه پولو خرج کردم، خلاصش که کلی دعوا کرد منو، منم به خاطر اینکه اجرم کم نشه هیچی به مامانم نگفتم و نگفتم که کمک به جبهه کردم :cry: بابا که اومد تازه برنامه شروع شد. شکنجه من برای اینکه اعتراف بگیرند ازم، (بابام خیلی سخت گیر بود مامانم هم که همه دق دلی اش رو سر ما در می آورد)
ولی من انگار نه انگار هیچی نمی گفتم و این اونها رو بیشتر برای زدن من تحریک می کرد. دست آخر خواهرم گفت که بهناز شرشره خریده :( به خیال خودش میخواست من رو حمایت کنه.
همینکه بابام و مامانم این رو شنیدن بیشتر کتکم زدن که رفتی آشغال خریدی که چی بشه :confused:
بهناز دیگه نتونست دوام بیاره و زیر شکنجه اعتراف کرد، و اجر کارش از بین رفت :eek:

یادمه فرداش تو کلاس شایعه شد که بهناز تصادف کرده که اینجوری سر و صورتش زخمی شده :razz:
 

design_ap2007

عضو جدید
هوا سرد بود و سرماش توی روحت زوزه می کشید و هیچ کس هم تا اون دور دورها دیده
نمی شد - همین جوری که از اون دور ها شهر تهرون رو می دیدم با خودم فکر می کردم
کی این روزهای سرد بالای برجک تموم می شه و من می رم وسط اون شهر سیاه بی خیال سربازی زندگی ام رو شروع می کنم و حالا از اون روز سرد برجک 15 سال می گذره و من هنوز نتونستم زندگی ام رو اون طور که می خواستم شروع کنم
بعضی وقتها با خودم فکر می کنم ای کاش می شد یک برجک پیدا می کردم و می رفتم بالاش و تو یک روز سردی دیگه یک طور دیگه فکر می کردم
از روزهای سرد و سخت زندگی ات خوب تر از روزهای آسایش بهره ببر که به قول یک رهگذر
که یک شب از زیر اون برجک کذائی گذشت تو اون شب سرد که اسلحه از سرما به دستم چسبیده بود

هیچ شیشه ای و هیچ آدمی بدون تراش جواهر نمی شه
رو برجک زندگی تو شهر سیاه می بینمت
 

Similar threads

بالا