آقا هم گریه كرد !
در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم. مجروحین زیادی روی تختهای بیمارستان دراز كشیده بودند. به ما اطلاع دادند كه بعد از ظهر مردم برای عیادت میآیند. با شنیدن این حرف خوشحال شدیم و خودمان را جمع و جور كردیم و منتظر ماندیم. عید سعید غدیرخم بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر متوجه شدیم كه آقای خامنهای (ریاست جمهوری)، آقای رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و آقای كروبی (رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی) به همراه تعدادی از مسؤولین وارد بیمارستان شدند. آنها به اتاق مجروحین میرفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، از زحماتشان تقدیر و تشكر میكردند، تا اینكه نوبت به اتاق ما شد. آنها پس از احوالپرسی از تك تك مجروحان اتاق، كنار تخت برادر مجروحی كه هر دو دست و پایش را از دست داده بود، ایستادند. با او احوالپرسی كردند و علت مجروحیتش را جویا شدند. ایشان بیان كرد كه دانش آموز كلاس پنجم ابتدایی هستم كه برای دادن امتحان به مدرسه رفته بودم. بعد از امتحان داشتم بر میگشتم كه مورد اصابت تركش موشك عراقی قرار گرفتم و دست و پایم را از دست دادم. همین طور كه صحبت میكرد اشك از چشمان آقای خامنهای جاری شد. دانش آموز با دیدن گریه ایشان ناراحت شد و گفت: آقای خامنهای من كه از شما خواستهای نداشتم كه شما دارید گریه میكنید. تازه من كه برای اسلام هیچ كاری انجام ندادهام، مگر شهید بهشتی نگفته است كه بهشت را به بها دهند نه به بهانه. برای همین من هم امروز به بهانه این كه دست و پایم را از دست دادهام اجری ندارم بلكه باید كار و تلاش كنم و از طریق خدمت به خلق خدا ثوابی كسب كنم تا بهشتی شوم. بعد برگشت و به او گفت: آقای خامنهای از شما میخواهم كه به پزشكان بگویید مرا زودتر درمان كنند تا بتوانم درسم را بخوانم و از این طریق به كشورم خدمت كنم. همهی حاضرین در اتاق ، از صحبت این نوجوان ، متعجب شدند.
محمد حاجیلری
***
قلبم آتش گرفت
در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. میگفت در عملیات خیبر مجروح شدهاست. ایشان فقط گردنش حركت میكرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانوادهاش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانوادهاش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا میزد و اشك میریخت. من كه با دیدن گریههایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شدهاست ؟ چرا گریه میكنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكتتر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانوادهات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای اینكه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتیاش را جویا شدم. چیزی نمیگفت و همین طور گریهمی كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمیدانم امروز ملاقات كنندههای مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگهایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را میدیدم، او را بغل میكردم و میبوسیدم اما امروز كه بچهام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دستهایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدتها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری
***
عاقبت سردردم خوب شد.
در عملیات طریقالقدس ، راننده آمبولانس بودم . در حد فاصل سوسنگرد و كرخه نور مستقر بودیم . عملیات هم شروع شده بود . مقداری از بچه ها در درگیری با دشمن مجروح شده بودند . از منطقه بی سیم زدند و برای انتقال مجروحان در خواست كمك كردند . من به اتفاق 15 نفر از بچه های بسیجی ماشین ها را روشن كردیم و به طرف منطقه عملیاتی حركت كردیم . وقتی به منطقه رسیدیم . دیدم تعدادی مجروح روی زمین افتاده اند . حال بعضی هایشان خیلی وخیم بود . با دیدن مجروحان سریع دست به كار شدیم و آن ها را برای انتقال به پشت جبهه ، سوار ماشینها كردیم . البته همهی ماشین هایی كه به منطقه آمده بودند آمبولانس نبودند؛ چرا كه درزمان بنی صدر خائن ما از همه لحاظ در تنگنا و مضیقه بودیم . برای همین بچه هایی را كه مجروحیت آن ها بدتر بود ، در آمبولانس گذاشتیم و آن هایی را كه زخم سطحی تری داشتند ، توسط وانت جابجا كردیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین گلوله می بارید و مجال هر كاری را از آدم می گرفت . در آن شرایط رعب آور من به اتفاق یكی از برادران ، دو نفر از مجروحان را پشت وانت گذاشتیم . تا به اورژانس برسانیم . در آن شرایط من با خدایم صحبت می كردم و از او می خواستم كه خدایا من كه لیاقت شهادت را ندارم ،خودت كاری كن تا بتوانم زودتر این مجروحان را به عقب برگردانم . بیماری سردرد داشتم كه حدود یك سال و نیم آزارم می داد و امانم را بریده بود. همان شب از خدا خواستم كه بیماریام را از من دور كند تا بهتر بتوانم به رزمندگانش خدمت كنم . وقتی مجروحان را به اورژانس منتقل كردم متوجه شدم كه سر دردم خوب شد .
علی عرب
***
سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند
سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچههای «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحهی كلاش و یك آرپیجی با گلولهی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مینهای كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شبهای قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه سنگی رسیدیم كه از آنجا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیتمان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروهمان كردم و گفتم: ابوداوود! تپهی كنار دست پاسگاه عراقیها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آنجا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكانهای مداوم پرچم، توجه عراقیها را به خود جلب كرد و آنها را به طرف خود كشید، مینها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقیام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامهی حركت و ماموریتمان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصلهی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگهای اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هالهای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعهای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیههایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شرآنها خلاص شویم. عراقیهای بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامهی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمیگشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعتمان افزودیم، گویا عراقیها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینیمان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آنها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر رهایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را میرساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمهی آبم را جا گذاشتم. آنقدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جملهی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدتها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهرهمند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپهی كنار پایگاه عراقیها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آنجا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مینهای 14M عراقیها را به سزای عمل ننگینشان رساندند.
سید رضا حسینی
***
امداد الهی
عملیات لو رفت و معبرهایی كه برای عملیات باز شده بود ، توسط نیروهای عراقی شناسایی شد. وقتی عراقیها فهمیدند كه رزمندگان قصد انجام عملیات را دارند، تلاش كردند كه به رزمندگان بفهمانند كه ما از انجام عملیات با خبر هستیم تا از این طریق آنها را از انجام آن منصرف كنند. با اینكه بچهها فهمیده بودند كه عملیات لو رفته است ولی این امر هیچ خللی در روحیه و اراده بچهها ایجاد نكرد. آنها تصمیم گرفتند به هر شیوه ممكن منطقه را از وجود نیروهای عراقی پاك كنند. برای همین ، همه نیروها خود را برای انجام یك عملیات گسترده آماده كردند و برای آن آرام و قرار نداشتند. برای شركت در عملیات لحظهشماری میكردند . قبل از عملیات هوا ابری شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. باران نیروهای عراقی را كلافه كرده بود. آنها به گمان اینكه رزمندگان در این شرایط جوی توانایی انجام عملیات را ندارند، فرمان آماده باش را لغو كردند و به سنگرهای خود برگشتند و مشغول استراحت شدند. بالاخره دستور حركت صادر شد و بچهها هم از این فرصت استفاده كردند و به طرف دشمن به راه افتادند و خودشان را به محل استقرار دشمن رساندند. بارش باران موجب شد كه دشمن متوجه سر و صدای ناشی از جابجایی بچهها نشود. وقتی بچهها به نقطه مورد نظر رسیدند. بعد از مدتی ابرها كنار رفت و آسمان صاف شد. با بیرون آمدن ماه از پشت ابر، زمین مثل روز روشن شد و شرایط برای یك حمله جانانه آماده گشت. پس از هماهنگیهای لازم دستور حمله صادر شد و بچهها به طرف سنگرهای دشمن حركت كردند. با نزدیك شدن به سنگر دشمن رزمندگان شروع كردند به اللهاكبر گفتن و تیراندازی كردن. فریاد اللهاكبر بچهها ، چنان ترسی در دل نیروهای عراقی در حالاستراحت ایجاد كرده بود كه آنها دست و پایشان را گم كرده بودند. حتی نتوانستند مقاومتی در برابر رزمندگان انجام دهند. تا آنها بیایند بجنبند در عرض 10 دقیقه خط دشمن شكسته شد و تعدادی زیادی از نیروهایش نابود شدند و تلفات سنگینی به آنها وارد شد.
احمد احمدی
منبع:نشریه سبز و سرخ
در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم. مجروحین زیادی روی تختهای بیمارستان دراز كشیده بودند. به ما اطلاع دادند كه بعد از ظهر مردم برای عیادت میآیند. با شنیدن این حرف خوشحال شدیم و خودمان را جمع و جور كردیم و منتظر ماندیم. عید سعید غدیرخم بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر متوجه شدیم كه آقای خامنهای (ریاست جمهوری)، آقای رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و آقای كروبی (رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی) به همراه تعدادی از مسؤولین وارد بیمارستان شدند. آنها به اتاق مجروحین میرفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، از زحماتشان تقدیر و تشكر میكردند، تا اینكه نوبت به اتاق ما شد. آنها پس از احوالپرسی از تك تك مجروحان اتاق، كنار تخت برادر مجروحی كه هر دو دست و پایش را از دست داده بود، ایستادند. با او احوالپرسی كردند و علت مجروحیتش را جویا شدند. ایشان بیان كرد كه دانش آموز كلاس پنجم ابتدایی هستم كه برای دادن امتحان به مدرسه رفته بودم. بعد از امتحان داشتم بر میگشتم كه مورد اصابت تركش موشك عراقی قرار گرفتم و دست و پایم را از دست دادم. همین طور كه صحبت میكرد اشك از چشمان آقای خامنهای جاری شد. دانش آموز با دیدن گریه ایشان ناراحت شد و گفت: آقای خامنهای من كه از شما خواستهای نداشتم كه شما دارید گریه میكنید. تازه من كه برای اسلام هیچ كاری انجام ندادهام، مگر شهید بهشتی نگفته است كه بهشت را به بها دهند نه به بهانه. برای همین من هم امروز به بهانه این كه دست و پایم را از دست دادهام اجری ندارم بلكه باید كار و تلاش كنم و از طریق خدمت به خلق خدا ثوابی كسب كنم تا بهشتی شوم. بعد برگشت و به او گفت: آقای خامنهای از شما میخواهم كه به پزشكان بگویید مرا زودتر درمان كنند تا بتوانم درسم را بخوانم و از این طریق به كشورم خدمت كنم. همهی حاضرین در اتاق ، از صحبت این نوجوان ، متعجب شدند.
محمد حاجیلری
***
قلبم آتش گرفت
در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. میگفت در عملیات خیبر مجروح شدهاست. ایشان فقط گردنش حركت میكرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانوادهاش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانوادهاش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا میزد و اشك میریخت. من كه با دیدن گریههایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شدهاست ؟ چرا گریه میكنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكتتر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانوادهات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای اینكه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتیاش را جویا شدم. چیزی نمیگفت و همین طور گریهمی كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمیدانم امروز ملاقات كنندههای مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگهایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را میدیدم، او را بغل میكردم و میبوسیدم اما امروز كه بچهام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دستهایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدتها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری
***
عاقبت سردردم خوب شد.
در عملیات طریقالقدس ، راننده آمبولانس بودم . در حد فاصل سوسنگرد و كرخه نور مستقر بودیم . عملیات هم شروع شده بود . مقداری از بچه ها در درگیری با دشمن مجروح شده بودند . از منطقه بی سیم زدند و برای انتقال مجروحان در خواست كمك كردند . من به اتفاق 15 نفر از بچه های بسیجی ماشین ها را روشن كردیم و به طرف منطقه عملیاتی حركت كردیم . وقتی به منطقه رسیدیم . دیدم تعدادی مجروح روی زمین افتاده اند . حال بعضی هایشان خیلی وخیم بود . با دیدن مجروحان سریع دست به كار شدیم و آن ها را برای انتقال به پشت جبهه ، سوار ماشینها كردیم . البته همهی ماشین هایی كه به منطقه آمده بودند آمبولانس نبودند؛ چرا كه درزمان بنی صدر خائن ما از همه لحاظ در تنگنا و مضیقه بودیم . برای همین بچه هایی را كه مجروحیت آن ها بدتر بود ، در آمبولانس گذاشتیم و آن هایی را كه زخم سطحی تری داشتند ، توسط وانت جابجا كردیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین گلوله می بارید و مجال هر كاری را از آدم می گرفت . در آن شرایط رعب آور من به اتفاق یكی از برادران ، دو نفر از مجروحان را پشت وانت گذاشتیم . تا به اورژانس برسانیم . در آن شرایط من با خدایم صحبت می كردم و از او می خواستم كه خدایا من كه لیاقت شهادت را ندارم ،خودت كاری كن تا بتوانم زودتر این مجروحان را به عقب برگردانم . بیماری سردرد داشتم كه حدود یك سال و نیم آزارم می داد و امانم را بریده بود. همان شب از خدا خواستم كه بیماریام را از من دور كند تا بهتر بتوانم به رزمندگانش خدمت كنم . وقتی مجروحان را به اورژانس منتقل كردم متوجه شدم كه سر دردم خوب شد .
علی عرب
***
سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند
سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچههای «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحهی كلاش و یك آرپیجی با گلولهی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مینهای كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شبهای قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه سنگی رسیدیم كه از آنجا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیتمان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروهمان كردم و گفتم: ابوداوود! تپهی كنار دست پاسگاه عراقیها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آنجا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكانهای مداوم پرچم، توجه عراقیها را به خود جلب كرد و آنها را به طرف خود كشید، مینها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقیام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامهی حركت و ماموریتمان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصلهی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگهای اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هالهای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعهای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیههایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شرآنها خلاص شویم. عراقیهای بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامهی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمیگشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعتمان افزودیم، گویا عراقیها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینیمان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آنها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر رهایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را میرساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمهی آبم را جا گذاشتم. آنقدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جملهی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدتها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهرهمند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپهی كنار پایگاه عراقیها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آنجا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مینهای 14M عراقیها را به سزای عمل ننگینشان رساندند.
سید رضا حسینی
***
امداد الهی
عملیات لو رفت و معبرهایی كه برای عملیات باز شده بود ، توسط نیروهای عراقی شناسایی شد. وقتی عراقیها فهمیدند كه رزمندگان قصد انجام عملیات را دارند، تلاش كردند كه به رزمندگان بفهمانند كه ما از انجام عملیات با خبر هستیم تا از این طریق آنها را از انجام آن منصرف كنند. با اینكه بچهها فهمیده بودند كه عملیات لو رفته است ولی این امر هیچ خللی در روحیه و اراده بچهها ایجاد نكرد. آنها تصمیم گرفتند به هر شیوه ممكن منطقه را از وجود نیروهای عراقی پاك كنند. برای همین ، همه نیروها خود را برای انجام یك عملیات گسترده آماده كردند و برای آن آرام و قرار نداشتند. برای شركت در عملیات لحظهشماری میكردند . قبل از عملیات هوا ابری شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. باران نیروهای عراقی را كلافه كرده بود. آنها به گمان اینكه رزمندگان در این شرایط جوی توانایی انجام عملیات را ندارند، فرمان آماده باش را لغو كردند و به سنگرهای خود برگشتند و مشغول استراحت شدند. بالاخره دستور حركت صادر شد و بچهها هم از این فرصت استفاده كردند و به طرف دشمن به راه افتادند و خودشان را به محل استقرار دشمن رساندند. بارش باران موجب شد كه دشمن متوجه سر و صدای ناشی از جابجایی بچهها نشود. وقتی بچهها به نقطه مورد نظر رسیدند. بعد از مدتی ابرها كنار رفت و آسمان صاف شد. با بیرون آمدن ماه از پشت ابر، زمین مثل روز روشن شد و شرایط برای یك حمله جانانه آماده گشت. پس از هماهنگیهای لازم دستور حمله صادر شد و بچهها به طرف سنگرهای دشمن حركت كردند. با نزدیك شدن به سنگر دشمن رزمندگان شروع كردند به اللهاكبر گفتن و تیراندازی كردن. فریاد اللهاكبر بچهها ، چنان ترسی در دل نیروهای عراقی در حالاستراحت ایجاد كرده بود كه آنها دست و پایشان را گم كرده بودند. حتی نتوانستند مقاومتی در برابر رزمندگان انجام دهند. تا آنها بیایند بجنبند در عرض 10 دقیقه خط دشمن شكسته شد و تعدادی زیادی از نیروهایش نابود شدند و تلفات سنگینی به آنها وارد شد.
احمد احمدی
منبع:نشریه سبز و سرخ