خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

شهید بلورچی

عضو جدید
[h=2] خاطره ای از مزار شهید تورجی زاده در گلزار شهدای گلستان اصفهان[/h]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد
*
کار کتاب سلام بر ابراهیم** در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود. ارادت قلبی به ایشان داشت. برای همین همیشه آرزو می­کرد مانند مادرش گمنام و بی­ مزار باشد.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده. عجیب بود. کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهراء(س) در سال 88 از چاپ خارج شد!

همسفر شهدا*** خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهرا(س) در سال 89 به پایان رسید.
آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا(س)رفتم. عصر همان روز به گلزار شهدا رفتم. بر سر مزار شهید علیرضا کریمی همان مسافر کربلا. بعد هم در میان قبور شهدا قدم می­زدم... برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد. در گلزار شهدای اصفهان**** قدم می­زدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه می­کردم. به مقابل کتابفروشی رسیدم. شلوغی اطراف قبر یک شهید توجهم را جلب کرد.
افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می ­آمدند و مشغول قرائت فاتحه می­ شدند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم.

«یا زهراء(س)» اولین جمله ­ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه می­شد به نورانیت درونی او پی برد.

دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده*****

نمی­دانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم.

چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می­ کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.

بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!! با آنها صحبت کردم. بچه ­های مسجد اباالفضل(ع) محله نورباران بودند.

یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ ایشان می­ آیند. خدا را به حق این شهید قسم می­دهند و برای او نذر می­ کنند. قرآن می­ خوانند. خیرات می­ دهند.

بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می ­شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می­ دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.

بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند.

رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار او آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می­کرد. اصلاً نمی ­توانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی درونی عجیبی مرا به آنجا می­ کشاند.

دقایقی بعد جوانی آمد. با دیگر دوستانش صحبت می­کرد. از صحبتها فهمیدم از بستگان این شهید است. جلو رفتم و سلام کردم. فهمیدم پسر عموی شهید تورجی است.

بی­ مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: اگر بخواهیم خاطرات او را جمع کنیم کاری انجام دهیم همکاری می کنید؟!
***
ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهراء(س) بیشتر خاطرات خانواده او را جمع کردم.


خاطره از: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی (مؤلفان بی نام و نشان سلسله کتابهایی در مورد شهدا - اصفهان)


با تشکر از مدیر محترم وبلاگ "زندگی زیباست اما شهادت زیباتر" به خاطر ارسال این خاطره.​

پی نوشت:
* برشی از کتاب "یا زهرا (س)"، زندگینامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده
** کتاب زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
*** کتاب زندگینامه و خاطرات سید علیرضا مصطفوی
**** گلزار شهدای گلستان اصفهان که علی رغم تمام ضعفها می توان گفت ساماندهی آن جزء چند ساماندهی برتر کشور بوده است.
***** تصویر مزار شهید تورجی زاده پس از ساماندهی:



[/FONT]
 

شهید بلورچی

عضو جدید
شکر نعمت ...






در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سئوال از محمد پرسیدند:
اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.
محمد گفت:
آخرین پیام من این است که
((قدر امام و ولایت فقیه را داشته باشید))
خداوند می گوید: اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون می کنم.




 

شهید بلورچی

عضو جدید
صدای او همه را جذب می کرد





پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه می زدند.
برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. آمد داخل اتاق و نشست روی صندلی . لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی می کرد!
خواهر و برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود! می گفت: شما سینه بزنید!
خیلی به مداحی علاقه داشت. هر چه بزرگتر می شد این علاقه بیشتر می شد. تا اینکه بعد از انقلاب با برگزاری دعای کمیل در مدرسه مداحی اهل بیت را شروع کرد.
چند جلسه از برگزاری دعای کمیل گذشت. صدای محمد سوز عجیبی داشت. اشک می ریخت ودعا می خواند. در خواندن روضه و دعا واقعا استاد شده بود.
صدای او همه را جذب می کرد.
یکی از بلندگوها داخل حیاط بود. اهالی محل تقاضا کردند در دعای کمیل شرکت کنند. برای همین دربمدرسه شبهای جمعه باز بود.
عامل مشخصه مداحی محمد سوز درونی او بود. جلسات مداحی او با شور و حال عجیبی همراه بود. رفقایش می گفتند: محمد هر جا مداحی می کند و روضه می خواند آنجا را کربلا می کند.
دعای توسل های محمد را در گلزار شهدا فراموش نمی کنیم. آنجا دیگر بلندگو کارساز نبود. آنقدر صدای گریه و فریادها بلند بود که صدای محمد را کسی نمی شنید.
از دیگر ویژگی های او خواندن مناجات بود. محمد از سوز دل اشک می ریخت و با خدا حرف می زد. معمولا در ابتدای مداحی از رحمت خدا می گفت. همیشه در ابتدا آیه : لاتقنتوا من رحمت الله را می خواند.
به مردم از رحمت خدا می گفت. در لا به لای مداحی هم برای مردم صحبت می کرد. مطالب آموزنده می گفت. از مرگ می گفت. از سختی های قیامت و ...
ناله های جانسوز او دل هر شنونده را به لرزه می انداخت. کسی نبود که با مداحی او منقلب نشود. با فریادهای الهی العفو او همه اشک می ریختند.
نوارها و سی دی های مداحی محمدرضا موجود است. هنوز هم بسیاری از دوستان با شنیدن دعاها و مناجاتهای او منقلب می شوند.
نوای ملکوتی محمد برخواسته از درون زلال و پاک او بود. هر کس یکبار در مجلس او حضور داشت این را حس می کرد.
محمدرضا در جلسات مختلف سخنرانی هم می کرد. بارها در مورد اهمیت حفظ انقلاب و... برای دانش آموزان دبیرستان صحبت می کرد. فن بیان او بسیار بالا بود.
یک ماه است که محمدرضا در مرخصی است. بعد از چهار سال این اولین باری است که اینقدر در اصفهان مانده.
منزل ما هر روز شلوغ است. دوستان محمد به دیدنش می آیند. هر شب با هم به منازل شهدا می روند.
مراسمات دعای توسل و دعای کمیل گلستان شهدا را محمد برگزار می کند.
صدای مداحی او را دوستانش ضبط می کنند. نوارهای او در بین بچه های رزمنده پخش شده. صدای او سوز عجیبی دارد. همه کسانی که در مجالس او حضور دارند این را حس می کنند.
یکی از دوستانش به محمد می گفت: خیلی معروف شدی! من چند روز پیش تهران بودم. پشت شیشه یکی از مغازه های نوار فروشی نوشته بود. نوارهای مداحی و دعای کمیل برادر تورجی رسید.



 

شهید بلورچی

عضو جدید
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان [SUP]عجل الله تعالی فرجه الشریف[/SUP] بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جااری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!

 

شهید بلورچی

عضو جدید
نیمه های شب بود. حدود ساعت سه. با صدایی از خواب پریدم! از جا بلند شدم. با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه می کردم. به دنبال علت صدا بودم. یک نفر با حالتی محزون گریه می کرد!صدا از داخل اتاق محمد بود. ناله جانسوزی داشت. مرتب گریه می کرد و می گفت: الهی العفو....از صدای او خواهرانم هم بیدار شدند. محمد مشغول نماز شب بود. حال عجیبی داشت. حال او تا موقع اذان صبح به این صورت بود. بعد هم نماز صبح را خواند. بعد از نماز تا زمان طلوع آفتاب مشغول زیارت عاشورا و قرآن شد. البته محمد همیشه اینگونه بود اما این اواخر تهجد و عبادت او بیشتر شده بود.ساعتی بعد وقتی برای صبحانه آمد حالتش متفاوت بود. شاد بود. می گفت و می خندید. برای من عجیب بود. گریه نیمه شب، ناله و ... حالا هم خنده!بعدها در کلام بزرگان دین این مطلب را خواندم:نماز شب و گریه از خوف خدا، نشاط در روز را به همراه دارد.بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون. در راه با من صحبت کرد. از اهمیت یاد پروردگار گفت. از نماز شب. از بیداری در سحر. بعد پرسید: مگه برای نماز شب بیدار نمی شی؟! گفتم: چرا، اما بیشتر مواقع با خودم می گم حالا زوده. کمی بخوابم و دوباره بلند شوم. وقتی هم بیدار میشم اذان را گفتند.محمد گفت: مواظب باش! شیطان خیلی تلاش می کنه که انسان نماز شب نخونه. بعد به احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره کرد که فرمودند:بر شما باد نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می دارد. خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش جهنم را برطرف می سازد. (کنزالعمال ج 7 ص 791)خاطره ای از علی تورجی زاده (برادر شهید تورجی زاده) برگرفته از کتاب یا زهرا
 

شهید بلورچی

عضو جدید
کلام آیت الله جوادی آملی در خصوص شهید تورجی زاده:

به نقل از شهید سید محمد حسین نواب (روحانی وارسته‌ای که در سال 73 در منطقه بوسنی به شهادت رسید(
تعریفش را از برادرم که همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یک‌بار یکی از نوارهایش را گوش دادم؛ حالت عجیبی داشت


از آنچه فکر می‌کردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتی داشت؛ بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه‌ها نوارهایش را گوش می‌کردیم.
بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند، دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد.
شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم، دعای توسل شهید تورجی زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود، صدای در آمد بلند شدم و در را باز کردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالی گفتم بفرمایید.
ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند، البته قبلاً هم به حجره‌ها و طلبه‌هایشان سر می‌زدند.
سریع ضبط را خاموش کردیم، استاد در گوشه‌ای از اتاق نشستند، بعد گفتند :
اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید.
صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود.
استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟
گفتم : محمد رضا تورجی زاده.
استاد پس از کمی مکث فرمودند :
ایشان (در عشق خدا) سوخته است.
گفتم : ایشان شهید شده. فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها) هم بوده.
استاد ادامه داد:
ایشان قبل از شهادت سوخته بوده



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بازدید زنان فرانسوی از اردوگاه ایرانی ها در عراق
کد خبر: ۳۸۴۶۴۶
تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۲
- 06 March 2014

به گزارش سایت جامع آزادگان خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده صفر یوسفی است:


روزهای آخر که در اردوگاه الانبار بودیم، بخش فارسی تلویزیون عراق برنامه ای را شب ها از ساعت 10 تا 45/10 پخش می کرد که یک مقدار اخبار فارسی بود. و بعد هم خواننده ها می خواندند و آخر سر هم چند مصاحبه با اسرا که در اردوگاه ها تهیه می شد پخش می کردند.


ما این احتمال را می دادیم که یک روز هم سراغ ما بیایند. روز چهارم بهمن 62 فرا رسید و تعدادی فیلم بردار آمدند تا با بچه ها مصاحبه کنند. ما طبقه ی دوم بودیم و طبقه اول هم مجروحان بودند.


آنها اول به سراغ زخمی ها رفتند و بعد آمدند بالا و چهار، پنج نفر را برای مصاحبه خواستند. اما کسی حاضر نشد. تا اینکه سراغ برادر شهبازی رفتند و از او خواستند که مصاحبه کند. شهبازی خیلی قاطعانه گفت: شما بیخود کرده اید اینجا آمده اید. اشتباه راهنمایی تان کرده اند.


سرانجام گزارشگرها با دست خالی رفتند. چند دقیقه ای نگذشت که یکی از سربازهای عراقی آمد و گفت: پنج نفری که اسم شان را می خوانم لباس بپوشند و بیایند بیرون.


بچه ها وقتی بیرون می روند متوجه می شوند که فیلمبرداران کنار یک ماشین تویوتا ایستاده اند و منتظر مصاحبه اند. بیشتر تلاش می کردند با برادر شهبازی مصاحبه کنند؛ اما نتیجه ای عایدشان نشد. البته آنها از اردوگاه ما به اردوگاه رمادیه رفتند و در آنجا موفق شدند با تهدید و ارعاب عده ای را به مصاحبه وادار کنند.


سه روز بعد فیلمبردارها دوباره به اردوگاه ما آمدند و جلو ساختمان بسیج ایستادند. البته هیچ گونه ارتباطی بین افسران, بسیجی ها و سربازها نبود. اما با وجود حفاظت شدید عراقی ها یادداشت ها رد و بدل می شد. به این ترتیب که ما وقتی مریض می شدیم به ساختمان افسران که در بهداری بود می رفتیم و تماس برقرار می کردیم.


جلو ساختمان بسیج، وسایل قمار را ولو کردند و بعد هم بچه های عرب زبان را صدا کردند که بیایند با آنها بازی کنند. ما که از بالا این صحنه را می دیدیم یک قالب صابون به طرف آنها پرتاب کردیم. یک نگهبان عراقی آمد ببیند کی بوده. او را کشیدیم تو و کتک مفصلی به او زدیم. بعد هم آمدیم پایین و همه ی آنهایی را که قمار می کردند گرفتیم زیر کتک که در این میان فیلمبردارها هم بی نصیب نماندند و بالاخره کاری کردیم که از اردوگاه فراری شدند. در همین حال با بلندگو اعلام شد اگر به داخل ساختمان برنگردیم تیراندازی می کنند. ولی ما بدون توجه ماشین را خرد کردیم و برای آتش زدن آن دنبال کبریت گشتیم که گیر نیاوردیم. تیراندازی عراقی ها شروع شد و با این کار توانستند شورش را بخوابانند.


فردا صبح عراقی ها به قسمت سربازان سرکشی کردند و فقط به آنها غذا دادند. ولی به بسیجی ها و افسرها که باعث شورش شده بودند غذا ندادند. از آن موقع بچه ها دست جمعی اعتصاب کردند. تا ساعت 5 بعدازظهر اردوگاه حالت فوق العاده پیدا کرد. تمامی نگهبان ها یکی یکی چوب دست گرفته بودند و پشت شیشه ها قدم می زدند. چند روز وضع به همین منوال بود تا اینکه روز سوم متوجه شدیم یکی از ماشین های صلیب سرخ وارد اردوگاه شد و دو نفر از آن پیاده شدند و به طرف اتاق فرمانده ی اردوگاه رفتند.


فرمانده ی اردوگاه بلافاصله دستور داد اوضاع عادی بشود. نگهبان ها هم چوب ها را قایم کردند و درهای دستشویی ها را که چند روز بسته بود باز کردند و اجازه ی رفتن به دستشویی دادند.


مأموران صلیب سرخ لیست 51 مجروحی را که باید مبادله می شدند آورده و به نگهبان ها گفته بودند که آنها را بیاورند. اسم من هم بود. دسته جمعی رفتیم پایین، نماینده صلیب سرخ گفت: قرار است صد نفر از مجروحان و سالخوردگان مبادله شوند. ما اصلاً باورمان نمی شد. از این وعده ها زیاد شنیده بودیم و آنها هم می گفتند زیاد امیدوار نباشید، چون هر لحظه ممکن است عراقی ها تصمیم دیگری بگیرند عراقی ها به خاطر همین مسئله دیگر واکنشی نشان ندادند و کتکی نزدند.


ولی بچه ها می گفتند: شما که بروید پذیرایی جانانه ای از ما می کنند یکبار گروهی از زنان فرانسوی به سرپرستی لاله لادن آمدند که می گفتند: اینها زنان آزاد ایران در فرانسه هستند. دو تا زن عرب هم همراه شان بود.


این ها تعدادی از اسرای کم سن و سال را جمع کردند و برایشان صحبت کردند که آنها را به زور به جبهه آورده اند و از این حرف ها. ولی وقتی اسم امام را آوردند بچه ها سه بار صلوات فرستادند و همین باعث شد آنها دست از پا درازتر برگردندند. همان شب عراقی ها آمدند و صد تا از بچه ها را برای کتک زدن بردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رزمنده‌ای که نماز نمی‌خواند
توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»
- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.
- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»
- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...» فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله...»
- کیارش هستم حاج ‌آقا!
- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.
- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟
حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم...»
- لطف می‌کنی حاجی...

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می‌ری سنگر کمین آقا جواد؟!»
- آره، چه‌طور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی‌هاست؟!»
- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!
- هیچی همین‌طوری...
تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»
- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!
- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.
- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»
- می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟
- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.
- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.
- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟
- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟
- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.
- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.
- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟
- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.
- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟
- ببینم چی میشه.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»
- شرمنده می‌کنی حاجی!
رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»
- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»
- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟
- نه تا حالا نخوندم...

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم.

چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.
منبع : امتداد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بالاخره نمردیم و کماندو شدیم

نامه خواندنی تخریب‌چی ۱۶ ساله

راستش من در خواب هم نمی‌دیدم که به چنین کاری راه یابم. زیرا خیال می‌کردم که کسانی که حداقل 10 سال آموزش دیده‌اند این کار را انجام می‌دهند. بالاخره نمردیم و کماندو جنگ‌های نامنظم شدیم.

شهید «سید رضا قائم‌مقامی» در تاریخ 7 دی ماه 1350 در محله هفت‌ چنار تهران به دنیا آمد؛ سید رضا در 16 سالگی به عنوان تخریب‌چی در جبهه حضور پیدا کرد و سرانجام در تاریخ 26 اردیبهشت 67 به شهادت رسید.

این شهید نامه خواندنی دارد که در ادامه می‌آید:

با عرض سلام خدمت شما پدر و مادر عزیز و گرامی!

امیدوارم که حالتان خوب باشد. اول سلام مرا به مریم و محبوبه برسانید. من اینجا حالم خوب است. فعلاً که کلاس‌های آموزشی شروع نشده است و بخور و بخواب است. می‌شود گفت،‏ اینجا کویت است.

روز جمعه از ساعت 8 الی 4 بعد از ظهر به ما مرخصی دادند و ما بعد از دو هفته به حمام رفتیم. اگر می‌شود یک نفر را بفرستید مدرسه و از مدیرمان فرم 1 مرا بگیرید و برایم بفرستید. اگر هم شد یک مقداری پول برایم بفرستید. فعلاً به ما مرخصی که بیایم تهران نمی‌دهند.

بعد از آموزش اگر عملیات نباشد،‏ شاید مرخصی بدهند. راستش اینجا کارها خیلی سخت است؛ بیشتر کارها، تخصص به روی مواد منفجره است و کار ما هم رفتن به عراق و منهدم کردن پایگاه‌ها و مواضع عراقی‌ها می‌باشد. و به ما گفتند،‏ شاید هر عملیات سه الی شش ماه [طول] بکشد.

[هر آن ممکن است] ما در داخل [خاک] عراق باشیم. چون نیروهای تخریبچی لشگر خیلی کم است. به ما گفتند که بعد از آموزش حداقل در یک عملیات، شما شرکت می‌کنید.

از این حرف‌ها بگذریم. برایم نامه بدهید و حالتان را برایم بگویید. اگر از فامیل کسی خواست برایم نامه بدهد، آدرس مرا به او بدهید. اینجا هوایش خیلی عالی است. روز جمعه خواستم برایتان تلفن بزنم، ولی وضعیت قرمز شد و تلفنخانه بسته شد. اینجا هم از شهر باختران دور است و ما در یک تنگه می‌باشیم و به همین دلیل هم نمی‌شود تلفن زد. بالاخره ما به آرزویمان رسیدیم.

به محبوبه بگویید قول می‏دهم اگر رفتم عراق، حتماً برایش یک چیزی حتی شده یک سنگ برایش می‌فرستم. به فامیل مخصوصاً احمد آقا و سعید آقا بگویید اگر نامه یا چیزی دارند برای صدام به من بدهند،‏ رفتم عراق می‌دهم صدام!

الآن در یک سوله هستیم و هر کس که در این سوله هست، به غیر از ما پنج نفر که جدید هستیم، [قبلاً] داخل عراق رفتند و فرمانده ما گفت که آماده باشید بعد از آموزش حتی قبل از آموزش امکان دارد شما را در عملیات برون مرزی شرکت دهند.

من نمی‌خواستم که به تخریب بیاییم. ولی وقتی در اندیمشک بودیم، یک نفر از مسئولین آمد برای گرفتن نیرو. آن قدر برای ما گفت تا ما هم هوائی شدیم. تنها این را بگویم که این کار آن قدر سخت است که از 10 نفر نیرو که باید می‌گرفت همش 10 نفر آمدند و تعداد نفرات گردان اندازه یک دسته می‌شوند. ولی خوب هیجان کار نیز زیاد است. زیرا باید موقع عملیات، ما ظهرها به داخل برویم و پل‌های تدارکاتی و پادگان‌های آنها را با مواد منفجره نابود کنیم. راستش من در خواب هم نمی‌دیدم که به چنین کاری راه یابم. زیرا خیال می‌کردم که کسانی که حداقل 10 سال آموزش دادن[دیده¬اند] این کار را انجام می‌دهند و بالاخره نمردیم و کماندو جنگ‌های نامنظم شدیم.

انشاءالله خدا به ما توفیق بدهد. راستی فرمانده گفته بود برای دوره‏های تکمیلی‌تر اگر شش ماه بمانیم بهتر است زیرا نیرویی که مثل ما دل داشته باشد خیلی کم است زیرا به گفته خودش بهترین کسی که به درد این کار می‌خورد بسیجی بی ترمز است و ما همه بسیجی هستیم. حتی یک سپاهی هم بسیجی است.

به امید دیدار. شاید ما هم یواشکی در رفتیم. رفتیم کربلا. تا خدا چه بخواهد.

دوستدار شما رضا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

وقتی هوا روشن می‌شد رزمنده‌هایی که به بیرون چادر می‌رفتند متوجه می‌شدند یکی در تاریکی شب کفش‌های آنان را واکس می‌زند، اما نمی‌دانستند این شخص کیست.

وقتی هوا روشن می‌شد رزمنده‌هایی که به بیرون چادر می‌رفتند متوجه می‌شدند یکی در تاریکی شب کفش‌های آنان را واکس می‌زند، اما نمی‌دانستند این شخص کیست.
جانباز سید رضا کاظمی تحلیلگر مسائل عراق و رزمنده 8 سال دفاع مقدس، اظهار کرد: از سال 1366 تا 1382 در جبهه جنوب و غرب کشور حضور داشتم که در این چند سال طی حملات شیمیایی مجروح شدم. جانباز کاظمی تصریح کرد: زمان جنگ رزمندگان که شب ها برای استراحت به چادر می آمدند، زمانی که هوا روشن می شد وقتی که به بیرون چادر می رفتند متوجه می شدند یکی در تاریکی شب کفش های آنان را واکس می زند اما نمی دانستند این شخص کیست. وی ادامه داد: یک شب تصمیم گرفتیم یکی از بچه ها نگهبانی بدهد تا متوجه شویم چه کسی این کار را انجام می دهد. صدای خش خشی می آمد سرم را بیرون چادر کردم دیدم یک نفر بر روی زمین نشسته و کفش ها را دورش جمع کرده است و آن ها را واکس می زند؛ نزد او رفتم و دیدم شهید اسمائیل دقایقی است. وی افزود: این شهید بزرگوار با اینکه فرمانده لشکر بود اما شبها این کار را انجام می داد زیرا او دوست داشت شهید شود اما نمی شد آن شب از من خواست تا این موضوع را تا قبل از شهادتش به کسی نگویم چون می خواست گمنام باشد. از اسماعیل پرسیدم چرا این کار را انجام می دهی؟ گفت شاید خدا به خاطر این کارم من را در روز قیامت شفاعت کرد. این جانباز 8 سال جنگ تحمیلی در پایان گفت: زمانی که اسماعیل شهید شد من و همرزمانش به مراسمش رفتیم. تازه در مراسم این شهید بزرگوار بود که متوجه شدیم، خانواده او نمی دانند او فرمانده لشکر است. او در خانواده و نزد دوستان خود را به عنوان یک بسیجی ساده معرفی کرده بود.حیات


منبع سایت فاتحان
 

طوبی01

عضو جدید
خدایا مار و بكشnish

آن شب یكی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»

نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب شان بكر و نو باشد، تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…»
دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و هم بكش!»

بچه‌ها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سركار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»
 

طوبی01

عضو جدید
مي روم حليم بخرم:

آن قدر كوچك بودم كه حتي كسي به حرفم نمي‌خنديد. هر چي به بابا و ننه ام مي‌گفتم مي‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمي‌گذاشتند. حتي در بسيج روستا هم وقتي گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ريش نداشته ام خنديدند. مثل سريش چسبيدم به پدرم كه حتما بايد بروم جبهه، آخر سر كفري شد و فرياد زد: «به بچه كه رو بدهي سوارت مي‌شود. آخه تو نيم وجبي مي‌خواهي بروي جبهه چه گِلي به سرت بگيري.»

دست آخر كه ديد من مثل كنه به او چسبيده ام رو كرد به طويله مان و فرياد زد: «آهاي نورعلي! بيا اين را ببر صحرا و تا مي‌خورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بيايد.»
قربان خدا بروم كه يك برادر غول پيكر بهم داده بود كه فقط جان مي‌داد براي كتك زدن. يك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدايش در نيامد.

نورعلي دويد طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتيم صحرا. آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتي روي زمين بخزم و حركت كنم!

به خاطر اينكه ده ما مدرسه راهنمايي نداشت، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمايي بود آورد شهر و يك اتاق در خانه فاميل اجاره كرد و برگشت. چند مدتي درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فيلم بازي كردم تا اينكه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزي كه قرار بود اعزام شويم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من مي‌روم حليم بخرم و زودي بر مي‌گردم.»

قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمين گذاشتم و يا علي مدد! رفتم كه رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالي كه اين مدت از ترس حتي يك نامه براي خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حليم فروشي يك كاسه حليم خريدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتي حليم را ديد با طعنه گفت: چه زود حليم خريدي و برگشتي!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فرياد زد: «نورعلي! بيا كه احمد آمده» با شنيدن اسم نور علي چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند. !
 

طوبی01

عضو جدید
عراقي سرپران nish
اولين عملياتي بود كه شركت مي‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقي‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.

ساكت و بي صدا در يك ستون طولاني كه مثل مار در دشتي مي‌خزيد جلو مي‌رفتيم. جايي نشستيم. يك موقع ديدم يك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس مي‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهميدم كه همان عراقي سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبيدم توي پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم.

لحظاتي بعد عمليات شروع شد. روز بعد در خط بوديم كه فرمانده گروهان مان گفت: «ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست كدام شير پاك خورده‌اي به پهلوي فرمانده گردان كوبيده كه همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه بيمارستان شده.»
از ترس صدايش را در نياوردم كه آن شير پاك خورده من بوده ام.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين ديدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتي و امدادگري مي‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمد و در حالي كه با همان يك دست رانندگي مي‌كرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خيلي ممنونم چون همه از شما راضي هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردي.» من كه سربازي در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظيفه‌اي در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاري كه تو انجام مي‌دهي، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهاي حسين در آن روز معطر است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جنگ را فراموش نکني

حسين خرازي تصميم به ازدواج گرفته بود و براي عمل به اين سنت نبوي از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و مي‌خواهم با همين پول خانه و ماشين بخرم و زن هم بگيرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوي بسيار، دختري مؤمنه را برايش در نظر گرفت و جلسه خواستگاري وي برقرار شد و آن دو به توافق رسيدند. او كه ايام زندگي‌اش را دائماً در جبهه سپري كرده بود اينك بانويي پارسا را به همسري برمي‌گزيد. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبير انقلاب امام خميني (ره) برگزار شد. لباس دامادي او پيراهن سبز سپاه بود. دوستانش به ميمنت آن شب فرخنده يك قبضه تيربار گرنيوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وي هديه دادند و بر روي آن چنين نوشتند: «جنگ را فراموش نكني!» فردا صبح حسين تيربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحويل داد و با تكيه بر وجود شيرزني كه شريك زندگي او شده بود به جبهه بازگشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق عاقل

در عمليات خيبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود. حسين در اوج درگيري به محلي رسيد كه دشمن آتش بسيار زيادي روي آن نقطه مي‌ريخت. او به ياري رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌اي در كنارش به فرياد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتي عميق بر پيكر خسته‌اش، دست راست او قطع گرديد. در آن غوغاي وانفسا، همهمه‌اي بر پا شد. «خرازي مجروح شده! اميدي بر زنده ماندنش نيست.» همه چيز مهيا گرديد و پيكر زخم خورده او به بيمارستان يزد انتقال يافت. پس از بهبودي، رازي را براي مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس ديگري نگفت: «حالم هر لحظه وخيمتر مي‌شد تا اينكه يك شب، بين خواب و بيداري، يكي از ملائك مقرب درگاه الهي به سراغم آمد و پرسيد: «حسين! آيا آماده رفتن هستي، يا قصد زنده ماندن داري؟» من گفتم: «فعلاً ميل ماندن دارم تا با آخرين توان، به مبارزه در راه دين خدا ادامه دهم.» به همين جهت او تا لحظه آخر، عنان اختيار بر گرفت و هرگز از وظيفه‌اش غافل نماند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دعوت پرفيض

حسين دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحي متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتي متوجه شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم در بين راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بيسيم از مسئولين تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند و نتيجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتي ماشين جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين در حالي كه دشمن منطقه را گلوله باران مي‌كرد براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريب‌چي‌ها در حال مصاحفه با او مي‌خواست پيشاني‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسين بر زمين افتاد. اصلاً باورم نمي‌شد حتي متوجه خمپاره‌اي كه آنجا در كنارمان به زمين خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهاي موثر و درشتي به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسين از زمين به سوي آسمان پركشيد و پيشاني او جايگاه بوسه عرشيان گشت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راننده قايق

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اين چنين خود را به دست قضاوت سپرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او هیچ وقت پپسی نمی خورد
در طول مدتی که من با عباس بابایی در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ... چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:-حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟سرانجام با اصرار من آهسته گفت :-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اندبه او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.
3

(خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
النگوها را که می دید ناراحت می شد
من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:-ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی.می گفت:-در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... .حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:-چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
5

(خانم زهرا بابایی)
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مرا حلال کن

مرا حلال کن

دوران اسارت بیشتر عبادت ها مثل اذان ممنوع بود، شروع کرد به اذان گفتن سر و کله بعثی ها پیدا شد و ایشان را به زندان انداختند.
انجا انقدر گرم بود گویا اتش می بارید، چند روز به او اب ندادند، هر چند ساعت اب می پاشیدند تا هوا دم کند، روز شانزدهم از تشنگی اماده شهادت شد گفت یا زهرا علیها السلام افتخار میکنم که مثل فرزندتان تشنه کام به شهادت برسم.
نگهبان بعثی که شیعه بود، صدایش زد اعتنا نکرد اما لحنش فرق میکرد قسمش میداد به حضرت فاطمه علیها السلام که اب را از دستش بگیرد. با نام فاطمه علیها السلام سرش را برگرداند اشکش جاری بود اب را در دهانش ریخت.
سرباز گفت: به حق فاطمه علیها السلام حلالم کن، گفت تا نگویی جریان چیست حلالت نمیکنم. سرباز گفت: مادرم نیمه شب بالای سرم امد فریاد زد چه کرده ای که در مقابل حضرت زهرا علیها السلام شرمنده شدم، در خواب ایشان را زیارت کردم که فرمودند : به پسرت بگو دل اسیری را که به درد اورده ای را بدست بیاور و گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند خاطره از زبان شهید همت :



خبر


در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ مي‌زنند و اخبار را مي‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام مي‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين ‌قدر دلش شور مي‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. مي‌خواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس مي‌گيرند.»


حمله شمشير


در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حالي‌که تمام منطقه مين ‌گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را مي‌بيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچه‌ها دست داده بود. همه مي‌گفتند ما مي‌خواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چه‌طور مي‌خواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفته‌اند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمه‌هاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي الله‌اکبر، آن‌چنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يک‌جا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حمله‌کننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره مي‌کنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريه‌اش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها الله‌اکبر مي‌گفتند. اگر ما مي‌دانستيم تعدادتان اين‌قدر کم است، مي‌توانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس مي‌کند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.

عملیات والفجر سه


در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ می‌زنند و اخبار را می‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام می‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این ‌قدر دلش شور می‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. می‌خواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس می‌گیرن
 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هم خوش تيپ بود و هم زيبا و هم درسخوان؛اينجور افراد هم توي كلاس بهتر شناخته ميشوند. نفهميدن درس،كمك براي نوشتن پايان نامه و يا گرفتن جزوهاي درسي،بهانه اي بود تا دخترهاي كلاس براي همكلام شدن با او انتخاب كنند، پاپيچش ميشدند ولي محلشان نمي گذاشت؛سرش به كار خودش بود. وقتي هم علني به او پيشنهاد ازدواج ميدادند ميگفت: دختري كه راه بيفته دنبال شوهر براي خودش بگرده كه بدرد زندگي نميخوره!!! نميشه باهاش زندگي كرد. شهيد محمد علي رهنمون
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من امشب شهید می شم

عملیات بیت المقدس بود. در مرحله ی اول و دوم عملیات با اسماعیل ملک محمدی توی لشگر زرهی سپاه بودیم. اما مرحله سوم، اسماعیل رفت توی یگان تخریب. رسیده بودیم به نقطه ی رهایی. دیدم یکی صدایم می کند. اسماعیل بود. از بالای پی ام پی پریدم پایین و در آغوشش گرفتم. گفت کمی مریض احوال شده بود و الان بهتر است. گفت: «مهدی جان! من امشب شهید می شوم.» از روز اول فروردین که برای آموزش به پادگان منجیل رفته بودیم، همین طور از شهید شدنش می گفت. اما این بار جدی تر بود. گفت: «به پدر و مادرم بگو زیاد ناراحتی و گریه نکنند. تسبیحش را داد بهم تا به برادرش برسانم و ساعتش را به پدرش. دقایقی همین جور گذشت و من مبهوتش. وقت نماز مغرب شد و اسماعیل به نماز ایستاد. برای گرفتن وضو از او جدا شدم. اما وقتی برگشتم خبری ازش نبود. تخریب چی ها باید زودتر می رفتند.
چند روز بعد خرمشهر آزاد شده بود. خبر دادند اسماعیل هم رفت؛ همان شب اول.
راوی: سید مهدی حسینی


 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قوطی خالی کمپوت

قوطی خالی کمپوت

وقتی تو جبهه هدایای مردمی رو باز میکردیم در ی نایلون رو باز کردن دیدم که واقعا یه قوطی خالی کمپوته،
که داخلش یه نامه است.
نوشته بود:


برادر رزمنده سلام:
من یک دانش آموز دبستانی هستم، خانم معلم گفته که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یه کمپوت هدیه بفرستید.
با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم، قیمت هر کدام از کمپوتها را پرسیدم خیلی گران بود حتی قیمت کمپوت گلابی که قیتمش 25 تومان بود
و از همه ارزانتر بود را نتوانستم بخرم آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست.
در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد.
حالا یک خواهش از شما دارم هر وقت که تشنه شدید با این قوطی، آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم
و فکر کنم که توانسته ام به جبهه ها کمک کنم .......

بچه ها توی سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند، آب خوردنی که همراه با ریختن چند قطره اشک بود.....

شهید
حسین خرازی


___________

لینک نا مرتبط

 
آخرین ویرایش:

hamid.bad

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن , کاربر فعال تالار
خاطره نخستین اعزام رهبر انقلاب به جبهه

خاطره نخستین اعزام رهبر انقلاب به جبهه

خاطره نخستین اعزام رهبر انقلاب به جبهه


به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید به اهواز یا دزفول بروم؛ شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم.
http://www.www.www.iran-eng.ir/IDNA_media/image/2013/10/6276_orig.jpg
لبخندهای خاکی نوشت: با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق که با تشویق و ترغیب استکبار جهانی و حمایت همه‌ جانبه آنان در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ صورت گرفت، فرصت مناسبی برای بارور شدن استعدادهای جوانان و رشد معنویت و ایمان و باورهای عمیق دینی در آنان فراهم آمد. جبهه‌های جنگ، دانشگاه عظیم پرورش انسان‌های مخلص و با تقوا و شجاع و حسینی شد؛ جنگ برای روحانیت نیز فرصت مساعدی را فراهم آورد تا هم خود از قبل آن بهره‌های معنوی برگیرند و هم انقلاب را ریشه‌دار کرده به جوانان و جهانیان معرفی کنند.»

آیت‌الله خامنه‌ای در سمت نماینده امام در شورای عالی دفاع از این فرصت بسیار بهره گرفتند. معظم‌له خوشحالی خود را از پوشیدن لباس رزم و حضور در میدان‌های جهاد و دفاع در میان رزمندگان اسلام این گونه بیان می‌فرمایند: «اول جنگ، وقتی که هفت، هشت، ده روزی گذشت، دیدم که هر چه خبر می‌آید، یأس‌آور است؛ البته، من نماینده امام در شورای عالی دفاع و سخنگوی آن شورا بودم؛ دیدم که از من کاری برنمی‌آید، دلم هم می‌جوشد و اصلاً نمی‌توانم صبر کنم. با دغدغه کامل، خدمت امام رفتم. همیشه امام به ما می‌گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید. من به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید، من به اهواز و یا دزفول بروم، شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم، که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم در آنجا نشسته بود، گفت: پس به من هم اجازه بدهید، تا به جبهه بروم. ایشان گفتند، شما هم بروید…

یک روز عصر، با مرحوم چمران راه افتادیم. اوایل شب به اهواز رسیدیم. همان شب اول که رفتیم، گروه کوچکی درست شد. قرار شد که اینها بروند، آرپی‌جی و تفنگ بردارند و به داخل صفوف دشمن، شبیخون بزنند… ما هر شب، همین عملیات را می‌رفتیم».

منبع: زندگینامه مقام معظم رهبری
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
درست به هدف

درست به هدف

در عملیات "مسلم بن عقیل " بالگردهای - هلی کوپترهای - هوانیروز در اطراف سومار مستقر شده بودند. در آن عملیات نیروهای ما ارتفاعات "کهنه ریک " و "گیسکه" را به تصرف در آورده بودند. این ارتفاعات چون مشرف به شهر "مندلی" عراق است از نظر نظامی اهمیت ویژه ای دارد. به خاطر همین مسئله عراق با جمع آوری نیروهای تار و مار شده �ود در صدد باز پس گیری آن ارتفاعات بود و قهراً نیروهای ما هم تمام تلاش خود را در حفظ و نگهداری آن به‌کار می بست. البته دسترسی عراق به آن ارتفاعات راحت تر از ما بود چرا که ارتفاعات در داخل خاک عراق بود. ما برای پشتیبانی از نیروهای خودی که آنجا داشتیم یا باید از بالگرد استفاده می کردیم و یا از یک مسافت دور مهمات و تجهیزات می آوردیم. نزدیکی های غروب از طرف نیروهای مستقر در آن تپه ها اطلاع داده شد که مهمات شان رو به اتمام است و از هوانیروز خواستند که هر چه زودتر به آنها مهمات برساند. برای شناسایی محل و انجام این عملیات، تاریکی هوا معضل بزرگی شده بود. از طرفی رساندن مهمات به رزمندگان جنبه حیاتی داشت تصمیم گرفتم با توکل به خدا با هر قیمتی این مأموریت را انجام دهم. لذا با یک فروند بالگرد 214 که داخل آن پر از مهمات بود و بار خارجی آن - که با تور به زیر بالگرد وصل شده بود – به آن منطقه پرواز کردم. در آن شرایط حتی اگر یک گلوله به بالگرد اصابت می کرد با داشتن آن همه مهمات همانند گلوله آتشی در آسمان شعله ور می شد. در طول مسیر چندین مرتبه بار خارجی تعادل بالگرد را برهم زد،ولی به هر طریق که بود آن را کنترل کردم. به نقطه ای که قرار بود بار را تخلیه کنیم رسیدیم، سعی داشتم بالگرد را در حال تعادل نگه دارم تا بتوانند خود را از آن جدا کنند، ناگهان یکی از گلوله های دشمن درست به دستگیره تور اصابت کرد و تور از بالگرد جدا شده و دقیقاً در همان جایی که قرار بود بار را بگذاریم افتاد. بلافاصله بالگرد را به زمین نشاندم تا کمتر در تیررس دشمن قرار بگیرم. موتور بالگرد همچنان روشن بود. به سرعت با کمک چند نفر مهمات داخل را خالی کردیم و بدون وقفه به پرواز در آمدیم.در راه بازگشت به قرارگاه، از منطقه خطر که دور شدیم فکر گلوله ای که به دستگیره خورده بود تمام ذهنم را به خود مشغول کرد. چگونه و چطور چنین چیزی ممکن است؟! با خود گفتم،شبانه روز این همه رزمندگان از امداد های غیبی که شامل حالشان شده صحبت می کنند. خوب، این دفعه هم نوبت تو بوده است:gol:

راوی : سرهنگ خلبان امیر مظفری
برگرفته از کتاب سجیل آتش - خاطرات خلبانان هوانیروز در دوران دفاع مقدس - انتشارات عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران
 
آخرین ویرایش:

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
خوش به حال آن روزها - خاطره ای از سرتیپ دوم خلبان اکبر توانگریان

خوش به حال آن روزها - خاطره ای از سرتیپ دوم خلبان اکبر توانگریان

در دفتر کار تیمسار ستاری نشسته بودم که ایشان با دیدن من به یاد روزهای سخت جنگ افتادند و خاطره‌ای را که برای من اتفاق افتاده بود ، متذکر شدند .

عملیات آزاد سازی خرمشهر آغاز شده بود . دشمن برای کمک به قوای خود ، به نیروهایی که در غرب اهواز ، طلایه و کوشک موضع گرفته بودند دستور داده بود تا به سمت خرمشهر پیشروی کنند . من و « سرگرد ذوالفقاری » مأموریت یافتیم با دو فرزند هواپیمای فانتوم ، ستون نظامی دشمن را که از مناطق ذکر شده به طرف خرمشهر در حال حرکت بود ، در جاده طلایه کوشک بمباران کنیم .
عملیات در ارتفاع کم و با دقت بسیار خوبی انجام شد و تعداد زیادی از افراد دشمن به همراه ادوات زرهی آنان منهدم شدند .
در برگشت بودیم که متأسفانه هواپیمای سرگرد ذوالفقاری با حجم سنگین آتش پدافند دشمن رو به رو شد و مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد . من که کمی جلوتر از ذوالفقاری بودم ، توانستم رودخانه کارون را رد کنم . ناگهان متوجه شدم هواپیمایی با فاصلة بسیار کم مرا تعقیب می‌کند . با توجه به ارتفاع کم و سرعت زیاد ، فرصت بررسی هواپیمای پشت سرم را نداشتم . با رادار دزفول تماس گرفتم و گفتم :
هواپیمایی مرا تعقیب می‌کند . می‌دانید چه نوعی است ؟
رادار دزفول اظهار بی‌اطلاعی کرد . نگرانی و وحشتم زیادتر شد . چون فاصله‌اش هر لحظه به من نزدیک تر می‌شد . ترس از این داشتم که با مسلسل مرا بزند .
در حال گریز بودم که صدای سرگرد ستاری از رادار بندر امام در رادیوی هواپیما پیچید :
اکبر جان نگران نباش ! هواپیمای تعقیب کننده « اف – ۱۴ » خودی است ، دنبالت فرستادم تاکسی دنبالت نکند .
فردای آن روز خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدم ، خوشحال شدم . در حالی که برادرانمان سرگرد ذوالفقاری و ستوان اعظمی به دست نیروهای دشمن اسیر شده بودند .

تیمسار در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود این خاطرات را یادآوری می‌کردند و می‌گفتند :
یاد آن روزها بخیر . چه حالت عرفانی و روحانی خوبی داشتیم !

و سپس چند بار این جمله را تکرار کردند : خوش به حال آن روزها !”
:gol:
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
چفيه ي يه بسيجي را دزديدن...


داد زد:

"حوله
لحاف
زير انداز
روانداز
دستمال
ماسك
كلاه
كمربند
جانماز
سايه بون
كفن
جانونيم
باند زخم ...
همه را بردن!"
:D


شادي روح پاكشون ،که دار و ندارشون يه چفيه بود

"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خاطره ای از زبان برادر شهید


چند سال پیش، برای انجام کاری قصد داشتم به خیابان فلسطین تهران بروم. لذا به همراه دوستم یک تاکسی دربست گرفتیم تا به مقصد برسیم. در راه، راننده تاکسی از بزرگراه شهید بابائی عبور کرد و راه را طولانی تر کرد. به او گفتم برادرجان، چرا از فلان خیابان نرفتی که راه نزدیک تر شود و راه را طولانی کردی. راننده تاکسی پاسخ داد: « حاج آقا من عادت دارم. هر مسیری که بخواهم بروم از بزرگراهشهید بابائی میروم. زیرا شهید بابائی را خیلی دوست دارم » و شروع کرد به تعریف کردن از شهید بابائی و درانتها گفت: « از خدا فقط یک چیز می خواهم و آن این است که یک روز یکی از اعضای خانواده شهید بابائی را از نزدیک ببینم. »

در این لحظه دوستم مرا به راننده معرفی کرد. آن راننده بلافاصله ماشین را نگه داشت و پیاده شد، مرا در آغوش گرفت و روبوسی کرد و شروع به گریستن کرد. سپس ادامه داد:

« من در پایگاه امیدیه، در دژبانی خدمت میکردم. یک روز در پایگاه در حال نگهبانی بودیم که اطلاع دادندسرهنگ بابائی برای بازدید می آیند. مدت زمان زیادی را به انتظار آمدن ایشان منتظر بودیم اما ایشان نیامدند. بعد از آن یکی از معاون های ایشان به همراه یک آدم ساده و بسیجی آمدند و خواستند وارد شوند. من، معاون را راه دادم اما از ورود آن بسیجی خودداری کردم. آن شخص گفت ایشان همراه من هستند (ظاهرا از قبل، شهید بابائی سفارش کرده بودند تا ایشان را معرفی نکنند). گفتم ایشان اجازه ورود ندارند اما بااین حال، آن بسیجی حرکت کرد تا به داخل برود که من گلنگدن اسلحه را کشیدم و فریاد زدم اگر پایت را داخل بگذاری شلیک می کنم.

درهمین گیر و دار، یکی از مسئولین پایگاه دوان دوان به سمت ما می آمد و فریاد میزد: بدبخت شدیم. بدبخت شدیم. زمانی که رسید، احترام محکمی گذاشت و کلی عذرخواهی کرد و بسیجی را به داخل فرستاد و او را به من معرفی کرد: سرهنگ عباس بابائی.

و گفت بعد از تمام شدن کارش می آید و حسابت را می رسد و یک مجازات حسابی در انتظارت است. بدبخت شدی.

بعد از پایان یافتن کار سرهنگ بابائی، ایشان بدون هیچ تنبیه و مجازاتی از پایگاه خارج شدند و رفتند. بعد از گذشت حدود ۱۰ روز، شخصی را به دنبال من فرستادند و خواسته بودند تا نزد سرهنگ بابائی بروم. من با ترس و لرز فراوان و با انتظار مجازاتی سخت، نزد ایشان رفتم اما درکمال ناباوری، ایشان به گرمی از من استقبال کرد، مرا تحویل گرفت. سپس حکمی تشویقی را امضا و به من داد و گفت: « یک ماه به مرخصی برو. شما وظیفه ات را خیلی خوب انجام دادی و این مرخصی پاداش وظیفه شناسی شماست. اگر همه سربازهای ما مثل شما بودند، ما هیچ مشکلی نداشتیم. »



شادی ارواح طیبه ی شهدا و امام راحل صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
 

Similar threads

بالا