خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
" تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله "


داستانی را که می خوانید،داستان دلاوری گردان سلمان از لشکر 27 محمد رسول الله در عملیات بیت المقدس است که نماد واقعیه سخن مولا علی (ع) بودند



بنام خدا


جمعه_دهم ارديبهشت 1361_مرحله اول عمليات بيت المقدّس_در اين شب تيب 27 محمد رسول الله با اعزام رزمندگان خط شکن« گردان سلمان» به سوي جاده« اهواز_خرمشهر» مرحله نخست عمليات بيت المقدّس را شروع کردند.


هدف تصرّف جاده استراتژيک « اهواز_خرمشهر» بود.زيرا با شکستن خط دشمن در اين منطقه، نيروهاي ما تانک و ادوات زرهي و مکانيزه خود را به سرعت روي جاده مستقر مي کردند و به سوي خرمشهر به حرکت در مي آوردند. نيروهاي « گردان سلمان» حوالي ساعت ده شب با عبور از رود کارون و رسيدن به جاده با دشمن درگير شدند. آن هم در شرايطي که گردانهاي ديگر پشت خط منتظر بودند تا با شکسته شدن خط توسط گردان تحت امر « حسين قجه اي» بتوانند از سمت چپ و راست دشمن وارد عمل شوند. بچه هاي گردان سلمان در همان لحظات اول رسيدن به خط دشمن، حوالي ساعت يازده و نيم شب گرفتاره حلقه محاصره نيروهاي عراقي شدند. ارتش عراق از حسّاسيت منطقه با خبر بود، به همين دليل دو تيپ تقويت شده زرهي و مکانيزه را به منطقه درگيري فرستاد.


« حاجي جان ! خط را شکستيم....ولي حالا آفتاديم توي حلقه، دارن از پشت سرو روبرو بچه هامونو مي کوبند،مفهومه؟!....»


اين صداي مضطرب امّا محکم حسين بود که از پشت گوشي بي سيم« پي.آر.سي» به گوش«حاج همت» مي رسيد.حاجي لحظه اي سکوت کرد، بعد بلافاصله با بي سيم روي کانال دو تيپ مجاور يعني« نجف اشرف» و «عاشورا» رفت.با همانگي که حاج همّت با فرماندهان اين د تيپ انجام داد؛ گردانهاي نجف و عاشورا هم از دو جناح به خط زدند و درگير شدند ولي خط شکسته نشد، زيرا قلب دست دشمن بود و حرکتهاي جناحي فايده اي نداشت *


از سوي ديگر بدليل نزديکي بيش از حدّ گردان سلمان با دو تيپّ محاصره کننده امکان استفاده از آتش پشتياني نبود؛ زيرا احتمال زير آتش گرفتن نيروهاي خودي زياد بود.اين وضع تا ساعت دو و نيم شب ادامه داشت و اوضاع بسيار وخیم شد.کار به جایی کشید که حاج همت بهد از مشورت با حاج احمد متوسلیّان تصمیم گرفت گردان تازه نفسی را به صحنه نبرد اعزام کند. منتهی قبل از این کار قرار شد گردان سلمان به هر قیمتی به عقب برگردد.به همین دلیل حاج همّت روی کانال حسین قجه ای رفت:


همّت:« حسین جان!....باید برگردی عقب»


حسین:« اگر من توان شکستن خط محاصره پشت سرم را داشتم چرا برگردم عقب؟خب،خط جلو را می شکنم میروم طرف خرّمشهر!»


مکالمه حاج همّت و حسین دقایقی طول کشید که سر انجام حسین در جواب اصرارهای بی امان حاج همّت،حرف آخرش را زد و گفت:« حاجی جان! یک کلام بر نمی گردم. شما هم هر کاری که دلتان خواست بکنید.والسّلام!».حاج همّت هم قید این مکالمه بی فایده را زد و بلافاصله همراه تعدادی نیرو و دو بی سیم چی راهی خط شد.


بامداد شنبه،یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت و همراهانش حلقه محاصره را بطور معجزه آسایی شکستند و به محلّ استقرار گردان سلمان رسیدند.آنجا بود که حاج همّت دلیل اصرارهای حسین بر ماندن را فهمید؛تعداد نیروی قادر به رزم گردان سلمان از سیصد و پنجاه نفر به سی و دو نفر رسیده بود.ما بقی نیروها یا شهید و یا مجروح در گوشه ای افتاده بودند.


حاج همّت زیر آن آتش سنگین همچنان به حسین اصرار می کرد بر گردد و حسین انکار می کرد،تا جایی که حاج همت برای اولین بار گفت:« من به تو دستور می دهم برگردی!». ولی حسین حرف حاجی را دور زد و گفت:« گردانی را که بچه هایش شهید و مجروح شدند در این قتلگاه رها کنم و برگردم عقب؟نه حاجی شما برگرد عقب ما به یاری خدا مقاومت می کنیم!». باز هم حاجی جلوی حسین کم آورد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت.حاج همّت بعد از دقایقی که با دوربین مواضع دشمن را مورد بررسی قرار داد با حسین و بچه های گردان خداحافظی کرد تا به عقب برگردد.آنها برای برگشتن باید دوباره از حلقه محاصره عبور می کردند. حاج همّت و همراهانش در میان آن آتش سنگین با هر مصیبتی خود را به عقب رساندند. هوا کم کم روشن می شد و وضعیّت خطرناک تر! زیرا با روشن شدن هوا آتش هواپیماها و هلیکوپترها هم بر منطقه اضافه می شد.


ساعت هشت صبح یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت دستور داد گردانهای عمّار و انصار وارد عمل شوند و به هر طریقی حلقه محاصره دشمن را بشکنند. به یاری خدا ساعت دوازده ظهر پس از چهار ساعت درگیری این دو گردان توانستند حلقه محاصره را بشکنند و به مواضع گردان سلمان برسند.


وقتی نیروهای این دو گردان به بچه های« گردان سلمان» رسیدند؛حتی یک نفر از آنها هم زنده نمانده بود.حتّی خود حسین هم در آخرین لحظات به طور مظلومانه ای شهید شده بود. آری بچه های گردان سلمان خوب ایستادگی کردند....!!!.

 

Ali Samadi

اخراجی موقت
" تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله "


داستانی را که می خوانید،داستان دلاوری گردان سلمان از لشکر 27 محمد رسول الله در عملیات بیت المقدس است که نماد واقعیه سخن مولا علی (ع) بودند



بنام خدا


جمعه_دهم ارديبهشت 1361_مرحله اول عمليات بيت المقدّس_در اين شب تيب 27 محمد رسول الله با اعزام رزمندگان خط شکن« گردان سلمان» به سوي جاده« اهواز_خرمشهر» مرحله نخست عمليات بيت المقدّس را شروع کردند.


هدف تصرّف جاده استراتژيک « اهواز_خرمشهر» بود.زيرا با شکستن خط دشمن در اين منطقه، نيروهاي ما تانک و ادوات زرهي و مکانيزه خود را به سرعت روي جاده مستقر مي کردند و به سوي خرمشهر به حرکت در مي آوردند. نيروهاي « گردان سلمان» حوالي ساعت ده شب با عبور از رود کارون و رسيدن به جاده با دشمن درگير شدند. آن هم در شرايطي که گردانهاي ديگر پشت خط منتظر بودند تا با شکسته شدن خط توسط گردان تحت امر « حسين قجه اي» بتوانند از سمت چپ و راست دشمن وارد عمل شوند. بچه هاي گردان سلمان در همان لحظات اول رسيدن به خط دشمن، حوالي ساعت يازده و نيم شب گرفتاره حلقه محاصره نيروهاي عراقي شدند. ارتش عراق از حسّاسيت منطقه با خبر بود، به همين دليل دو تيپ تقويت شده زرهي و مکانيزه را به منطقه درگيري فرستاد.


« حاجي جان ! خط را شکستيم....ولي حالا آفتاديم توي حلقه، دارن از پشت سرو روبرو بچه هامونو مي کوبند،مفهومه؟!....»


اين صداي مضطرب امّا محکم حسين بود که از پشت گوشي بي سيم« پي.آر.سي» به گوش«حاج همت» مي رسيد.حاجي لحظه اي سکوت کرد، بعد بلافاصله با بي سيم روي کانال دو تيپ مجاور يعني« نجف اشرف» و «عاشورا» رفت.با همانگي که حاج همّت با فرماندهان اين د تيپ انجام داد؛ گردانهاي نجف و عاشورا هم از دو جناح به خط زدند و درگير شدند ولي خط شکسته نشد، زيرا قلب دست دشمن بود و حرکتهاي جناحي فايده اي نداشت *


از سوي ديگر بدليل نزديکي بيش از حدّ گردان سلمان با دو تيپّ محاصره کننده امکان استفاده از آتش پشتياني نبود؛ زيرا احتمال زير آتش گرفتن نيروهاي خودي زياد بود.اين وضع تا ساعت دو و نيم شب ادامه داشت و اوضاع بسيار وخیم شد.کار به جایی کشید که حاج همت بهد از مشورت با حاج احمد متوسلیّان تصمیم گرفت گردان تازه نفسی را به صحنه نبرد اعزام کند. منتهی قبل از این کار قرار شد گردان سلمان به هر قیمتی به عقب برگردد.به همین دلیل حاج همّت روی کانال حسین قجه ای رفت:


همّت:« حسین جان!....باید برگردی عقب»


حسین:« اگر من توان شکستن خط محاصره پشت سرم را داشتم چرا برگردم عقب؟خب،خط جلو را می شکنم میروم طرف خرّمشهر!»


مکالمه حاج همّت و حسین دقایقی طول کشید که سر انجام حسین در جواب اصرارهای بی امان حاج همّت،حرف آخرش را زد و گفت:« حاجی جان! یک کلام بر نمی گردم. شما هم هر کاری که دلتان خواست بکنید.والسّلام!».حاج همّت هم قید این مکالمه بی فایده را زد و بلافاصله همراه تعدادی نیرو و دو بی سیم چی راهی خط شد.


بامداد شنبه،یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت و همراهانش حلقه محاصره را بطور معجزه آسایی شکستند و به محلّ استقرار گردان سلمان رسیدند.آنجا بود که حاج همّت دلیل اصرارهای حسین بر ماندن را فهمید؛تعداد نیروی قادر به رزم گردان سلمان از سیصد و پنجاه نفر به سی و دو نفر رسیده بود.ما بقی نیروها یا شهید و یا مجروح در گوشه ای افتاده بودند.


حاج همّت زیر آن آتش سنگین همچنان به حسین اصرار می کرد بر گردد و حسین انکار می کرد،تا جایی که حاج همت برای اولین بار گفت:« من به تو دستور می دهم برگردی!». ولی حسین حرف حاجی را دور زد و گفت:« گردانی را که بچه هایش شهید و مجروح شدند در این قتلگاه رها کنم و برگردم عقب؟نه حاجی شما برگرد عقب ما به یاری خدا مقاومت می کنیم!». باز هم حاجی جلوی حسین کم آورد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت.حاج همّت بعد از دقایقی که با دوربین مواضع دشمن را مورد بررسی قرار داد با حسین و بچه های گردان خداحافظی کرد تا به عقب برگردد.آنها برای برگشتن باید دوباره از حلقه محاصره عبور می کردند. حاج همّت و همراهانش در میان آن آتش سنگین با هر مصیبتی خود را به عقب رساندند. هوا کم کم روشن می شد و وضعیّت خطرناک تر! زیرا با روشن شدن هوا آتش هواپیماها و هلیکوپترها هم بر منطقه اضافه می شد.


ساعت هشت صبح یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت دستور داد گردانهای عمّار و انصار وارد عمل شوند و به هر طریقی حلقه محاصره دشمن را بشکنند. به یاری خدا ساعت دوازده ظهر پس از چهار ساعت درگیری این دو گردان توانستند حلقه محاصره را بشکنند و به مواضع گردان سلمان برسند.


وقتی نیروهای این دو گردان به بچه های« گردان سلمان» رسیدند؛حتی یک نفر از آنها هم زنده نمانده بود.حتّی خود حسین هم در آخرین لحظات به طور مظلومانه ای شهید شده بود. آری بچه های گردان سلمان خوب ایستادگی کردند....!!!.

یادته گفتم کاش خیبری نبودو الان همت بود
الانم می گم ، کاش سلمانی نبودو الان حسین کنار ما بود !
قدر اینارو اونایی که باید بدونن می دونن ، اما زیادن قدر نشناسانی که خونشونو فراموش کردن و یه روز همین خون یقه شونو می گیره !
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سلام بر عزیز دل:gol:
آقا مرتضی گل
ممنونم جالب بود

بد نیست ما کمی از این مطالب هم بخوانیم و همه چیز را فراموش نکنیم

فقط این را باید بدانیم که آنها برای خدا و دین و من و شما و حفظ ناموس و جان و مال مارفتن با نیتی کاملا خالص واصلا به این امر که الان از رفتن آنها یک عده سؤاستفاده می کنند فکر نمی کردند و برایشان مهم نبود. چون هدف وقتی برای خدا و والا باشد این مسائل مادی و زمینی را در خود جای نمی دهد...
درست است یک عده متأسفانه با رفتار و اعمال ریا کارانه خود وجه و عمل خالصانه این عزیزان را زیر سوال می برند ولی این را باید بدانیم که اشتباه و خودخواهی یک عده نباید و نمی تواند ارزش والای فداکاری و ایثار این عزیزان را زیر سوال ببرد و یا کار آنها ،کاری عبث و بیهوده جلوه دهند .

همیشه در آخر ما و اعمالمان می مانیم و خدای خودمان ..
حالا باید ببینیم آیا در برابر خدا شرمنده خواهیم بود یا نه....
آنها که بردند و سرافراز شدن و با ائمه محشور خواهند شد....
وایییییییی به حال ما ... که باید به فکر خود و اعمال و کردارمان باشیم ...

موفق و شاد
در پناه خدا باشید.:gol:
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرامی باد یادوخاطره شهدای 8سال دفاع مقدس ویاد وخاطره رشادت های مردان سبز سرزمین سبزمان بویژه شهیدهمت ولی اقسوس...........
بسیارزیبا وتاثیرگذاربود:gol:
 

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان من یه خاطره دارم از شهدا که امروز با دیدن این تاپیک یادش افتادم گفتم شاید شنیدنش برای شما خالی از لطف نیاشه
میدونین خانواده من از اون خانواده هایی هستن که اصلا به فکر جنگ و اینجور چیزها نبودن
نه شهید دادیم و نه جانباز. خودم میگم که لیاقتشو نداشتن
منم تا سال دوم دانشگاه که بودم حس بخصوصی نسبت به جبهه و جنگ و شهدا نداشتم
سال دوم بودیم که یک روز قرار بود چند تا شهید گمنام رو بیارن دانشگاهمون
به اصرار بچه ها قرار شد منم باهاشون برم و برای اولین بار توی مراسم دعای کمیل هم شرکت کنم.
اولی که رفتم مسجد داشتم با دوستهام می گفتم و میخندیدم اصلا هیچ اجساسی نداشتم که چند لحظه بعد قراره چند تا شهید رو بیارن داخل
مسجد ما دو طبقه بود خانمها بالا و آقایون پایین
به محض اینکه شهیدها رو آوردن داخل چراغها رو خاموش کردن و پسرها شروع کردن به سینه زدن. منم از طبقه بالا پایین رو نگاه می کردم. یک لحظه دلم خیلی گرفت وقتی تابوتها رو دیدم. گفتم الان میفهمن اطرافشون چی می گذره. اگه می فهمن ناراحت نیستند به جای خانواده هاشون غریبه ها رو می بینن
خیلی گریه کردم اون شب و دلم سوخت واسشون
صبح مادرم که مسافرت بود به من زنگ زد که دیشب خواب دیدم من یه پرچم سبز داشتم و گفتم دیشب شهدا اومدن دانشگاهمون و این پرچم رو به من دادن
در حالی که اصلا خانواده ام خبر نداشتن از این موضوع
فکر کنم با این خواب مادرم می خواستن بگن کاملا از هر چیزی که اطرافشون میگذره آگاهن
بعد از اون احساسم نسبت به شهدا تغییر کرد و امیدوارم خدا نذاره که خونشون پایمال بشه و بعضی ها فرصت بهره برداری داشته باشن
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان من یه خاطره دارم از شهدا که امروز با دیدن این تاپیک یادش افتادم گفتم شاید شنیدنش برای شما خالی از لطف نیاشه
میدونین خانواده من از اون خانواده هایی هستن که اصلا به فکر جنگ و اینجور چیزها نبودن
نه شهید دادیم و نه جانباز. خودم میگم که لیاقتشو نداشتن
منم تا سال دوم دانشگاه که بودم حس بخصوصی نسبت به جبهه و جنگ و شهدا نداشتم
سال دوم بودیم که یک روز قرار بود چند تا شهید گمنام رو بیارن دانشگاهمون
به اصرار بچه ها قرار شد منم باهاشون برم و برای اولین بار توی مراسم دعای کمیل هم شرکت کنم.
اولی که رفتم مسجد داشتم با دوستهام می گفتم و میخندیدم اصلا هیچ اجساسی نداشتم که چند لحظه بعد قراره چند تا شهید رو بیارن داخل
مسجد ما دو طبقه بود خانمها بالا و آقایون پایین
به محض اینکه شهیدها رو آوردن داخل چراغها رو خاموش کردن و پسرها شروع کردن به سینه زدن. منم از طبقه بالا پایین رو نگاه می کردم. یک لحظه دلم خیلی گرفت وقتی تابوتها رو دیدم. گفتم الان میفهمن اطرافشون چی می گذره. اگه می فهمن ناراحت نیستند به جای خانواده هاشون غریبه ها رو می بینن
خیلی گریه کردم اون شب و دلم سوخت واسشون
صبح مادرم که مسافرت بود به من زنگ زد که دیشب خواب دیدم من یه پرچم سبز داشتم و گفتم دیشب شهدا اومدن دانشگاهمون و این پرچم رو به من دادن
در حالی که اصلا خانواده ام خبر نداشتن از این موضوع
فکر کنم با این خواب مادرم می خواستن بگن کاملا از هر چیزی که اطرافشون میگذره آگاهن
بعد از اون احساسم نسبت به شهدا تغییر کرد و امیدوارم خدا نذاره که خونشون پایمال بشه و بعضی ها فرصت بهره برداری داشته باشن


طیب الله انفاسکم....:gol::gol::gol::gol:
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

خاطره ای از سردار شهید


حاج محمد ابراهیم همت


محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد.
سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد.
فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد.
خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد.
سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . »
كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. »
بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.
 
آخرین ویرایش:

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از سردار شهید


آقا مهدی زین الدین

(فرمانده لشکر 17 ابیطالب)




قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟

آقا مهدی زین الدین

(فرمانده لشکر 17 ابیطالب)




یكبار با آقا مهدی صحبت می‌كردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیك به دویست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد كه ده روز در یك جا بمانم، روزه‌هایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه‌ها را كه چند هزار نفر می‌شدند، جمع كرد و پس از اینكه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یكی از دوستانش گفته‌اند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسی مایل است، دین او را ادا كند، بسم الله.» یكباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد كه : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجایند مردان بی ‌ادعا...؟

کجایند مردان بی ‌ادعا...؟

کجایند مردان بی ‌ادعا...؟




سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي باكري

(فرمانده لشكر 31 عاشورا)








روزی حمید با نامه‌ای از آقا مهدی آمد. مضمون نامه این بود: برادر صمدلوئی! بدینوسیله برادر حمید باکری به عنوان جانشین گردان حضرت قائم (عج) معرفی می‌شوند.
با دریافت نامه جا خوردم. یعنی چه؟ حمید آقا معاون من بشود آن هم در این گردان؟ لابد اشتباه شده است.
حمید گفت: نه اشتباهی در کار نیست. حتماً داداش مهدی اینگونه که صلاح دیده درست است.
به حمید آقا گفتم: اگر اجازه بدهید بروم با آقا مهدی صحبت کنم.
حمید گفت: نه دَدَ بالا*، اگر بروی با آقا مهدی صحبت کنی مثل این است که به من اهانت کرده‌ای.
از برگزاری رزم‌های شبانه می‌شد فهمید که عملیاتی در پیش است.
صمدلوئی بعد‌ها فهمید که آقا مهدی برای پوشاندن ضعف‌های گردان او برادرش حمید را که جانشین لشگر بود به جانشینی آن گردان معرفی کرده است تا بطور غیر مستقیم آنها را برای عملیاتی که در پیش بود آماده سازد.
گرچه در این میان شأن و شخصیت حمید نادیده گرفته می‌شد اما حمید و آقا مهدی با این کار می‌خواستند آن گردان را تقویت کنند.

پی‌نوشت: بنظر شما سیستم مدیریتی ما اخلاق اسلامی‌اش را کجا جا گذاشته‌؟

* "دَدَ بالا" خطابی محبت آمیز به زبان آذری است که بین رزمندگان آذری در جبهه رایج بوده.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار شهید مهدی خندان





سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مى‏كرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ريخت. رفته بوديم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»»
با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آيد جلو. همچين كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بى‏سيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هيمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتيم از ترس پس مى‏افتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنيد، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به اين حرف‏ها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز




شهيد مهدي زين الدين (شيخ)


***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار با لباس سبز سپاه بعد از سلام و عليك گفت : « برنامه‌ام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد ..... » بالاخره روز موعود رسيد تنها خريد عقد ما يك حلقه طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريه يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكه طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت:« بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت ». پدرم قبول كرد. اما مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آن‌ها جدا شوم اما چاره‌اي نداشتم و بايد همراه و هم‌قدم مهدي مي‌ماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه مي‌كردم. دلم مي‌خواست در اين لحظات به ديدن بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بي‌اختيار عقده دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم فكر مي‌كردم شهيد شد. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم اما بعد از رفتنش باز هم بي‌قرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته......
***دو سال در اهواز زندگي كردم به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت مي‌خواهد به جبهه غرب برود. حس غريبي به من گفت اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت:« خسته شده‌ام، مي‌خواهم شهيد شوم». چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانه‌اي كه هيچ‌وقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم مي‌لرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي مي‌كردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك مي‌گذاشتند وقتي تلقين خواندند. وقتي رويش خاك ريختند.
بچه‌هاي سپاه توي سر و صورتشان مي‌زنند اما من آرام نگاه مي‌كردم. و مدام با خودم مي‌گفتم :«چرا نفهميدم كه شهيد مي‌شود».
*** خوابم تعبير شد، قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم : همه جا تاريك است بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازه‌اي آن‌جا بود با لباس سپاه با آن‌كه روي صورتش خون خشك شده بود بيش‌تر به نظر مي‌آمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهره آن شهيد داخل تابوت در خوابم اوست.....

راوي:منيره ارمغان- همسر شهيد​
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي باكري

(فرمانده لشكر 31 عاشورا)


الله بنده سی




حوصله وحید داشت سر می رفت .نیم ساعت می شد كه چشم به جاده دوخته بود .برای هر ماشین كه می گذشت دست بلند می كرد ؛ اما هیچ كدام ترمز نمی كردند .آسمان درحال تاریك شدن بود و ستاره قطبی در شمال می درخشید .
ساكش را بر زمین گذاشت . خود خوری می كرد كه چرا برای برگشتن به پادگان دیر كرده است . از دور، نور ماشین را دید كه نزدیك می شد. خدا خدا كرد كه این ماشین نگه دارد.ماشین نزدیك شد. دست بلند كرد و با صدای بلند گفت :
-پادگان ...
ماشین به سرعت ازكنارش گذشت .لب گزید. ماشین دهها متر جلوتر ایستاد و بعد عقب عقب آمد . وحید با خوشحالی ساكش را برداشت و به سوی ماشین دوید .دید كه ماشین پلاك سپاه دارد و تویوتا وانتی كرم رنگ است .
مهدی، شیشه سمت راست را پایین كشید . وحید گفت :«سلام اخوی. »
مهدی گفت :«سلام.كجا می روی ؟»
-پادگان .
-سوار شو.
وحید در باز كرد و كنار مهدی نشست .مهدی دنده چاق كرد وماشین به حركت درآمد. وحید پرسید :«شما هم نیروی لشكر عاشورا هستید ؟»
-اگر خدا قبول كند .
به مهدی نگاه كرد .نور كم جان لامپ سقف بر سر و بدن مهدی می تابید .مهدی گفت :« تا این موقع چرا بیرون مانده ای ؟»
-حقیقتش من تازه به لشكرآمده ام .نمی دانستم كه از غروب به بعد به سختی می شود ماشین برای پادگان پیدا كرد .
-چكاره ای ؟
-الان بسیجی ام ؛ اما دانشجوی هنرهم هستم .نقًاشم .آمده ام بجنگم ؛ امًا به تبلیغات مأمور شده ام .رفته بودم اهواز، وسایل نقاشی بخرم .می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم تصویر شهدا را روی دیوارهای پادگان بكشم .
مهدی لبخندی زد و گفت :« به به... خداخیرت دهد .كار شما ثواب جنگیدن در خط مقدم را دارد .هنرت را دست كم نگیر.»
وحید متوجه نشد كه كی به پادگان رسیدند .بین راه ،كلی با راننده ای كه نمی شناخت ،گپ زد و با او گرم گرفت .حتی چند لطیفه هم برای مهدی تعریف كرد و هردوخندیدند.
مهدی ، وحید را تا نزدیكی واحد تبلیغات رساند و خداحافظی كرد .وحید وقتی یادش افتاد اسم راننده را نپرسیده كه ماشین از او دور شده بود .

سه روز بعد ، گرما گرم ظهرتا بستان ،وحید بی حال و كلافه ازگرما در حال گذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدی را دید .مهدی درحال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود .
وحید آهسته جلو رفت و زد به گرده مهدی .مهدی برگشت وهر دودرآغوش هم گره خوردند . وحید گفت :«چطوری اخوی ؟ این چند روزه خیلی دنبالت گشتم ؛ اما پیدات نمی كردم .»
مهدی ،عرق سروصورتش را با پر چفیه گرفت وگفت:«زیر سایه شما هستم .شما خوبید؟»
وحید دست مهدی را كشید و زیر سایبانی رفتند .وحید گفت :«پدر آمرزیده ،مگر عقل نداری ؟مگر اینجا نیروی خدماتی نیست كه توآشغال جمع میكنی؟ برو به رانندگی ات برس .»
مهدی خندید و گفت :«مگر من با نیروهای خدماتی چه فرقی دادم ؟ همه بسیجی هستیم وبه خاطرخدا به اینجا آمده ایم .بیا تو هم كمك كن زباله ها را جمع كنیم .»
ـ شوخی می كنی ؟ ! من وآشغال جمع كردن ؟ ول كن بابا .بیا برویم به واحد ما تا یك لیوان شربت آبلیمو به خوردت بدهم ، سر حال بیایی، بیا برویم .
ـ نه... خیلی ممنون. با ید زبا له ها را جمع كنم. ان شاء الله یك وقت دیگر.
وحید اصرار كرد؛ اما مهدی نرفت .در آخر، وحید با دلسوزی گفت :« ببین اخوی، یكی ازدوستان من تو ستاد لشكر بیا و برو دارد.دوست داری بهش بگویم منتقلت كنند به واحد ما ؟»
مهدی، دست بر شانه وحید گذاشت و گفت :«ممنون... همین جا كه هستم، راضی ام .»
وحید با مهدی دست داد و گفت :«هرجور كه راحتی. خب، من رفتم. خداحافظ.»
ـ خداحافظ .
وحید چند قدمی از مهدی دور نشده بود كه یا دش آمد اسم دوست جدیدش را نپرسیده است . برگشت و گفت :«راستی، من هنوز اسمت را نمی دانم ؟»
مهدی گفت :« اسم من به چه درد تو می خورد ؟ من كوچك شما هستم : الله بنده سی. »
وحید خندید و گفت :«باشد .پس ازحالا تو را الله بنده سی صدا می كنم. خداحافظ .»

وحید سرش شلوغ بود .كشیدن تصاویر شهدا، تمام وقت او را پركرده بود .وقت نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جدیدش را پیدا كند .چند بار موقع كشیدن تصاویرشهدا، مهدی به دیدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از این در وآن در صحبت كرده بودند .چند بار هم دیده بود كه مهدی با حسرت به تصویر شهدا نگاه می كند و حس غریبی در چهره اش نشسته است .

وحید در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد .دستش لغزید .با عصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسین را دید .زبانش از خوشحالی بندآمده بود .از روی داربست پایین پرید .حسین را بغل كرد. با حسین از كودكی دوست بود. وحید می دانست كه اوفرمانده یكی ازگردانهای لشكراست .
حسین گفت :«چطوری پیكاسو ؟ آخرسر، تو هم به جبهه آمدی ؟»
وحید ، شانه حسین را فشرد و گفت: « مگرمن چه ام است ؟ دستم چلاق است یا پایم شَل ؟»
حسین خندید .وحید گفت : « چه عجب از این طرفها . راه گم كردی ؟!»
ـ نه وحید جان، شنیده بودم كه به پادگان آمده ای .دوست داشتم به دیدنت بیایم ؛ اما وقت نمی شد . امروز با آقای مهدی جلسه داریم .وقتی به پادگان آمدم، گفتم قبلش بیایم و ببینمت .
ـ بارك الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه می گذاری ؟من خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیك ببینم .
ـ خب، اینكه كاری نداره موقع ناهار بیا ستاد لشكر. من آنجا هستم .می رویم وآقا مهدی را می بینی.
ـ معلوم است چه می گویی ؟ مرا چه كار با آقا مهدی ؟ اصلاً تو ناهار مهمان منی .دعوتم را رد نكن .راستی یك دوست پیداكردم به چه نازنینی ؛ خوش صحبت و آقا .حتم دارم ببینی اش، ازش خوشت می آید .
ـ نه .. وحید جان .همان كه گفتم. موقع ناهار بیا ستاد. من منتظرت هستم. حتماَ بیا. من رفتم .
وحید گفت :«باشد .برای ناهارآنجاهستم .»
حسین رفت و وحید سرگرم كارش شد .

بعد از نماز ظهر و عصر، وحید به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسین را پیداكرد .بعد هردو از پله‌ها با لا رفتند. دل تو دل وحید نبود .از اینكه تا لحظاتی دیگر، فرمانده لشكر را از نزدیك می دید، دچار هیجان شده بود . هنوز به اتاق فرمانده نرسیده بودند كه چشم وحید به مهدی افتاد.
مهدی كنار در ورودی اتاق فرماندهی ایستاده بود و به مهمانها خوش آمد می گفت .وحیدبا خوشحالی جلو رفت و گفت :« سلام. تو اینجا چه كارمی كنی ؟ مثل اینكه راننده فرمانده لشكری .آره ؟»
حسین، رنگ پریده و هراسان، دست وحید را كشید .مهدی، لبخند زنان دست وحید را فشرد .وحید به سوی حسین برگشت و گفت :« حسین آقا ، این همان دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بنده سی »
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند .حسین، دست وحید را كشید و او را گوشه ای برد و غرّید :«وحید، چرا این طوری می كنی ؟»
وحید، هاج و واج مانده بود كه حسین چه می گوید .هر دو وارد اتاق فرماندهی شدند .
وحید گفت : «چرا رنگت پریده ؟»
حسین با ناراحتی گفت :«خیلی كار بدی كردی ، وحید .»
ـ مگر چه كار كردم ؟ خب، با هاش حال و احوال كردم .
ـ مگر تو او را نمی شناسی ؟
ـ نه... اما می دانم كه راننده است .
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است ؛ فرمانده لشكر عاشورا .
چشمان وحید گرد شد .نفسش بند آمد .احساس كرد كه صورتش گُر گرفته است .
اتاق فرماندهی پر شد .سفره را پهن كردند ،اما وحید حال و روز خوبی نداشت .ازخجالت نمیتوانست به آقا مهدی نگاه كند ؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كرد كه غذایش را بخورد . وحید چند لقمه به زور خورد .چند لحظه بعد ، وقتی دید حواس آقا مهدی به جای دیگراست، آهسته بلند شد و از اتاق بیرون زد و یكنفس تا واحد تبلیغات دوید .

وحید در اتاق كز كرده بود .نمی دانست چه كار كند .به خودش لعنت می كرد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده است .یاد شوخیها و سر به سر گذاشتن اش با آقا مهدی می افتا د بیشتر خود خوری می كرد .بغض كرد .ناگاه دراتاق با ز شد و مهدی داخل شد. بغض وحید تركید .بلند شد .آقا مهدی را از ورای پرده لرزان اشك می دید .مهدی، دست بر شانه وحید گذاشت و گفت:« گریه نكن بسیجی، مگرچه شده است ؟»
وحید هق هق كنان گفت : «مرا ببخش آقا مهدی …»
مهدی خندید .وحید به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعتها به صورت خندان و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد .
 

Ali Samadi

اخراجی موقت




شهيد مهدي زين الدين (شيخ)


***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار با لباس سبز سپاه بعد از سلام و عليك گفت : « برنامه‌ام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد ..... » بالاخره روز موعود رسيد تنها خريد عقد ما يك حلقه طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريه يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكه طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت:« بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت ». پدرم قبول كرد. اما مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آن‌ها جدا شوم اما چاره‌اي نداشتم و بايد همراه و هم‌قدم مهدي مي‌ماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه مي‌كردم. دلم مي‌خواست در اين لحظات به ديدن بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بي‌اختيار عقده دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم فكر مي‌كردم شهيد شد. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم اما بعد از رفتنش باز هم بي‌قرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته......
***دو سال در اهواز زندگي كردم به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت مي‌خواهد به جبهه غرب برود. حس غريبي به من گفت اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت:« خسته شده‌ام، مي‌خواهم شهيد شوم». چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانه‌اي كه هيچ‌وقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم مي‌لرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي مي‌كردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك مي‌گذاشتند وقتي تلقين خواندند. وقتي رويش خاك ريختند.
بچه‌هاي سپاه توي سر و صورتشان مي‌زنند اما من آرام نگاه مي‌كردم. و مدام با خودم مي‌گفتم :«چرا نفهميدم كه شهيد مي‌شود».
*** خوابم تعبير شد، قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم : همه جا تاريك است بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازه‌اي آن‌جا بود با لباس سپاه با آن‌كه روي صورتش خون خشك شده بود بيش‌تر به نظر مي‌آمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهره آن شهيد داخل تابوت در خوابم اوست.....

راوي:منيره ارمغان- همسر شهيد​
دست مارم بگیره ای شالله !
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز

شهید تفحص




شهید علی محمودوند





مصاحبه شهيد مجيد پازوكي پيرامون حالات و روحيات شهيد علي محمودوند:
علي محمودوند، يه علي محمودوند من مي‌گم يه علي محمودوند مي‌شنوي. بعضي‌ها رو نمي‌شه همين جوري با حرف نشون داد، مثلاً بگي اين بود علي محمودوند.

اون ور بيشتر مي‌شناسنش. اصلاً بهتر مي‌دونن چي كار كرد. خدا بيشتر مي‌دونه چيكار كرد، كسي نمي‌شناختش.

شخصيتش عجيب و غرببي بود. پانزده سال با هم رفيق بوديم. شخصيتش رو خيلي سخت مي‌شد آدم بشناسش. اصلاً بعضي موقع‌ها يه چيزهايي مي‌گفت من الان هم تو فكرم كه اين يعني چي؟

من يكبار يادمه برگشت گفت: من به والله تا حالا از هيچي نترسيدم! من اين جمله رو فقط از امام شنيده بودم. بعد ما مي‌خنديديم، مي‌گفتيم چي مي‌گه؟

ولي عملاً تو خيبر و عمليات‌هاي ديگه، توي ميادين مين، ثابت شده بود از هيچي نمي‌ترسيد. خوب؛ حالا اين چه پشتوانه‌اي داشت كه اين حرف رو مي‌زد يا اون خستگي‌ناپذيريش يا اون تحمل دردش و اون مسائلش و مشكلاتش. با روحيه خيلي باز، باز هم اينجا كار مي‌كرد.


توي جنگ با اين رفيقاش توي اين منطقه ]فكه[ جنگيده بود. گردان حنظله‌اي بود ديگه. همون بچه‌هايي كه تو كانال گير كردند.

خيلي براش سنگين تموم شده بود اون شهادت سيصد نفري كه كنارش ديده بود، حدود سيصد نفر رو مي‌گفت تو كانال ديدم. يه مقداري هم بچه‌هاي كميل بودند و رفيقاش.

بعضي موقع‌ها، خاطره تعريف مي‌كرد، لحظه به لحظه تعريف مي‌كرد. مثلاً مي‌گفت: مثلاً كوچكترين حركت‌هاي بچه‌ها را هم تعريف مي‌كرد؛ اين اينطوري شد شهيد شد، اون اين طوري شد. حالتشون رو مي‌گفت.

خيلي باسش سنگين بود همش مي‌گفت من بايد برم اين بچه‌ها رو پيدا كنم، دلش اينجا بود كه بالاخره اون كانال كميل رو پيدا كرد، كانال حنظله رو. صدو بيست تا شهيد از كميل درآورد، هفتاد يا هشتاد تا هم از حنظله درآورد. ديگه ول نكرد.


يكبار سه ماه اينجا كار كرديم، شهيد پيدا نكرديم. اونقدر ناراحت بود هي راه مي‌رفت، قاطي كرده بود. اصلاً همين جوري ديگه داد مي‌زد، به حضرت علي مي‌گفت تو به من قول دادي كه هر چي بخوام بهم بدي، چرا سه ماه شهيد پيدا نكرديم؟ اگر من تا ده روز ديگر اينجا شهيد پيدا نشه مي‌زارم مي‌رم از اين فكه. همين طور راه مي‌رفت با خودش حرف مي‌زد.


نمي‌دونم اين فشار رو كه تحمل مي‌كرد، من احساس مي‌كنم كه واقعاً اون از تمام وجودش مايه گذاشته بود كه اين بچه‌ها رو پيدا كنه!

بچه‌اش كه مريض شد خيلي واسش سخت مي‌گذشت، بردش مشهد امام رضا، سي و هشت روز، اين طورها، سي روز، نزديك چهل روز، تو مشهد فقط بست بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش. حالا نمي‌دونم خودش، بچه‌هاش، نمي‌دونم كي خواب مي‌بينه؛ خواب امام رضا رو مي‌بينه كه ما همين جوري دوست داريم ببنيم. هرچي مي‌خواي از ما بخواه؛ بهت مي‌ديم، ولي اين رو نخواه. ما دوست داريم بچه‌ات رو همين جور ببينيم.

حتي يادمه؛ يكبار گفت يكبار اصرار كردم تو دعا, گريه كردم گفتم شفا بدش اين بچه رو. اومدن تو خوابم گفتند مگر نگفتيم بهت شفاي اين رو نخواه؟

اون بچه‌اش مريض بود. يكسره تو بيمارستان بود ـ خدمت شما عرض كنم ـ كليه درد داشت. يك كليه‌اش آسيب ديده بود تو جنگ؛ همش سنگساز بود. يا مرفين مي‌زد يا مي‌رفت توي اين بيابون‌ها. معمولاًخون‌ريزي داشت اين كليه‌اش درد مي‌كشيد ولي بازم هيچي نمي‌گفت. ادامه داد راه رو.


خيلي سَر و سِر داشت علي آقا با اين فكه، فكه رو مثل زمان جنگ مي‌دونست يعني چي؟ يعني يه قطعه‌اي از زمان جنگ كه هنوز مي‌شد توش مثل زمان جنگ زندگي كرد.
سال شصت و هفت يا شصت و هشت بود مي‌گفتش كه من خواب ديدم تو فكه شهيد مي‌شم، چهار يا پنج دفعه به من گفت اين رو. بيشتر منتظر بود بالاخره كي نوبتش مي‌رسد تا به بچه‌هاي حنظله برسه.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تفحص








شهید مجید پازوکی



خاطره ای از آقا مجید:

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ماه رمضان سال 72 بود كه همراه «مجيد پازوكى» از تخريبچى هاى لشكر 27، در منطقه والفجر يك فكه، اطراف ارتفاع 143 به ميدانى مين برخورديم كه متوجه شديم ميدان مين ضد خودرو و قمقمه اى است. يعنى يك مين ضد خودرو كاشته و سه تا مين قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.
سر نيزه ها را در آورديم و نشستيم به يافتن و خنثى كردن مين ها. خونسرد و عادى، با سر نيزه سيخك مى زديم توى زمين و مين ها را در آورده و خنثى مى كرديم و مى گذاشتيم كنار. رسيدم به يك مين ضد خودرو. دومين قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مين سوم را پيدا نكردم. تعجب كردم، احتمال دادم مين سوم منفجر شده باشد، ولى هيچ اثر يا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. تركيب ميدان هم به همين صورت بود كه يك ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مين سومى خبرى نبود.
در تخريب اصلى وجود دارد كه مى گويند: «هر موقع مين را پيدا نكرديد، به زير پاى خودتان شك كنيد». يعنى اگر مينى را پيدا نكردى زير پاى خودت را بگرد كه بايد مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجيد گفتم: «ميجد مين قمقمه اى سوم پيداش نيست...» به ذهنم رسيد كه زير پايم را سيخ بزنم. يك لحظه پايم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زيرش است. اول فكر كردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تكان نمى خوردم. با سر نيزه سيخك زدم زيرپايم، ديدم نه! مثل اينكه مين است. به مجيد گفتم: «مجيد مواظب باش مثل اينكه من رفتم روى مين...» مجيد خنديد و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت:
- خاك بر سرت آخه به تو هم مى گن تخريبچى؟ مين زير پاى توست به من مى گى مواظب باش!
پايم را كشيدم كنار و مين قمقمه اى را درآوردم. در كمال حيرت و تعجب ديدم سيخك هايى كه به آن زده ام، به روى سطحش كشيده و چند خط وردّ سر نيزه هم رويش مانده و به قول بچه ها «مين را زخمى كرده بود».

خودم خنده ام گرفت. خنده اى از روى ناباورى كه وقتى كارى نخواهد بشود، خودت را هم بكشى نمى شود.

يك ساعتى از اين جريان گذشت. در ادامه معبر داشتيم جلو مى رفتيم، مى خواستيم ميدان را باز كنيم كه بچه ها بروند توى شيار كه اگر شهيدى هست پيدا كنند. دوباره يك مين گم كردم. آن همه قمقمه اى. جرأت نكردم به مجيد بگويم كه آن را گم كرده ام، گفتم: «مجيد... اين يكى ديگه حتماً زده». مجيد نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم نمى خورد، گفت: «بهت قول مى دم اين يكى هم زير پاى خودت است.» روى شوخى اين حرف را زد. پايم را فشار دادم، شك كرد، سر نيزه زدم ديدم مثل دفعه قبل است. پا را كه برداشتم ديدم مين زير پايم است. تعجبم دو چندان شده بود. حالا چطور بود آن روز مين زير پاى ما نزد، الله اعلم، خودم هم مانده بودم كه چى شده. به قول معروف:
گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد
[/FONT]
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تفحص





شهید رضا شــهبازی

ازدواج خدایی

یادم هست سال آخر بود، از آنجا که با باطن پاک رضا آشنا بودم خانمی را از نزدیکانمان برایش نشان کرده بودیم و اصلاً فکرش را نمی کردم خودش قصد ازدواج داشته باشد اما از انجا که خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش می دهد. یک شب با برادر و خانواده اش جلوی در خانه ما آمدند و ما هم شدیم واسطه این ازدواج خدایی و با هم رفتیم خواستگاری.
شاید باورتان نشود ولی همان شب همه ی هماهنگی ها انجام شد. اما کمتر از دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که رضا به رفقایش پیوست.
بعدها همسرش می گفت: در همان ایام کوتاه یک بار به من گفت من مطمئناً شهید می شوم و ازدواجم هم وسیله ایست برای رسیدنم به این هدف.





وصيت نامه شهيد عليرضا شهبازی

بسم رب الزهرا (س)



اهل دل چون نامه انشاء می کنند
ابتدا با نام زهرا (س) می کنند


از آنجا که وظیفه هر مسلمانی است که پیش از مرگ خود وصیت نامه ای بنویسد این حقیر نیز انجام وظیفه می نمایم. خوب باید عرض کنم خدمت شما خانواده ی عزیزم که اولاً برای بنده ی سرا پا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه ی قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.
والسلام 10/4/77
وصيت نامه شهيد علی رضا شهبازی



 

aminbeiranvand

عضو جدید
!!!

!!!

وچرا همش حرف می زنیم!!!
خوب اگه راس می گیم بیاین راهشون رو ادامه بدیم،
مگه راه کسایی که با درک و فهم و آگاهی هرچند کم رفتن به سوی خدا،
جز با تلاش برای افزایش آگاهیه؟
فرق شهید با اونایی که همین طوری کشته می شن فقط تو اینه که این خداش رو می شناسه و آگاه از عظمت خداش و خودش و...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو کربلای 2 در حال پیشروی بودیم که به یه میدون مین خوردیم...

این میدون مین تو دامه کوه با شیبی حدود 70 درجه بود،تخریب چیها اومدن پای کار اما مسئله این بود که تخریب این نوع میدانهای مین بسیار سخت بود....
ار آن طرف از پشت بیسیم مرتب به فرمانده گردان می گفتن: سید مچ دستتو نگاه...( یعنی حواست به ساعت باشه)

چون هوا داشت روشن می شد، از طرفی دیگه اگه ما دیر به خط اصلی می رسدیم و گردان بغل دستیمون زودتر و تنها به خط میزد بعثی ها اونارو دور می زدند و بچه ها قتل عام می شدند...

تصمیم بر این شد که بچه ها برن رو مین.... یعنی ستون گوشتی
آقا این تخریبچی ها برای اینکه خودشون برن رو مین همه رو به یه بهونه ای رد می کردند...

یهو از تو گردان یه بچه 13 ساله اومد جلو گفت: " من باید برم رو مین،دلیلم هم از همه شما موجه تره...!!! "
یکی از بچه ها گفت پسر جون تو چه دلیلی داری....برو واسه تو هنوز زوده...

وقتی اون پسر 13 ساله لب وا کرد و دلیلش رو گفتهمه ساکت شدن...می دونید دلیلش چی بود؟

اون بچه گفت: " من بچه پرورشگاهی هستم،نه پدر دارم و نه مادر....هیچکی تو دنیا منتظرم نیست...."
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رضا...ادهم...مرتضی...علیرضا... ساک سک


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این صدای آقا مهدی بود که سکوت منطقه رو شکست[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!!!

[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه برگشتیم طرف حاجی...بالای یه تپه زانو زده بود و زار زار گریه میکرد و می گفت: پاشید...پاشید می دونم اینجایید،مهمون نمی خواید؟[/FONT]​

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گریه میکرد،گریه ای که توش شادی و غم با هم بود.نمیشه گفت دقیقا چه حالتی داشت...شاید بشه گفت:«[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نقطه تلاقی شادی و غم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از مدتی حاجی بچه ها رو صدا زد و گفت: اینجارو بکنیین.بچه ها با تعجب و بدون هیچ حرفی شروع به کندن کردن...جنازه! یه پوتین ،یه پیراهن سبز و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک....«رضا نور محمدی».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یه گوشه دیگه مظاهر داد زد جنازه! خودمونو به مظاهر رسوندیم...یه انگشتری ، یه چفیه و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک....«علیرضا خوش روش»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نوبت به سلمان رسید که داد بزنه جنازه!...اما اینبار نه انگشتری بود،نه پوتینی بود و نه چفیه ای؛اینبار فقط یه تیکه استخوان خالی بود و [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پلاک[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]....[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«مرتضی پور وهاب»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما از ادهم خبری نشد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...![/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز گیج بودیم که حاجی گفت: برید پایین...گفتیم: چرا حاجی؟یکی دیگه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاجی حرفمون و قطع کرد و گفت: اون یکی کار خودمه...ما هم به ناچار رفتیم پایین و از اون پایین با چشمامون حاجی رو تعقیب می کردیم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو آسمون رو سرمون خراب شد....«انفجار[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سریع خودمونو رسوندیم بالای تپه...واااای ی ی ی! یادم نمیره...هیچ وقت یادم نمیره او لحظه ای رو که تیکه های بدن حاجی رو از رو زمین جمع میکردیم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توی اون لحظات ناگهان چشممون به یه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک خورد...«ادهم مهماندوست».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]

عجب مهمانی نوازیی بود!!! عجب ساک ساکی بود!!! و عجب شهادتی بود!
[/FONT]
[/FONT]
 

mohaghegh64

عضو جدید
کاربر ممتاز
من عاشق شهدا هستم
شهید باکری کسی بود که زندگی منو عوض کرد
با اجازه آقا مرتضی میخوام از شهید باکری خاطره بزارم
- بعد از مدت ها برگشته بوديم اروميه. شب خانه ي يکي از آشناها
مانديم. صبح که براي نماز پا شديم، به م گفت « گمونم اينا واسه ي نماز پا نشدن.» بعدش گفت «
سر صبحونه بايد يه فيلم کوچيک بازي کني!» گفتم« يعني چي ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصباني مي شم که چرا پا نشدي نمازت
رو بخوني. چرا بي توجهي کردي و از اين حرفا. به در ميگم که ديوار بشنوه.» گفتم «
نه، من نمي تونم .» گفتن« واسه ي چي ؟ اين جوري به ش تذکر مي ديم.يه
جوري که ناراحت نشه.»گفتم « آخه تاحالا
نديده م چه جوري عصباني مي شي. همين که دهنت رو باز کني تا سرم داد
بزني، خنده م مي
گيره،همه چي معلوم مي شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمي تونم خب.خنده م مي گيره.» بعد ها آن بنده
ي خدا يک نامه از مهدي نشانم داد. درباره ي نماز و اهميتش.
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
خوي شهدا

خوي شهدا

يك روز بسيجيهاي لشكر به شهيد همت شكايت كردند كه تويوتا هاي لشكر ما را در راههاي دور كه ميبينند گاز ميدهند و ميروند و مارا سوار نمي كنند.حاجي هم كه به شدت طرفدار بسيجيها بود گفت: " هر ماشيني از لشكر كه از جلوتون رد شد و شما را سوار نكرد با سنگ بزنيد شيشه اش را خرد كنيد و بگيد حاجي گفته." **با آرزوي موفقيت براي تو مرتضي جان اجرت با شهدا
 

کربلایی

مدیر بازنشسته
25 اسفند سال 1363
عملایت بدر
فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا، به همران همرزمانش به قلب دشمن در شرق دجله زد! قرار بود در این عملیات نیروهای ارتش و سپاه مشترکا عملیات کنند!
پس از تک انجام شده توسط مهدی باکری، در میان نیروهای عقب شایعه لغو عملیات می پیچد! ستون پنجم دشمن کار خودش را کرده است!
یکی از نیروهای شناسایی(شهید علافی) در خاطرات خود می گوید که هنگام بازگشت از شناسایی و با خبر آماده بودن برای شروع عملیات، نیروهای خودی را دیدم که عقب نشینی می کردند! وقتی اعتراض کردم! گفتند عملیات لغو شده! باید برگردیم!
داد زدم من الان از جلو میایم و باکری عملیات را شروع کرده است! یعنی چه برگردید؟
اما بی فایده بود!!!
آنها برگشتند و باکری...
پس از مدتی نیروهای خودی پی به شایعه بردند اما دیگر دیر شده بود...
باکری و یارانش...
پیکر باکری و چند تن از یارانش هنگامی که با یک قایق موتوری به عقب بازگردانده می شد بر اثر اصابت موشک دشمن در آب افتاد...

خداوند بر آن شایعه پردازان لعنت کند!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
25 اسفند سال 1363
عملایت بدر
فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا، به همران همرزمانش به قلب دشمن در شرق دجله زد! قرار بود در این عملیات نیروهای ارتش و سپاه مشترکا عملیات کنند!
پس از تک انجام شده توسط مهدی باکری، در میان نیروهای عقب شایعه لغو عملیات می پیچد! ستون پنجم دشمن کار خودش را کرده است!
یکی از نیروهای شناسایی(شهید علافی) در خاطرات خود می گوید که هنگام بازگشت از شناسایی و با خبر آماده بودن برای شروع عملیات، نیروهای خودی را دیدم که عقب نشینی می کردند! وقتی اعتراض کردم! گفتند عملیات لغو شده! باید برگردیم!
داد زدم من الان از جلو میایم و باکری عملیات را شروع کرده است! یعنی چه برگردید؟
اما بی فایده بود!!!
آنها برگشتند و باکری...
پس از مدتی نیروهای خودی پی به شایعه بردند اما دیگر دیر شده بود...
باکری و یارانش...
پیکر باکری و چند تن از یارانش هنگامی که با یک قایق موتوری به عقب بازگردانده می شد بر اثر اصابت موشک دشمن در آب افتاد...

خداوند بر آن شایعه پردازان لعنت کند!


با تشکر از کربلایی عزیز
 

ryhan

عضو جدید
خوندن کتاب دا رو به همتون توصیه می کنم.
خوش به حال ایمانشون .خوش به حال استقامتشون :gol::gol::gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا