...**خاطرات اسرا**...

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسیری که سنش باعث دردسر شد


عراقی ها به خاطر این که درجهان، نزد افکار عمومی اعلام کنند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد و بچه های کم سن و سال را به جنگ می فرستد، همیشه خدا سن بچه ها را کمتر از آنچه که بودند، توی لیست آمارشان ثبت می کردند.
دوست داشتند که خود بسیجی ها، سن و سال خودشان را کمتر بگویند، از طرفی هم بسیجی ها این ترفند دشمن بعثی را یک جوری دیگر، خنثی می کردند. بچه های که جثه قوی تری داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر می گفتند.

خلاصه عراقی ها، از دست بسیجی ها حسابی کلافه و خسته شده بودند.

تابستان داغ تکریت، سال شصت و هفت، “اردوگاه تکریت ۱۲ ” یک نقیب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، همیشه خدا، یک تخته تنبیه توی دست اش.
یک روزی، همه را به صف کردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسیار کوچکتر نسبت به بقیه اسرا بودم، همیشه خدا هم به خاطر ریز نقش بودنم، لبه دونبش معرکه گیری بعثی ها قرار داشتم.
نقیب جمال من را خواست، صدا زد، “تعل، ایرانی کوچوک ” دو قدم رفتم جلو، سینه به سینه اش، من مثل یک گنجشگک؛ او مثل یک گاومیش.
فارسی را دست و پا شکسته بلد بود، از من خواست که باید سن ام را کوچک تر اعلام کنم، یک سرباز هم پشت یک میز، با خودکار و دفتر نشسته بود.

نقیب جمال پرسید، چند سال داری؟
گفتم: چهارده سال.
محکم کوبید توی سرم و گفت: دوازده سال.

من هر چی با نقیب جمال، کلنجار رفتم که چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را این قدر کم می کنید. حرف حق توی کله پوک اش فرو نمی رفت.
به سرباز گفت: بنویس، “۱۲ ”
من با خنده گفتم: یک تخفیفی بدهیدو بنویس “۱۳ “.
نقیب جمال هم به سرباز گفت: بنویس “۱۳ “.

عراقی ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روی اعداد فرق داشت.
“۲ و ۳ ” را یک جور دیگر می نوشتند.
“سه ” عراقی ها دو دندانه داشت. رقم “دو ” را هم بدون دندانه می نوشتند.

سرک کشیدم تو دفتر آمار سرباز و دیدم نوشت: “مجید زارع ۱۲ ساله “.
شروع کردم با سرباز، سروصدا که فرمانده تان میگه “سیزده ” باز تو داری می نویسی دوازده.

نقیب جمال و سرباز بهم نگاه کردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهمیده باشند، زدند زیر خنده و گفتند: چرا چونه می زنی؟ سیزده ما همینه…
این ماجرا گذشت.

دو سه سال بعد، روزهای آخری بود که من دیگه سن واقعی خودم را می گفتم. یک روز تو حیاط هوا خوری اردوگاه دوازده تکریت، توی حال خودمان بودیم که صوت آمار را زدند. همه به صف شدیم، نقیب جمال آمد و یکی یکی ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسید.

صدا زدند: “مجید کوچوک ”
رفتم پای میز آمارگیری، نگهبان عراقی زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نقیب جمال گفت: چند سال داری؟
گفتم: شانزده سال دارم.
گفت: نه خیلی کمتری.
گفتم: نه من شانزده سالمه.

عصبانی شد و حسابی قاطی کرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حیوان، مگه سه سال پیش، من آمار گرفتم، تو نگفتی من سیزده سالمه؟

توی آن اوج عصبانیت اش، زدم زیر خنده و گفتم: آخه سه سال پیش من سیزده سال داشتم، الان میشه شانزده سال دیگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟
بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب ترکید، اسرا زدند زیر خنده و بعد خود عراقی ها هم فهمیدند که فرمانده شان خنگ و خره، زدند زیر خنده، نقیب جمال که دید سوتی داده، از خریت خودش خنده اش گرفت و دیگه نمی توانست بنویسه، یک نگاهی به سربازهای خودشان کرد، و نگاهی به من کرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعی ام را نمی نویسید، چرا سن ام را این قدر کم می نویسید.

نقیب جمال گفت: مگر برای تو فرق داره، مگه پوله که کم زیاد بشه؟
گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.

نقیب جمال، مثل گام میشی که توی باطلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش جر رفت و شروع کرد به دادو هوار و کتک کاری، فهمید بسیجی هر کجا باشه حواسش به همه جا و همه چیز هست.

آری؛ مجید زارع، سیزده سال داشت که راهی جبهه شد، چهارده ساله بود که اسیر شد، و سالها پس از اسارت وقتی بازگشت، جسم نحیفش کم کم قوی شد و روح اش قوی تر…

و امروز مجید کوچک قصه ما، دکتر دندان پزشکی است در شهرستان آمل. با همان روحیه استکبار ستیزی اش، اهل وفا و انس مهر…
مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از یک جانباز در مورد شکنجه اسرا
گفت‌وگوی خبرنگار «تابناک» با حاج قاسم جواد زاده جانباز و برادر دو شهید، بیش از آنکه لذتبخش باشد، حیرت‌انگیز بود؛ مردی که دو سال نوزاد پسرش را ندید و وقتی پس از دو سال به منزل آمد، پسرش «وحید»، او را «عمو» صدا می‌زد!

ـــ به خوبی به یاد دارم که گروهک‌های ضدانقلاب مانند کومله، شبانه حمله می‌کردند و از ما اسیر می‌گرفتند. چشم و گوش‌های آنها را می‌بریدند و بدنشان را قطعه‌قطعه می‌کردند و زنده‌زنده به خاک می‌سپردند.

یکی از شکنجه‌های وحشتناک آنان این بود که فرد را زنده زنده تا گردن در خاک می‌کردند، به گونه‌ای که تنها سرش بیرون بود. کم‌کم حیواناتی همچون مورچه از راه بینی و گوش وارد بدن اسرا می‌شدند. این در حالی بود که آن افراد نمی‌‌توانستند هیچ کاری بکنند. مورچه‌ها که وارد بدن آنان می‌شد، شروع می‌کردند به خوردن احشاء و فرد بسیار آزار می‌دید. آنها بدن را کم‌کم می‌خوردند تا آن که خون بدن آن فرد تمام می‌شد و مرگ به سراغش می‌آمد و مظلومانه به شهادت می‌رسید



وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطراتی از سید علی اکبر ابوترابی

بچه هاي شجاع خمينى
بارها پيش مى‏آمد كه تلويزيونها و راديوهاى مختلف يا روزنامه‏ها از قول سازمانهاى مختلف بين‏المللى صحبت از صلح و آتش‏بس بين ايران و عراق مى‏كردند، ولى مأمورين بعثى مى‏گفتند: همه اينها حرف است و اين جنگ فقط به اراده‏ى يك نفر تمام مى‏شود و آن هم رهبر شماست. تا او نخواهد هيچ وقت آتش‏بس نمى‏شود.
يك روز، حدود ساعت دو بعد از ظهر، تلويزيون عراق، ناوهاى آمريكايى را نشان مى‏داد كه وارد خليج فارس شده بودند و جنگ به خليج كشيده شده بود. از دور به وضعيت ايران هم اشاره‏اى مى‏كرد. در همين زمان، يكى از كشتيهاى جنگى آمريكا را نشان داد كه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. نگهبان بعثى آسايشگاه فحشى به نيروهاى عراقى و صدا و سيماى عراق داد و گفت: من كه مى‏دانم شما اين‏قدر شجاعت و صلابت نداريد كه بتوانيد گلوله‏اى به سمت نيروهاى آمريكايى پرتاب كنيد، مگر اين نيروهاى با شهامت ايرانى و بچه‏هاى شجاع خمينى باشند كه اين جرأت را داشته باشند. اين گلوله را هم آنها به سمت نيروهاى آمريكايى شليك كرده‏اند.
آرى، خود آنها هم از عظمت و صلابت امام خمينى و نيروهاى ايرانى متأثر شده بودند و به شدت از اسراى ايرانى مرعوب بودند؛ مخصوصاً از خصلت سازش ناپذيرى آنها.
آزاده، حاج سيدعلى اكبر ابوترابى‏
منبع: مؤسسه فرهنگى پيام آزادگان‏
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات جانباز آزاده عبدالحمیدشمس الهی
آزاده و جانباز 45 درصد دفاع مقدس «عبدالحمید شمس‌اللهی»، متولد 10 بهمن‌ماه 1337 در تویسرکان همدان است؛ وی در سال 1358 ازدواج کرد و زمانی که «ریحانه» نخستین فرزندش، 5 ماهه بود، طعم تلخ و شیرین اسارت 8 ساله آغاز شد؛ وی در دوران اسارت نیز به تدریس پرداخت تا اینکه 28 مرداد 1369 به میهن اسلامی بازگشت. تدریس در دانشگاه‌ها، فعالیت در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی و معاونت بین‌الملل آموزش و پرورش، حضور فعال در اداره پیام‌آوران ایثار و روایتگری در مناطق عملیاتی جنوب کشور برای کاروان‌های خارجی راهیان نور بخشی از فعالیت‌های این آزاده دفاع مقدس است؛ وی اکنون سه فرزند به نام‌های ریحانه، حسین و علیرضا دارد.
در ایامی که به مناسبت شهادت استاد شهید «مرتضی مطهری» به نام «پاسداشت مقام معلم» نامگذاری شده است، گفت‌وگوی خبرنگار ایثار و شهادت با این آزاده دفاع مقدس را پیرامون فعالیت‌های وی از دوران انقلاب، سفر به فرانسه، بازگشت به ایران، حضور در جنگ تحمیلی و تدریس در اسارتگاه‌های رژیم بعث تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌شود:
* سؤال تأسف‌برانگیز یک پزشک فرانسوی
بنده قبل از انقلاب دانشجوی دانشگاه بوعلی همدان بودم و سعی می‌کردم در پخش اعلامیه‌ها شرکت کرده و در سخنرانی‌ها در مساجد و ارتباط با روحانیت مبارز همچنان در سنگر مبارزه باشم و مانند مردم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم. طولی نکشید که بعد از پیروزی انقلاب از طرف دولت فرانسه بورسیه تحصیلی به بنده اعطا شد؛ چون به زبان فرانسوی مسلط بودم، رفتن به این کشور فرصتی برای ادامه فعالیت‌های انقلابی و سیاسی‌ام بود.

در آنجا با اقشار مختلف مبارزان کشورهای اسلامی و به ویژه قشر دانشجو و تحصیل کرده آشنا شدم و تا جایی که می‌توانستم سعی می‌کردم، حقانیت انقلاب را به گوش حق‌طلبان برسانم. یکبار در فرانسه مریض شدم و به پزشک مراجعه کردم. پزشک در ابتدا متوجه نشد من ایرانی هستم اما با دیدن کتاب آیت‌الله طالقانی در دستم، از من پرسید «شما ایرانی هستید؟!» او با احساس و شوری که داشت، از من خواست تا به سؤال‌هایش پاسخ دهم. او پرسید "حقیقت دارد [امام] خمینی زن‌ها را می‌کشد و با زنان با خشونت رفتار می‌کند؟"؛ از شنیدن این حرف ناراحت شدم اما با او خیلی بحث نکردم. پاسخ دادم "شما فرانسوی هستید یا من؟"
ـ خب، من فرانسوی هستم.
ـ شما بیشتر از من به مسائل کشورتان مطلع هستید، آیا این موضوع را قبول دارید؟
ـ بله، البته که ما بیشتر مطلع هستیم.
ـ بنابراین من هم از اوضاع کشورم بیشتر از شما آگاهم و می‌دانم که این حرف‌ها کذب است. هیچ‌وقت چنین کارهایی انجام نشده است؛ ما اصحاب فکر و قلم هستیم و با زبان و فرهنگ‌مان آماده هستیم تا با همه دنیا صحبت کنیم.
* تخریب‌ چهره حقیقی انقلاب از سوی رسانه‌های بیگانه
رسانه‌های بیگانه از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی سعی داشتند، این تحول عظیم را تخریب کنند و بگویند که این مردم آشوب‌گر هستند؛ آنها حتی چند قطعه عکس فرماندهان ارتش زمان طاغوت را که مستحق اعدام بودند در رسانه‌هایشان منتشر کردند و ‌گفتند حکام ایران با ارتش خود این‌گونه رفتار می‌کند؛ آنها خشونت خودشان را از ابتدای انقلاب با مردم هم آغاز کرده‌اند.
در فرانسه که بودم، یک بار از خوابگاه بیرون ‌آمدم؛ یک شهروند مکزیکی با دین من شروع به فریاد زدن کرد؛ لحظه‌ای صبر کردم تا او آرام شود و با او صحبت کردم. به او گفتم "شما برای چه سر من فریاد می‌زنید؛ مگر من حرفی به شما زده‌ام یا شما را تهدید کرده‌ام؟!" او گفت "من مکزیکی هستم از جایی که شاه به مکزیک آمده، ترسیدم شما از من شهروند مکزیکی انتقام بگیرید".
به او گفتم "با توجه به پیام رهبرمان امام خمینی ما با ملت‌ها کاری نداریم؛ ما با دولت‌های ستمگر مبارزه می‌کنیم؛ شما یک شهروند بوده و بی‌گناه هستید". با این گفت‌وگوی کوتاه آن شهروند مکزیکی آرام شد و تشکر کرد.
* در جنگ ما بودیم و خدا
سال 59 حال و هوای کشور طوری بود که سریع خواستم به ایران بازگردم و خدمتم را ادامه دهم. در بسیج فعالیت‌هایی داشتم؛ سپس بنده از مهر 1360 به عنوان نیروی فرهنگی بسیج همدان برای انجام کارهای تبلیغاتی و فرهنگی به جبهه اعزام شدم و در پادگان اهواز بودم.
در جریان عملیات «الی بیت‌المقدس» که منجر به فتح خرمشهر شد، برنامه‌های فرهنگی از جمله سخنرانی، مراسم دعای کمیل و زیارت‌ عاشورا برای نیروهای بسیج و سپاه برگزار می‌کردیم. بیشتر کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم و اگر لازم بود، اسلحه دست می‌گرفتیم و جلو می‌رفتیم.
در آزادسازی خرمشهر و عملیات‌های بعدی ما با یک کشور نمی‌جنگیدیم، تقریباً ملت ما با تمام دنیا که به رژیم بعثی صهیونیستی عراق اسلحه ‌داده بود، می‌جنگید و فقط ما بودیم و خدا. خداوند در جنگ به ما ثابت کرد که اگر در مقاومت برای رضای خدا، 10 نفر باشید، ما دو برابر به شما کمک می‌کنیم. خداوند در طول دفاع مقدس به ما نشان داد که همواره پشت و پناه رزمندگان بود، علی‌رغم اینکه دشمنان از نظر زرهی و تجهیزات لجستیکی مسلح‌تر از ما بودند.
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
فضای جبهه عراق و ایران بعد از هر عملیات، رزمندگان با شور و حال خاصی بدون اینکه غرور به سراغشان بیاید، با دعا و صلوات و فاتحه برای شهدای عملیات، روز بعد را پشت سر می‌گذاشتند؛ سربازان بعثی در فاصله 500 متری با ما بودند، آن طرف همیشه ساکت بود؛ نه صدای تضرعی، نه ناله‌ای. وقتی هم که سربازان عراقی را به اسارت می‌گرفتیم، وحشت خاصی در آنها می‌دیدیم، نورانیتی در آنها نبود، اما اسرای ایرانی در بند عراقی‌ها همان حال و هوای معنوی را به همراه داشتند و به یاد اسرای کربلا روزها را پشت سر می‌گذاشتند.
* عملیاتی که ما را به اسارت گرفت
عملیات «رمضان» یکی از عملیات‌هایی بود که خاطرات خوبی برای رزمندگان به همراه ندارد؛ این عملیات در منطقه جنوب و گرمای 50 درجه تیرماه اجرا شد و گرمای طاقت فرسا در این عملیات، مانع از این شد که رزمندگان بتوانند دقیق برنامه‌ریزی کنند. به نظر من اگر عملیات رمضان در فصل زمستان انجام می‌شد، موفقیت‌های بیشتری به دست می‌آوردیم.
صدام در عملیات «رمضان» با استقرار 5 هزار دستگاه تانک تی 72 از طرح مثلثی اسرائیل استفاده کرد؛ وقتی رزمنده‌ها وارد خاک عراق شدند به سمت دریاچه ماهی حرکت کردند؛ عراقی‌ها هیچ عکس‌العملی نشان نداده بودند اما از ساعت 3 بعدازظهر آنها ما را در حلقه محاصره خود قرار دادند و تعداد زیادی از نیروهای ما به شهادت رسیدند و ما نتوانستیم به موفقیت‌ها و اهداف از پیش تعیین شده دست پیدا کنیم.
باید برای اجری چنین عملیاتی، برنامه‌ریزی بیشتری از نظر تاکتیکی و میدانی صورت می‌گرفت؛ چون قرآن کریم اشاراتی دارد که با تاکتیک و تدبیر وارد عمل شویم؛ در این عملیات ضعف و سستی مشاهده شد.
در مجموع هوای گرم، عدم شناسایی مناسب منطقه و حضور برای نخستین بار در خاک دشمن، باعث شد شهدای زیادی در این عملیات داشته باشیم؛ در این عملیات می‌دیدم که تانک‌های بعثی روی بدن‌های رزمنده‌های مجروح و شهید می‌رفتند. عراق توانست در این عملیات حدود 1200 ایرانی را به اسارت بگیرد.
* آغاز اسارت 8 ساله
بعد از ظهر بیست‌وسوم تیرماه که بسیاری از همرزمان‌مان به شهادت رسیده بودند، به همراه یکی از دوستانم به اسم «محمد مسلمی» به سمت دریاچه ماهی در حال حرکت بودیم. در آنجا دیدیم که صدامی‌ها 15 نفر از نیروهای ما را با دست بسته اعدام کرده‌ بودند. خیلی موافق نبودم که بیشتر از این پیشروی کنیم. مسلمی می‌گفت «به هر شکل ما در حال محاصره هستیم؛ باید خودمان را نجات دهیم یا اینکه به اسارت بعثی‌ها دربیاییم».
به سمت نیروهای خودی حرکت کردیم. عراقی‌ها غرب دریاچه ماهی را هم محاصره کرده بودند. آنها ما را به اسارت گرفتند، زیرپوش‌هایی که به تن داشتیم را پاره کردند و با آن دست‌هایمان را بستند. بعد از این جریان یک افسر عراقی شروع به صحبت کرد و گفت «چه کسی می‌تواند انگلیسی صحبت کند» من دستم را بالا گرفتم؛ او گفت «شما به یاد دارید در بستان نیروها و اسرای ما را کشتید، حالا ما به تلافی آن کشتار، می‌خواهیم شما را بکشیم».
هیچ کدام از بچه‌ها حرفی نزدند. با خود گفتیم قسمت ما این بود که در اینجا به شهادت برسیم. بعد از این ماجرا ما را به پشت جبهه منتقل کردند و از آن لحظه اسارت 8 ساله ما آغاز شد. آن شب ما را در بیابانی در خط مقدم عراق با دست‌های بسته نگه داشتند و بعد ما را به پادگان القادسیه بردند. اکثر اسرا بسیجیان کم سن و سالی بودند و ما که 21 ـ 22 ساله بودیم، سعی می‌کردیم در بین نوجوانان خودمان را در مقابل دشمن قوی نشان دهیم.
* شنیدن صدای شکسته شدن استخوا‌ن‌ بدن اسرا
عراقی‌ها در هر صورت به دنبال کسب اطلاعات بودند، وقتی می‌دیدند نمی‌توانند کاری از پیش ببرند، شروع به شکنجه می‌کردند؛ صلیب سرخ هم از حضور ما در اسارتگاه‌ها مطلع نبود و اگر صدام ما را اعدام هم می‌کرد، هیچ‌کس باخبر نمی‌شد.
یکی از دوستان آزاده که در آمریکا پزشکی ‌خوانده بود، با پای مجروح به اسارت عراق درآمده بود. آنها پای این دوستمان را به گونه‌ای با پوتین فشار ‌دادند که صدای شکستن استخوان‌هایش را شنیدیم. از این مسائل در اسارت زیاد بود و هر بار که از این اتفاق‌ها رخ می‌داد، بسیار اذیت می‌شدیم انگار همان بلا را سر ما می‌آوردند.
توسل به حضرت زهرا(س) در اسارت مدتی که در پادگان القادسیه بودیم، حجت‌الاسلام «محمود دعایی» مداحی می‌کرد؛ او دعای توسل به حضرت زهرا (س) را می‌خواند و تمام پادگان از صدای ناله‌های بچه‌ها به لرزه درمی‌آمد و دشمن هم از این همه شور تعجب کرده بود. در آنجا هم سعی می‌کردیم به عراقی‌ها نشان دهیم درست است جسم ما اسیر شماست اما روح‌مان آزاد است. هر کس به نوبه خودش در اسارتگاه، مداحی یا سخنرانی می‌کرد.
* پیام امام را هم به عراقی‌ها رساندم
روزهای اول اسارت در پادگان القادسیه در فضای نامناسبی بودیم. سربازهای بعثی خیلی با حقارت با ما رفتار می‌کردند. هوا گرم بود و امکانات سرمایشی هم وجود نداشت. سربازهای بعثی پشت پنجره اسارتگاه به بچه‌ها اهانت می‌کردند. یکی از روزها به سرباز عراقی گفتم «شما می‌دانید که قرار است پاییز کنفرانس سران عدم تعهد در بغداد تشکیل شود مطمئن باشید این کنفرانس در بغداد تشکیل نخواهد شد. چون امام خمینی(ره) فرمودند اگر این کنفرانس در بغداد تشکیل شود، امنیت نخواهد داشت» که این کنفرانس هم پس از عقب‌نشینی عراقی‌ها در دهلی‌نو برگزار شد.
آن سرباز عراقی فردای آن روز در حالت بهت‌زده و متعجب وارد فضایی که هزار نفر بودند، شد و نگاه کرد؛ مرا به فرمانده‌اش نشان داد و گفت «این اسیر بوده که در رابطه با کنفرانس عدم تعهد صحبت کرده است. فکر می‌کنم از پاسداران [امام] خمینی است و اطلاعات دقیقی دارد.»
مرا از محل استقرار اسرا پیش فرمانده بردند و من در آنجا به خاطر شرایط بسیار بد حاشا کردم. فرمانده به سرباز عراقی گفت «شما اشتباه کرده‌اید این نمی‌تواند حتی صحبت عادی کند» که این جریان به نفع ما تمام شد.
بعد از مدتی ما را به بغداد و استخبارات عراق منتقل کردند و سپس به اردوگاه موصل در شمال عراق بردند. حدود 3 ماه هیچ اطلاعی از خانواده نداشتیم و آنها هم همین‌طور. عراقی‌ها برای تبلیغ اینکه ایرانی‌های زیادی را به اسارت درآورده‌اند، با تک‌تک اسرا مصاحبه می‌کردند و ما هم خودمان را معرفی می‌کردیم و شماره‌مان را می‌دادیم تا خانواده‌ها از طریق هلال احمر ایران پیگیر وضعیت ما باشند.
از جایی که پوست بور و موهایی با رنگ روشن داشتم، بچه‌ها به شوخی به من می‌گفتند تو خارجی هستی. بعد از 3 ماه، نماینده‌های صلیب سرخ به اسارتگاه موصل آمدند و یکی از دوستانم گفت «رفقایت آمدند» در طول یک روز با کمک بنده اسم بیش از 1200 اسیر را در لیست صلیب سرخ ثبت کردند و خانواده‌های اسرای عملیات رمضان در جریان وضعیت فرزندانشان قرار گرفتند.
* مبارزه برای وحدت ارتش و بسیج در اسارت
بنده در دوران اسارت در اسارتگاه‌های موصل به کمک دیگر همرزمانم برنامه‌های متعدد فرهنگی را برای سایر آسرا اجرا می‌کردیم. در موصل یک، رزمنده‌های لشکر 92 زرهی اهواز و بسیجی‌ها حضور داشتند؛ افسران بعثی یکبار آمدند و گفتند «باید ارتشی‌ها و بسیجیان از همدیگر جدا شوند» همان‌جا بچه‌ها دست هم را گرفتند و شروع کردن به شعار دادن «مرگ بر صدام». بعثی‌ها هم از این همه جسارت اسرا جا خورده بودند و می‌گفتند «اینها اسیر دست ما هستند و به فرمانده ما توهین می‌کنند».
افسران عراقی با دیدن این مخالفت، بعد از 4 روز سختی‌ دادن بیش از اندازه و قطع آب و مواد غذایی، در هشتم آذر 1361 با کماندوهای خود به اسارتگاه حمله کردند و تعدادی از بچه‌ها را به شهادت رساندند. بنده هم در این جریان مجروح و دستگیر شدم و 18 روز مرا به سلول انفرادی منتقل کردند.
* تدریس زبان فرانسوی در اسارت
شاید در نخستین‌ ماه‌های اسارت، برای کسی جا نیفتاده بود که علاوه بر خواندن قرآن کریم، نهج‌البلاغه و مفاتیح الجنان یا کتاب‌هایی که به صورت محدود در اختیارمان بود، برنامه‌های دیگری بشود برگزار کرد. در یکی دو سال اول دوره اسارت، بچه‌هایی که دعای کمیل یا سایر ادعیه را حفظ بودند، آن را روی ورق‌های سیگار می‌نوشتند و بین اردوگاه‌ها پخش می‌کردند. بعد از آن به فکر افتادیم، هر کسی که حرفه، هنر یا کاری بلد است، به دیگران آموزش دهد.
هر کسی که به زبان‌های انگلیسی و عربی مسلط بود، اقدام به آموزش سایر اسرا کرد؛ تعدادی از برادران حوزوی هم مسائل عقیدتی و احکام را به بچه‌ها آموزش می‌دادند. بنده به زبان فرانسوی مسلط بودم؛ از سال‌های دوم اسارت بنده دوره آموزش زبان فرانسوی را آغاز کردم و روزانه با برگزاری 3 ـ 4 جلسه چندین شاگرد فرانسوی زبان تربیت کردم که شاید بیشترین آزاده‌هایی که در طول اسارت زبان فرانسوی را یاد گرفتند، از طریق بنده بوده است.
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعثی‌ها بند انگشت بچه‌ها را به خاطر داشتن کاغذ می‌شکستند در دوره اسارت جرم داشتن کاغذ به اندازه داشتن اسلحه بود و حداقل مجازات آن شکستن بند انگشتان بود. به خاطر همین اسرا برای یادگرفتن زبان فرانسوی انگشت‌شان را روی خاک می‌کشیدند و تا مدت‌ها به این طریق به اسرا آموزش می‌دادیم. در مواقعی که صلیب سرخ برای سرکشی یا دادن نامه به اسارتگاه‌ می‌آمد، بچه‌ها مغز خودکارها را درمی‌آوردند و جلد خودکار را بازمی‌گرداندند؛ اسرا این مغزی را به صورت مخفیانه نگه می‌داشتند و سپس روی کاغذ سیگار، کارتن گوشت یا میوه لغات را یادداشت می‌کردند. «قدرت‌الله ناظم» که اکنون شاعر اصفهانی است، هم یکی از شاگردان من بود.
* اسارتگاه، دانشگاه بود
در اردوگاه‌های موصل، نماز جماعت، برنامه‌های سینه‌زنی و اجرای تئاتر برگزار می‌شد. در دوران اسارت با خود می‌گفتم چگونه می‌توان این صحنه‌های اسارت را به تصویر کشید. آزاده‌ها 8 تا 9 سال در بدترین شرایط زندگی می‌کردند.
در اردوگاه موصل کسی بیکار نبود و اتلاف وقت نمی‌دیدیم. هر کس به نوعی مشغول خدمت بود. در بین نیروها کسانی بودند که پزشکی یا زیست‌شناسی خوانده بودند. برای آموزش اسرا از صلیب سرخ می‌خواستیم که کتاب زیست را در اختیار ما بگذارند و آنها این کار را می‌کردند. اردوگاه موصل با تمام سختی‌هایش بهترین اسارتگاه در طول آن سال‌ها بود، اما اسارتگاه‌های رمادی و الانبار سخت‌تر ‌گذشت و بیشتر سختی‌های این دو اسارتگاه‌ها روی دوش حاج آقا ابوترابی بود.
اکنون همان آزاده‌ها به بالاترین درجه‌های علمی دست یافتند چراکه اسارت دانشگاهی بود که چنین افرادی را تربیت کرد.
* بازگشت به میهن
یک روز رادیو عراق اعلام کرد صدام برای آقای هاشمی رفسنجانی نامه نوشت که هر آنچه خواستید محقق شد. اسرایتان را می‌دهیم، عقب‌نشینی می‌کنیم و یک هفته بعد هم خبر مهم بازگشت اسرا را اعلام کرد. نخستین گروه اسرا از 26 مرداد سال 1369 به ایران بازگشتند و ما نیز جرو گروه دوم بودیم. تقریباً روزی هزار اسیر را به ایران می‌فرستادند.
بنده بعد از ورود به ایران در 28 مرداد، کار تدریس و کارهای ستادی در بعثه مقام معظم رهبری و سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی را آغاز کردم.
* دنیا تشنه تجربه دفاع مقدس است
هر کاری یک زیرساختی می‌خواهد، اهمیت زیرساخت کارهای فرهنگی بیشتر از زیرساخت‌های اقتصادی است. متأسفانه فرهنگ دفاع مقدس مظلوم واقع شده است. فضای ترویجی دفاع مقدس باید طوری باشد که تبلیغات مسموم را خنثی کند. اکنون کشورهای دیگر از ما دعوت می‌کنند فرهنگ ایثار را برای آنها توضیح دهیم اما خودمان از این فرهنگ استفاده بهینه نمی‌کنیم.
* مسئولان باید ارزش‌های دفاع مقدس را باور کنند
اخیراً نیز با وقوع بیداری اسلامی، بسیاری از ملت‌ها علاقه‌مند هستند از فرهنگ دفاع مقدس ملت ایران بیشتر بدانند چرا که می‌دانند این بیداری اسلامی حاصل آن مقاومت‌ها و شهادتهای ملت ایران است. حالی که مدارس ما به این موضوع بها نمی‌دهند. لذا باید ابتدا مدیران توجیه شوند تا بتوانند دانش‌آموزان را توجیه کنند. در واقع پیشرفت فرهنگی اجتماعی بدون مبارزه حاصل نمی‌شود و در این مبارزه باید مدیرانی که در رأس هستند، ارزش‌ها و فرهنگ دفاع مقدس را باور کنند.
 

Similar threads

بالا