مادر شهيدان آقاجاني
بارها و بارها از مقام مادر گفتيم و نوشتيم. از صبوري و مهربانياش، از نجابت دستان آسمانياش، اما نگفتيم آنكه عزيز كردهي سالهاي جوانياش را به مسلخ عشق ميفرستد در دلش چه غوغايي است. مگر ميشود جوان رعناقامتت را، پارهي جگرت را به ميان آتش بفرستي، بيخيال روزگار را سپري كني.
حاجيه خانم سيده هنده حسيني مادر شهيدان محمد و جابر آقاجاني خاطرات آن روزهايش را برايمان به تصوير ميكشد. محمد طاقت ديدن دستان تاول زدهام را نداشت. خيلي كوچك بود. يكبار گفت: «مادر ما حاضريم گرسنه بمانيم ولي شما كارگري نكنيد. جابر مسئول پايگاه بسيج محل بود. و محمد قاري قرآن و چه صوت زيبايي داشت. هنوز هم قرآن محمد را روي طاقچهي خانه ميگذارم تا هروقت دلم براي ديدنش تنگ ميشود به ياد او چند آيه بخوانم.
از كداميك از پارههاي جگرم بگويم. از جابر بگويم كه يكبار كت و شلوار زيبايي پوشيد و گفت: «مادر الآن داماد شدم». انگار دنيا را به من داده بودند. شوخي او را جدي گرفتم و صحبت ازدواج را پيش كشيدم، اما او دلش جاي ديگري بود. خنديد و گفت: «مادر **** سنگر و همسر من تفنگ است».
و حالا هميشه حسرت ميخورم چرا او را در لباس دامادي نديدم. جوان بود و شوق زندگي داشت. هردو از كنارم پر كشيدند آرام. خودم خواسته بودم. خودم آنها را به قربانگاه فرستادم. تا اسماعيلي شوند براي حسين زمان. حتي يادم هست وقتي جابر به مرخصي آمد. گفتم: «چرا آمدي مگر نرفته بودي كه شهيد شوي؟» آن روز همه به من با تعجب نگاه كردند.
جابر گفت: «انشاالله شهيد ميشوم مادر» شايد غريب باشد كه خودت فرزندت را به پيشواز مرگ بدرقه كني. اما با صلابت بدرقه كردم. جابر به قولش عمل كرد و در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.
اما خبر شهادت محمد پاهايم را ناتوان ساخت. در بازار فروش ماست و سبزي بودم كه گفتند محمد شهيد شد. همانجا بيهوش بر زمين افتادم. محمد به مولايش اباالفضل العباس (ع) اقتدا كرد. دركردستان با دستهاي شكسته و چشمان از حدقه بيرون آمده به استقبال مرگ سرخ شتافت.
حاجيه خانم هنوز هم يك آسمان صبر در سينه دارد و يك كهكشان اميد در نگاهش موج ميزند.
راوي:بانو سيده هنده حسيني
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان - صفحه: 6
بارها و بارها از مقام مادر گفتيم و نوشتيم. از صبوري و مهربانياش، از نجابت دستان آسمانياش، اما نگفتيم آنكه عزيز كردهي سالهاي جوانياش را به مسلخ عشق ميفرستد در دلش چه غوغايي است. مگر ميشود جوان رعناقامتت را، پارهي جگرت را به ميان آتش بفرستي، بيخيال روزگار را سپري كني.
حاجيه خانم سيده هنده حسيني مادر شهيدان محمد و جابر آقاجاني خاطرات آن روزهايش را برايمان به تصوير ميكشد. محمد طاقت ديدن دستان تاول زدهام را نداشت. خيلي كوچك بود. يكبار گفت: «مادر ما حاضريم گرسنه بمانيم ولي شما كارگري نكنيد. جابر مسئول پايگاه بسيج محل بود. و محمد قاري قرآن و چه صوت زيبايي داشت. هنوز هم قرآن محمد را روي طاقچهي خانه ميگذارم تا هروقت دلم براي ديدنش تنگ ميشود به ياد او چند آيه بخوانم.
از كداميك از پارههاي جگرم بگويم. از جابر بگويم كه يكبار كت و شلوار زيبايي پوشيد و گفت: «مادر الآن داماد شدم». انگار دنيا را به من داده بودند. شوخي او را جدي گرفتم و صحبت ازدواج را پيش كشيدم، اما او دلش جاي ديگري بود. خنديد و گفت: «مادر **** سنگر و همسر من تفنگ است».
و حالا هميشه حسرت ميخورم چرا او را در لباس دامادي نديدم. جوان بود و شوق زندگي داشت. هردو از كنارم پر كشيدند آرام. خودم خواسته بودم. خودم آنها را به قربانگاه فرستادم. تا اسماعيلي شوند براي حسين زمان. حتي يادم هست وقتي جابر به مرخصي آمد. گفتم: «چرا آمدي مگر نرفته بودي كه شهيد شوي؟» آن روز همه به من با تعجب نگاه كردند.
جابر گفت: «انشاالله شهيد ميشوم مادر» شايد غريب باشد كه خودت فرزندت را به پيشواز مرگ بدرقه كني. اما با صلابت بدرقه كردم. جابر به قولش عمل كرد و در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.
اما خبر شهادت محمد پاهايم را ناتوان ساخت. در بازار فروش ماست و سبزي بودم كه گفتند محمد شهيد شد. همانجا بيهوش بر زمين افتادم. محمد به مولايش اباالفضل العباس (ع) اقتدا كرد. دركردستان با دستهاي شكسته و چشمان از حدقه بيرون آمده به استقبال مرگ سرخ شتافت.
حاجيه خانم هنوز هم يك آسمان صبر در سينه دارد و يك كهكشان اميد در نگاهش موج ميزند.
راوي:بانو سيده هنده حسيني
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان - صفحه: 6