خاطرات ناب دفاع مقدس

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب اروند

سياهي شب همه‌جا را گرفته بود. بچه‌ها آرام و بي‌صدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب مي‌شدند. هركس گوشه‌اي از طناب را در دست داشت. گاه‌گاهي نور منورها سطح آب را روشن مي‌كرد و هر از گاهي صداي خمپاره‌هاي سرگردان به گوش مي‌رسيد. 30 متر به ساحل اروند يكي از نيروها تكان خورد.
خواست فرياد بزند كه نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چيزي زمزمه كرد. اشك از چشمان جوان سرازير شد، چشم‌هايش را به ما دوخت و در حالي‌كه با حسرت به ما مي‌نگريست، گوشه‌ي طناب را رها كرد و در آب ناپديد شد.
از مرد پرسيدم: «چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت: «گفتم نبايد كوچك‌ترين صدايي بكنيم وگرنه عمليات لو مي‌رود، اون وقت مي‌دوني جون چند نفر... عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم مي‌لرزيد،‌ جوان در ميان موج خروشان اروند به پيش مي‌رفت.

منبع: مجله طراوت
راوي: آقاي جابري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب كاربراتور
راه را گم كرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگي را مي‌شد تحمل كرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود. شلنگ كاربراتور يكي از آن‌ها را با سرنيزه سوراخ كردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره‌اي نبود. هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
آخرين لبخند

صبح با قايق رفت جلو. مدام خودش را نفرين مي‌كرد، كه چرا با گردان اسماعيل نرفته. به كنار اسكله كه رسيد، جا خورد. بدنش لرزيد. بچه‌ها روي ميله‌هاي تيز خورشيدي دراز كشيده بودند. صورت‌هايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله‌ي تيز از كمرشان بيرون آمد.
خونابه زير شكم‌هايشان، اطراف ميله‌هاي خورشيدي را سرخ كرد. آب رفته بود كه خورشيدي‌ها سرشان آمده بود بيرون. اين‌ها بچه‌هاي گردان غواص بودند كه خورشيدي‌ها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمن متوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد، يكي از آن‌ها را مي‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت. به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نمي‌دانست گريه كند، داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد، هنوز لبخند بر لبش بود.

منبع: مجله فكه - صفحه: 9
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين نفس
معمولاً در خط كانال‌هايي براي تردد نيروها حفر مي‌شد. آن روز بعد از يك درگيري طاقت‌فرسا در هنگام عبور از داخل كانال متوجه شدم، يكي از برادران رزمنده سرش را بين دو زانو گذاشته بود. به نظرم خواب آمد. دستي به روي شانه‌اش زدم و چند مرتبه گفتم: برادر بلند شو، اين جا جاي خواب نيست» جوابي نداد، فكر كردم او بايد چه‌قدر خسته باشد كه صداي من را متوجه نمي‌شود.
خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت‌تر بخوابد. وقتي سرش را بلند كردم ناگهان خون پرفشاري از ناحيه‌ي گلويش به بيرون پاشيد. گلوله دقيقاً به گلويش اصابت كرده بود. چشم‌هايش نيمه‌باز بود و به من نگاه مي‌كرد. او هنوز داشت جان مي‌داد. آخرين صداي نفس كشيدنش را شنيدم. از ترس چند قدم به عقب برداشتم،‌ او پيش خدا رفت اما هنوز صداي آخرين نفس كشيدنش در ذهنم باقي مانده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم خوارها

عمليات والفجر 3 بچه‌ها چند اسير گرفته بودند. گويا هم‌زمان عراق تبليغات كرده بود كه نيروهاي ايراني خصوصاً پاسدارها آدم‌خوار هستند و اگر اسير شديد خودتان را بكشيد. به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آن‌ها را به بسيجي‌ها تحويل دهند.
من هم بي‌خبر از اين قضيه ديدم دوتا از اين اسيرها لخت هستند. گفتم شايد بدن اين‌ها تا مقصد بسوزد كه چشمم به يك بلوز كار افتاد. تصميم گرفتم لخت بشوم و زير پيراهنم را به آن‌ها بدهم تا يكي از آن دو بپوشد.
ناگهان ديدم همين‌ كه دكمه‌ها را باز كرده و نكرده بودم، زدند زير گريه و فكر مي‌كردند دارم لباسم را درمي‌آوردم تا آن‌ها را بخورم و بعد كه قضيه را متوجه شدند، فرياد الموت الصدام سر دادند.

منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم عجيب

راه افتاديم طرف خاك ريزهايشان، براي پاك‌سازي. اسرائيلي‌ها اين خاكريزها را برايشان طراحي كرده بودند. ايستاده بوديم كنار كانال. بچه‌ها مي‌خواستند توي ميدان مين معبر بزنند. يك گلوله‌ي توپ خورد جلوي گردان، حسين مجروح شد. فرستاديمش عقب.
از كانال رد شده بوديم، ديدم با همان وضع پا به پاي بچه‌ها مي‌آيد. بهش دستور دادم برگردد،برگشت.
مانده بوديم توي خاكريز عراقي‌ها. طوفان شديدي بود، حتي چشم‌هايمان را هم نمي‌توانستيم باز كنيم. باز سروكلش پيدا شد، از بيمارستان در رفته بود. كمك كرد بچه‌ها را جمع كرديم و راه را پيدا كرد. دست‌هامان را داديم به هم و برگشتيم.
رفتيم بهداري بخيه‌هاي دستش باز شده بود، زخم عفونت كرده بود، رويش پر از خون بود. اشك توي چشم‌هاي دكتر جمع شده بود، پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: «شما چه انسان‌هاي عجيبي هستين!».

منبع: كتاب كاش ما هم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزادي خرمشهر

يكي از همرزمامون كه بچه خرمشهر بود تعريف مي‌كرد: وقتي عراقيها وارد خرمشهر شدن خيلي جنايت كردن، از كشت و كشتار پير و جوان و زن و بچه‌ها تا به ***** به دختران و مادران با عفّت، از هيچ عمل وحشيانه‌اي كم نذاشتن. مي‌گفت: من كه اينها رو با چشم خودم مي‌ديدم خيلي مي‌ترسيدم چون خواهرم توي چند تا كوچه پايين‌تر از ما زندگي مي‌كرد، و اون هم آدمي نبود كه خيلي راحت زندگيش رو ول كنه و بره. با عجله رفتم سراغش. وقتي به در خونه‌شون رسيدم با عجله با مشت به در مي‌كوبيدم كه زودتر در رو باز كنه. وقتي در رو باز كرد بهش گفتم: پس چرا هنوز راه نيفتاديد! دشمن ديگه وارد شهر شده... پس چرا منتظريد! خواهرم گفت: علي رفته. هنوز برنگشته. منتظر اوئيم. علي دامادمون بود. از اون آدمهاي كله شق. گفتم: شما جمع كنيد بريد اون هم مياد. گفت: حالا بعداً مي‌ريم. هر چي اصرار كردم فائده نداشت. من هم بايد با بچه محلامون مي‌رفتم خط. اين بود كه ولش كردم بحال خودش و رفتم. دشمن وارد شهر شده بود و وحشيانه مي‌اومد جلو. ما هم از صبح تا ظهر مدام با عراقيها در تعقيب و گريز بوديم. ديگه دشمن به محل ما رسيده بود. من خيلي نگران خواهرم بودم. سر محلمون كه رسيدم يه چيز ديدم كه داشتم شاخ در مي‌آوردم. خواهرم با دو تا كوچولوهاش يه جيپ 106 گير آورده بودن. بچه‌ها گلوله مي‌آوردن ميدادن مادرشون اون هم چادرش رو بسته بود به كمرش و مدام شليك مي‌كرد. غرور همه وجودم را گرفته بود. با عجله رفتم و سراغ علي رو گرفتم. خواهرم كه من رو ديد اشكش سرازير شد و گفت: علي هنوز نيومده. بهش گفتم ازش برات خبر مي‌گيرم. از دوستانش سراغش را گرفتم گفتن كه شهيد شده... يادش بخير
منبع: مجله فكه - صفحه: 15
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزمايش الهي

ساعت 9 صبح اعلام شد، شهر پيران‌شهر بمباران شده. ساعتي بعد اطلاع دادند، دفتر كار من نيز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتي به محل حادثه رسيديم صحنه‌ي ناگواري در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسين بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت تركش دو نيم شده بود.
اشك پهناي صورتم را پوشاند. جنگ آزمايشي بزرگ بود، امتحاني كه هركسي نمي‌توانست سربلند از آن بيرون بيايد. ما در اين آزمايش الهي عزيزترين افراد زندگيمان را از دست داديم.

منبع: كتاب سفر عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتاق عمل

اولين روزي كه من تشك تخت اتاق عمل را بلند كردم كرم‌هاي قرمز زير آن راه مي‌رفتند. هر مجروحي آنجا عمل مي‌شد، امكان نداشت دچار عفونت شديد نشود. چون اتاق عمل آلوده بود. آب بيمارستان قطع بود. دست‌كش نداشتيم، مجبور بوديم بدون دستكش خون و چرك را از تختها با تيغ بتراشيم. بعد با موادي مثل ساولن و اتر ضدّ عفوني كنيم. حتي دستكشهاي يك بار مصرف اتاق عمل هم پر از خون بود.
منبع: كتاب خانه ام همين جاست
 

Similar threads

بالا