انگشت و انگشتر
كرر مي كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دلها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پيكر بي سر و…بچه ها در ميدان مين فكه،منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند.مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهيد هيچ خبري نبود.خيلي گرفته و پكر بوديم.همين جور كه داشتم قدم مي زدم،به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم.ناگهان ميان خاكها و علفهاي اطراف،چشمم افتاد به شيئ سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زد.خوب كه توجه كردم،ديدم يك انگشتر است.جلوتر رفتم كه آن را بردارم.در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجيب و زيبايي بود.بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيگر شهيد را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علي آقا محمودوند و بقيه آمدند.آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم.خيلي عجيب بود.در ايام محرم،نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود.هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه،خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه.بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين (ع).