بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی دوباره خدمت دوستای عزیزم ......:gol:

چند دقیقه نبودما چه همه مهمون داریم ..:redface:

نمیتونم اسم ببرم .....
سال خوبی براتون ارزومندم .....:gol:

این گاو بیچاررو چرا اذیت میکنی .هی از اینجا میبری اونجا ....از اونجا میاری اینجا
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

بعد از ساعتى سر و کلهٔ درويش از توى آب بيرون آمد و به کچل گفت: زود باش راه بيفت. کچل وردى که درويش به او ياد داده بود خواند، بنا به گفته درويش چشمش را بست و دستش را به او داد. چيزى نگذشت که درويش گفت حالا چشمهايت را باز کن. وقتى کچل چشمهايش را باز کرد. باغى ديد مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زير درخت‌ها نشسته بود. درويش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: من به شکار چهل روزه مى‌روم تو بايد تا برگشتن من اين کتاب را به کچل ياد بدهى طورى‌که بتواند هم بخواند و هم بنويسد. دختر گفت اطاعت مى‌شود. درويش دور خود چرخيد و از نظر ناپديد شد.
کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر ياد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو اين کتاب را خوب ياد گرفته‌اى روزگارت را سياه مى‌کند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ اين کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونه جواب بده.
پس از چهل روز درويش آمد و از دختر پرسيد: کچل خوب ياد گرفت يا نه؟ دختر گفت: اين ديگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هيچ چيز حاليش نمى‌شود. درويش انگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسيد: اين چيست؟ کچل گفت: ب. باز درويش حرف ديگرى پرسيد و کچل اشتباه جواب داد. درويش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسى که من فکر مى‌کردم نيستى و به درد ما نمى‌خورى برو به سلامت.
کچل که همه ‌چيز آن کتاب را ياد گرفته بود از باغ بيرون آمد و به‌ طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتى به خانه رسيد پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانه‌اى بساز. بعد از خانه بيرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمى‌آيم. تو مهار مرا بگير، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بيشتر صبح مادرش همين‌ کار را کرد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

آفتاب که غروب کرد مادر کچل ديد پسرش به خانه برگشت. فرداى آن شب کچل به شکل يک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قيمت هزار تومان بفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسيد پيرزن قيمت اسبت چند است؟ گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هيچ کدام را بيشتر از سى چهل تومان نخريده‌ام. اسب تو بيشتر از صد تومان نمى‌ارزد. پيرزن گفت: اين اسبى است که در ظرف يک ساعت به‌هر جائى از دنيا بخواهى مى‌رود و برمى‌گردد. تاجر گفت: اگر اين‌طور باشد من آن را به دو هزار تومان مى‌خرم. بعد پيرزن را به خانه برد. به زنش گفت: خاگينه درس کن. زن تاجر خاگينه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامه‌اى نوشت و داده به دست يکى از نوکرهايش و به او گفت: اين قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براى برادرم. جواب نامه را هم بگير و بياور. نوکر سوار اسب پيرزن شد. هنوز خوب روى زين جا نگرفته بود که خودش را در شهر غريبى ديد. پرسيد اينجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگينه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در يک چشم به‌هم زدن نزد اربابش رسيد. تاجر هزار و پانصد تومان به پيرزن داد و اسب را صاحب شد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چند روزى گذشت. روزى تاجر به طويله رفت تا اسب را ببيند. ديد اسب پوزه‌اش را به سوراخى روى ديوار مى‌مالد. کم‌کم پوزه‌اش باريک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستند کم‌کم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپديد گشت.
کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمى‌آيم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجير مرا نفروشي.
صبح فردا پيرزن سر زنجير قوچ را به‌دست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درويش قوچ را ديد به پيرزن گفت: قوچ را چند مى‌فروشي؟ پيرزن گفت: بيست تومان. درويش گفت: بيا اين بيست تومان را بگير و سر زنجير را به دست من بده. پيرزن گفت: زنجير را لازم دارم فروشى نيست. بعد از مدتى اصرار، درويش براى زنجير ده تومان پيشنهاد کرد و پيرزن گول خورد و سر زنجير را به‌دست او داد.
درويش غضبناک و ناراحت رفت تا رسيد به همان چشمه و از آنجا توى باغ سردرآورد و تا دختر را ديد گفت: اى دختر بدجنس گيسو بريده تو به من دروغ گفتي.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
به‌هر دوى شما مى‌فهمانم که کسى نمى‌تواند به من دروغ بگويد. برو و آن کارد را بياور. دختر رفت و به‌جاى کارد سبو آورد. درويش عصبانى شد و سر زنجير را ول کرد تا خودش برود و کارد بياورد. در اين موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درويش هم به‌شکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چيزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد که کبوتر به شکل دسته‌گلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانه‌اشان نشسته بود. باز به شکل درويشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: اين دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مى‌دهم. درويش قبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را به‌سوى درويش پرت کرد. دسته گل همين‌که به زمين خورد تبديل به مشتى ارزن شد. درويش هم به‌صورت يک خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. غير از يک دانه ارزن که لاى برگ‌هاى يک گل افتاده بود، بقيه را خورد در اين‌موقع آن يک دانه ارزن به‌شکل شغالى درآمد و خروس را بلعيد.
دختر و خدمتکارانش با تعجب به اين چيزها نگاه مى‌کردند. بازرگان تا شغال را ديد گفت: شغال را بگيريد خدمتکارها شغال را گرفتند. در اين موقع شغال به شکل اولى خود يعنى چوپان کچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اينکه ماجراى کچل را شنيد گفت: من خودم وسيلهٔ عروسى تو را با دختر کدخدا فراهم مى‌کنم.
بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمايه‌اى که داشت از چوپانى دست کشيد و مشغول کاسبى شد.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
پودر آب هویج!!!
اره اره
اون پیانو شب اولی بود من اومدم
فقط خوندم پست نزدم
از فدلش تازه از سنگر اومدم بیرون
شبهای اول کیف خودشو داشت


من شیر موز مخصوص داداشی
هر دورانی لذت خودش رو داشت.یه مدت مونامی میومد کلی قصه میگفت هر شب.یه مدت اول خودمون بودیم که شیرجه میزدیم که تنهایی بهمون کار نگه!!الان لای جمعیت قایم میشیم!!:w15: بدترین شب همون شب قهوه بود که گیر داده بودید قهوه بخورم!!یه شب هم سمنو مامانم میپخت!!اون شبا بدترین شبا بود
زود بخور تا کسی ندیده
پاکر ببینه منو زنده نمیزاره


هی این رو تو لوس کن ها!!همیشه اینجوری بودی تو!!!
مرسی داداشی
ولی بالا بری پایین بری
باید پذیرایی کنی
آهان!!!اینه سرباز حقیقی!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه و بزغاله
روزي بود روزگاري بود .

يك روز روباهي از صحرا مي گذشت و ديد يك گله گوسفند دارد آنجا مي چرد . روباه خيلي گرسنه بود و فكر كرد :« كاش مي توانستم يك گوسفند بگيرم ، اما من حريف آنها نمي شوم ، اين كارها كار گرگ و شير و پلنگ است .» روباه دراين فكر بود كه صداي يك مرغ وحشي به گوشش رسيد . دنبال صدا رفت و رسيد به حاشيه جنگل . در جستجوي مرغ از زير شاخ و برگ درختها پيش رفت و يك وقت ديد از پشت درختها صداي خش خش مي آيد . رفت از لابلاي درختها نگاه كرد ديد يك فيل است ، فيل از راه باريكي كه در ميان درختها بود مي گذشت و از طرف مقابل هم يك شير مي آمد .

وقتي شير و فيل به هم رسيدند هر دو ايستادند . شير گفت :« برو كنار بگذارمن بروم .» فيل گفت :« تو برو كنار تا من رد شوم ، اصلاً بيا اززير دست و پاي من برو .» شير گفت :« به تو دستور مي دهم ، امر مي كنم بروي كنار، من شيرم و از زيردست و پاي كسي نمي روم .» فيل گفت :« بيخود دستور مي دهي ، شير هستي براي خودت هستي ، من هم فيلم و بزرگترم و احترامم واجب است .» شير گفت :« بزرگي به هيكل نيست ، احترام هم مال كسي است كه خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودي نمي گذاشتي تخت روي پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است كه اگر اسير هم بشوم باز هم شيرم و همه ازم مي ترسند .»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فيل گفت :« هرچه هست ما از آنها نيستيم كه بترسيم .» شيرگفت :« يك پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاك است .» فيل گفت :« يك مشت توي سرت بزنم جايت زير خاك است .» شيراوقاتش تلخ شد و پريد به طرف فيل كه او را بزند . فيل هم خرطومش را انداخت زير شكم شير وشير را بلند كرد و پرت كرد ميان درختها و راهش را كشيد و رفت . شيرافتاد توي درختها و سرش خورد به كنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .

روباه اينها را تماشا كرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتي شير بيهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولي حالا وقت آن است كه من بروم به شير تعارف كنم و خودم را عزيزكنم .» چند لحظه بعد شير به هوش آمد و خودش را از لاي درختها بيرون كشيد و آمد زير آفتاب دراز كشيد و از شكستي كه خورده بود خيلي ناراحت بود . روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض مي كنم ، من از دور شما را ديدم و تصور كردم خداي نكرده كسالتي داريد ، انشاءالله بلا دور است .» شيرترسيد كه روباه شكست خوردن او را ديده باشد . پرسيد :« تو از كجا مي داني كه من كسالت دارم .» روباه گفت :« من قدري از علم طب خوانده ام و ناراحتي اشخاص را از قيافه شان مي خوانم ولي اميدوارم اشتباه كرده باشم و حال شما مثل هميشه خوب باشد .»

شيرپرسيد :« تو اينجاها يك فيل نديدي ؟» روباه گفت :« نه، تا شما اينجا هستيد فيل هرگز جرات نمي كند اينجاها پيدا شود .» شيروقتي ديد آبرويش نرفته گفت :« آفرين ، خيلي جوان فهميده اي هستي ، اين را هم خوب فهميدي ، من مدتي است كه حالم خوب نيست و نمي توانم شكاركنم اين است كه خيلي ناتوان شده ام ، ولي تواهل كجايي و از كدام خانواده اي ؟» روباه گفت :« من در همين جنگل زندگي مي كنم ، نام پدرم « ثعلب » است كه به خانواده شما خيلي ارادت داشت ، ما هميشه از بقيه شكار شيرها غذا مي خوريم .»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شيرگفت :« بله ، ثعلب را مي شناختم ، دوست من بود و خيلي خوب خدمت مي كرد . تو هم خوب وقتي آمدي ، حالا كه اين طور است مي تواني يك كاري بكني ؟» روباه گفت :« در خدمتگزاري حاضرم ، سرو جانم فداي شير .» شيرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببين ، من در اين حال نميتوانم دوندگي كنم ، اما اگر شكاري ، چيزي اين نزديكيها باشد مي توانم بگيرم اگرچه فيل باشد !» روباه گفت :« البته ، شما مي توانيد ولي گوشت فيل خوراكي نيست .» شيرگفت :« بله ، به هرحال مي گويند روباه خيلي باهوش است ، اگر بتواني با زبان خوش حيوان ساده اي را به اينجا بياوري من زحمت تو را خيلي خوب تلافي مي كنم ، پدربزرگوارت هم هميشه همين طورزندگي مي كرد.»

روباه گفت :« البته ، من هم وظيفه خودم را خوب مي دانم . براي شما گوشت بزغاله خيلي خاصيت دارد ، من الآن مي روم هرچه حيله دارم بكار مي برم تا بزغاله اي چيزي به اينجا بياورم . ولي شما بايد سعي كنيد اگر من همراه كسي برگشتم آرام وبي حركت باشيد و خودتان را به موش مردگي بزنيد تا من خبربدهم .»

شيرگفت :« مي دانم ، ولي سعي كن يك گاو هم پيدا كني و زود هم بيايي .» روباه گفت :« تا ببينم چه كسي گول مي خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزديك گله گوسفندها و از ترس جمعيت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبركرد تا يك بزغاله از گله دور شد و به طرف او پيش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع كرد به بالا جستن و پايين جستن و دور خود چرخيدن .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بزغاله از دور او را نگاه كرد و از بازي روباه خوشش آمد . نزديكتر آمد و خنده كنان به روباه گفت :« خيلي خوشحالي !» روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمي دارم كه بخورم ؟ دنياي خدا به اين بزرگي است و آب و علف به اين فراواني . مي خورم و براي خودم بازي مي كنم . اصلاً من از كساني كه زياد فكر مي كنند و يكجا مي نشينند غصه مي خورند بدم مي آيد ، دوست مي دارم كه همه اش بازي كنم و بخندم و خوش باشم .» بزغاله گفت :« درست است ، بازي و خوشحالي ، ولي آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فكر زندگي هم بايد كرد و بي خيالي هم خوب نيست .»

روباه گفت :« ولش كن اين حرفها را ، اين حرفها مال پيرها و قديمي ها و بي عرضه هاست ، اين چهار روز زندگي را بايد خوش بود ، گرگ و پلنگ كدام جانوري است ، تو تا حالا هيچ گرگ و پلنگ ديده اي ؟» بزغاله گفت :« نه نديدم ، ولي هست .» روباه گفت :« نخير نيست ، اصلاً اين حرفها دروغ است ، اين حرفها را چوپان به مردم ياد مي دهد كه خودش بزغاله ها را جمع كند .» بزغاله گفت :« يعني مي خواهي بگويي هيچ كس هيچ كس را اذيت نمي كند ؟»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه گفت :« چرا، ولي ترس زيادي هم خوب نيست ، همان طور كه تو شايد از روباه مي ترسيدي ولي حالا ديدي كه من هم مثل تو علف مي خورم و كاري هم به كسي ندارم .» بزغاله گفت :« راست مي گويي ، و خيلي هم خوش اخلاق هستي .» روباه گفت :« من هميشه راست مي گويم ولي بعضي چيزها هست كه كسي باور نمي كند .» بزغاله گفت :« مثلاً چي ؟» روباه گفت :« من اين حرفها را با همه كس نمي زنم ولي چون تو خيلي بزغاله خوبي هستي مي گويم ، مثلاً اينكه من امروزبا يك شيربازي كردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را كشيدم ...» بزغاله پرسيد :« شير؟ شيردرنده ؟ آخ خدايا ...» روباه گفت :« البته شير درنده ، ولي شير بيمار بود و رمق نداشت كه حركت كند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش كردم . او هم قدري غرغر كرد ولي نمي توانست از جايش تكان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، مي خواهي او را ببيني ؟»


بزغاله گفت :« نه ، من مي ترسم .» روباه گفت :« از چه مي ترسي ؟ مي گويم شير نا ندارد كه نفس بكشد ، من كه غرضي ندارم ، نمي خواهي نيا ، همين جا بازي مي كنيم ، ولي مقصودم اين است كه اگر بيايي و تو هم گوشش را بگيري آن وقت مي تواني ميان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار كني كه تنها كسي هستي كه با شير بازي كرده اي . اگر هيچكس هم باور نكند خودت مي داني كه چه كار بزرگي كرده اي و پيش خودت خوشحالي .» بزغاله هوس كرد كه برود و شير را از نزديك ببيند و ميان همه گوسفندها سرافراز باشد .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه گفت :« يالله بيا با اين كدو بازي كنيم و برويم تا نزديك شير. اگر هم نخواستي نزديك بروي ، من خودم همراهت هستم ، بازي مي كنيم و دوباره برمي گرديم .» بزغاله گفت :« باشد .» روباه كدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خنديدند و بازي كنان رفتند تا جايي كه شير خوابيده پيدا بود . بزغاله وقتي شير را ديد از هيبت آن تريد و ايستاد . روباه گفت :« پس چرا نمي آيي ؟» بزغاله گفت :« دارم فكر مي كنم كه اين كار از دو جهت بداست : يكي اين كه شير حيوان درنده است و من طعمه و خوراك او هستم و بايد احتياط كرد چون اگر خطري پيش آيد همه مردم مرا سرزنش مي كنند و حق هم دارند . ديگر اينكه اگر خطري هم نداشته باشد و شير بي حال باشد تازه من نبايد مردم آزاري كنم و شخص عاقل بيخود و بي جهت ديگري را مسخره نمي كند .»

روباه گفت :« عجب بزغاله ساده اي هستي ، هيچ كدام از اين حرفها معني ندارد . اول كه گفتي خطر، اگر خطر داشت من هم نمي رفتم ، من كه گفتم خودم تجربه كردم و خطر نداشت . ديگر اينكه گفتي مردم آزاري ، آيا اين مردم آزاري نيست كه شيرها گوسفندها را مي خورند پس اگر ما هم يك دفعه شيرها را مسخره كنيم حق داريم . با وجود اين خودت مي داني ، نمي خواهي نيا ، ولي من مي روم بازي مي كنم ، توي گوشش هم قور مي كنم ، تو همينجا صبر كن و تماشا كن .»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه اين را گفت و رفت نزديك شير و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با يك مشت دزد ودروغ يك بزغاله را تا اينجا آورده ام و براي اينكه از چنگمان در نرود بايد هركاري مي كنم ناراحت نشوي و بي حركت باشي تا او نترسد ونزديكتر بيايد . من در گوشت قورقورمي كنم و با دمت بازي مي كنم ولي ساكت باش تا نقشه به هم نخورد .»

بزغاله از دور تماشا مي كرد و روباه رفت و در گوش شير به صداي بلند قورقور كرد و خنديد . بعد گوش شير را به دندان كشيد و بعد دمش را گرفت و بعد از روي بدن شير به اين طرف و آن طرف جست و خيز كرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« ديدي ؟» بزغاله گفت :« حالا فهميدم كه هيچ خطري ندارد .» بزغاله پيش آمد و روباه همچنان جست و خيز مي كرد و با دم شير بازي مي كرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم مي خواهم توي گوش شير قورقور كنم .» روباه گفت :« هركاري دلت مي خواهد بكن .»

بزغاله سرش را به گوش شير نزديك كرد و گفت :« قور...» و ناگهان شير با يك حركت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حيا هم خوب چيزي است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .» بزغاله فرياد كشيد و گفت :« اي واي ، من گناهي ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من ياد داد .» شير گفت :« روباه كارش همين است ، تو اگر عاقل بودي چوپان و سگ و گله را نمي گذاشتي و تنها نمي آمدي كه با شير بازي كني . گناهت هم اين است كه من به تو كاري نداشتم ، تو اول در گوش من قور كردي . مردم آزاري گرفتاري هم دارد . تو اگرنمي خواستي ، با روباه همراهي نمي كردي و همانجا كه بودي يك صدا مي كردي و چوپان روباه را فراري مي داد . روباه تو را نياورد ، تو خودت با پاي خودت آمدي .»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه گفت :« صحيح است ، من او را به زور نياوردم . حرف مي زديم و بازي مي كرديم و مي آمديم ، او خودش مي خواست بيايد با شير بازي كند و بعد برود گوسفندها را مسخره كند .»
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها من برم دیگه
مرسی از همتون شب خوبی بود
فردا رو به احتمال 1درصد میام .(فامیلا جمیم.شاید نشه)
خوابای خوشگل ببینید
حمید نیست بازم من به جاش میگم
:tooth::tooth::tooth::tooth::tooth:
من تو کرسی به جز دلهای پاک چیزی ندیدم
ایشالا سال جدید واسه همتون یه سال پر برکت باشه
فردا شب مراقب خودتون باشید (با شکم نپرید تو آتیش)
آقا وحید شما گلی (گربه رو بیخیال)
همتون گلید
تنهایی مرسی از دعوت فردا اگه شد میام
 

Similar threads

بالا