دهه!!اینجوریاست!!!دارم برات!!اینم زندگی نامه ی تنهایی!!قرار بود هرکدوم راز همدیگه رو در سینه نگه داریم!!ولی وقتی تنهایی راز من رو فاش کرد منم مجبورم که بگم!!
خب تنهایی وقتی بچه بود مثل اکثر پسربچه ها نبود!!بلکه مثل اکثر دختر بچه ها بود!!
سپس بزرگتر شد و ان عادت از سرش افتاد ولی دیگه خیلی عادی نبود!یه خرده هوشش با بقیه فرق داشت!
یه خرده هم زیادی حساس بار اومد!!
دوچرخه یواری رو خیلی دوست داره!خب ولی نگفتم استعداد هم داره!
زمانی بود که واقعا فکر میکرد موسیقی دان بزرگی خواهد شد!
بعد شانسش رو در سوارکاری امتحان کرد:
سپس رویای خودش رو به فوتبالیست شدن تغییر داد:
سپس در مرحله ای از زندگیش فهمید که تقدیرش اینه که کارآگاه بشه
وقتی موفقیتی پیدا نکرد در این راه به نیروهای ماوراالطبیعه روی آورد
بعد از ناموفق بودن در آخرین رشته بعد از اینهمه شکست
دیگه هرکی بود کم میاورد!بنابراین تصمیم گرفت به زندگیش پایان بده!!