siyavash51
عضو جدید
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل عمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم -
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود !
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود !
تا کجا باز دل عمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم -
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود !
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود !