اشعار و نوشته هاي عاشقانه

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
واژه ي عشق

واژه ي عشق

واژه ی عشق
به معناي حريم امنيست
دور محدوده ي تنهایيمان
و تو اين معنا را چه غلط فهميدي
كه به تنهايي من سنگ زدي
و به شيدايي من خنديدي.
خنده ات آتش شد
آتشش بال و پرم را سوزاند
و تو اين را ديدي
باز میخندیدی!
تو چه میفهمیدی؟
تو نميفهميدي.

واژه ي عشق
به معناي گذشتن با هم
از ميان كوچه باغ سبزدلگرميها
يا نشستن لب مرداب پر از نيلوفر
كه درونش چند مرغابي آزاد به ما مينگرند
و من و تو با هم
جمله اي ساده بسازيم از غم.
تو چه ميدانستي؟
كه خيال من از اين حادثه ها لبريز است
تو چه ميدانستي؟
كه من از فاجعه هم شعر و غزل ميسازم
تو چه ميدانستي؟
واژه ي عشق به معناي تو بود
تو چه میدانستی؟
تو نمیدانستی
تو نمیدانستی.


ضياء ادهم


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
سیمین بهبهانی
 

mare

عضو جدید
برام دعا کن عشق من همین روزا بمیرم...
آخه دارم از رفتنت بدجوری گُر می گیرم...
دعا کن که این نفس تموم شه تا سپیده...
کسی نفهمه عاشقت چی تا سحر کشیده...
این آخرین باره عزیز٬ دستامو محکم تر بگیر...
آخه تو که داری میری٬ به من نگو بمون نمیر...
گاهی بیا به باغ سبز٬ دَرِش به روت بازه هنوز...
من با تو سوختم نازنین باشه برو با من نسوز...
اگه یه روز برگشتی و گفتن فلانی مُرده...
بدون که زیرِ خاکِ سرد٬ حسِ نگاتو برده...
گریه نکن برای من...
قسمت ما همینه...
 

siyavash51

عضو جدید
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک
که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام
که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا زهم بگريزيم، راهمان كه يكى ست
سكوتمان، غممان، اشك و آه ِمان كه يكى ست
چرا زهم بگريزيم دست كم يك عمر
مسير ميكده و خانقاه مان كه يكى ست
اگر سپيدى روزى تو، من سياهى شب
هنوز گردش خورشيد و ماه مان كه يكى ست
تو از سلاله ى ليلى من از تبار جنون
اگر نه مثل هم ايم، اشتباه مان كه يكى ست
من و تو هر دو به ديوار و مرز معترض ايم
چرا دو توده ى آتش، گناه مان كه يكى ست
اگرچه رابطه هامان كمى كدر شده است
چه باك، حرف و حديث نگاه مان كه يكى ست
 

siyavash51

عضو جدید
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی

وآن که را دیده در جمال تورفت
هرگزش گوش نشنود پندی

خاصه مارا که در ازل بودست
با تو آمیزشی و پیوندی

کاشکی خاک بودمی در راه
تا که بر من سایه برافکندی

یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی

چه کند بنده ای کز دل و جان
نکند خدمت خداوندی

سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی ست یکچندی !
 

لطفی88

عضو جدید
من پذيرفتم که عشق افسانه است
اين دل درد آشنا ديوانه است
مي روم شايد فراموشت کنم
با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم از رفتن من شاد باش
از عذاب ديدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما مي روي
آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
تلخي بر خوردهاي سرد را
 
  • Like
واکنش ها: noom

raha.1985

عضو جدید
لیلی نام تمام دختران زمین است

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد, گل داد, سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ . هر انار, هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند, دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک بر داشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد...

لیلی نام تمام دختران زمین است
(عرفان نظر آهاری)
 
  • Like
واکنش ها: noom

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بعد من روزی اگر
بغضی گلویت را فشرد
پای احساست اگر بر سنگ خورد
یا اگر یك روز دستان تو هم
گرمی دست كسی را در میان خود ندید
وندر آن هنگام تلخ كه فضای سینه ات جز آه آتشناك
چیزی را نمی داد گذر
یادی از این عاشق افسرده كن
بعد من روزی اگر زین كوچه ها ، فرد تنهایی گذشت
در نگاه او اگر برق نیاز،بر لبانش غصه بود
یادی از این خسته دلمرده كن
روزگاری بعد از این
شاخه خشكی اگر دیدی به باغ
بلبل افسرده ای دیدی به شاخ
یادی از این شاعر پژمرده كن
گر شبی تنها شدی در خلوتی، یافتی از بهر گریه مهلتی
لیك اشكی گونه ات را تر نكرد
درد خود را با خدا گفتی ولی باور نكرد
روزگاری بعد از این
گر تو هم عاشق شدی یادی از من كن كه
دیگر نیستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون آید او
تـــا رفتـــــه او از پیــــش مـــا زار و پــریشـانم ببین
از هجـــر او ایـــن نالـــــه ها چـــون نای نالانم ببین


هـــر جــــا گــذر هـــرجا نظر یادش به دل غوغا کند
خـــونــــاب دل از دیــــدگان بــــر چشم گریانم ببین

گـــم کـــرده ام مــه روی خود از ماه می گیرم خبر
شب چـــون رسـد گم گشته ی کوه و بیابانم ببین

فـــریــــاد یــارب یـــاربم پیچیـــده در شـــام سیــه
شبگیــــر شـــد ایـــن نالـــه ها شام غریبانم ببین

گـــر شـــام مـــا گـــردد سحـــر از مهـر او آید خبر
گـــم شــد غــم دل ناگهان خاموش و حیرانم ببین

آمـــد بــت رعنــای مــــا ره آب و جـــارو مـی کنم
پـــا مــــی نهــد سـر می نهم سرو خرامانم ببین

گو یــد مـــرا دوری مجــــو گـر شکوه ای داری بگو
پــــرده مکـــن پـــرده درم بـــر پـــــرده درانم ببین

بر لب گزان شد بی نشان سر برده پیش گوش او
آرام مــــی گـــوید سخـــن اینــک به رضوانم ببین

شمس الدین عراقی
 

siyavash51

عضو جدید
گر ز حال دل خبر داری بگو
ور نشانی مختصر داری بگو

مرگ را دانم ، ولی تا کوی دوست -
راه اگر نزدیک تر داری بگو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام


تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت


 

siyavash51

عضو جدید
تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام


تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت



از رشته ی دیبای جان وز دانه ی یاقوت دل
دامی فراهم ساختم آخر نگشتی رام من

وقتی که بوی نسترن گم می شود در عطر تو
چون غنچه می پیجی به هم تا نشنوی پیغام من

از خودم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای خالق عشق.....( ایمان فخار )
ای خالق عشق، این عشق شما لحظه دیدار نداشت؟

این حضرت عشق نظری بر گذر سینه تب دار نداشت؟


ای خالق عشق مشغول که ای و گرم بازار که ای؟

این بازی روزگار در بازی ما گرمی بازار نداشت؟


در خلقت تو هر که خریداری داشت، الا دل دلمرده من

این دل بسرش هیچ بجز مرگ سر دار نداشت


این سینه که ریش است گواهی ست ز آه من درویش

این دل نفسی همنفس الا نفس هند جگر خوار نداشت


جانا، تو از خون جگر پرس که بر دل چه گذشته است

عمریست که جز خون جگر سینه ما محرم اسرار نداشت


جانا بنگر که هوسی از نفسش در قفس آورده دلم را

یک لحظه مرا در نظرخویش چرا یار نداشت؟


ای خالق عشق تا باد باغ دلت آباد گل نسترنت شاد

در پای گل نسترنت جای برای تن این خار نداشت؟


گفتا تو چه دانی و چه نالی و چه خوانی که لرزانده جهانی

دل زلزله خیز است، چه شد؟ زلزله زد، طاقت آوار نداشت؟


خود تاخته و خود ساخته خود باخته ای ، خودخواهی توست

خود به خود باخته ای ورنه ره عشق رهزن و اشرار نداشت



ممنون....:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو
چو غزل پُری ز احساس
چو شعر دلنشینی
تو شکوه یک حماسه
تو هزار آفرینی
*
تو به قامتی ، چنان سرو
به چهره ، دسته‌ای گل
به نگاه، نرگس مست
به موی، شاخ سُنبل
*
لب تو عقیق جامی ست
پُر از شراب شیراز
به سخن ترنّم آب
لطیفی و پُر از راز
*
به منش بهار طینت
به کُنش گُریز پایی
چو اُمید در دل آیی
ودریغ که نَپایی
*
سُخنت حلاوت شهد
وخنده لحن بلبل
ز کدام خاک رُستی ؟
تن تو چو خرمنی گل
رحیم سینایی


شب خوش دوستِ خوبم!
 

siyavash51

عضو جدید
[FONT=&quot]عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
[/FONT]


[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت[/FONT]


شبت نیلوفری . نغمه جان به گمانم شمع را تمام کردیم امشب ! عشق را کی آغاز می کنی!
[FONT=&quot][/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خيالم چون کبوترهاي وحشي مي کند پرواز
رود آنجا که مي يافتند کولي هاي جادو گيسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود مي سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل مي افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهاي ظلمت نيل مي سايند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را مي آرايند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا که راه خواب من بسته است
همين فردا که روي پرده پندار من پيداست
همين فردا که ما را روز ديدار است
همين فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو ميکند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناري ها سرود صبح مي خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور مي بينم که مي آيي
ترا از دور مي بينم که ميخندي
ترااز دورمي بينم که مي خندي و مي آيي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسم هاي شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بيدار است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای خوشــــــــا مستانه سر در پای دلبـــــــر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چـــــــــــــرخ اخضر داشتن

نزد شــــــــــــــــاهین محبت بی پر و بال آمــــــــدن

پیش باز عشـــــــق آئین کبوتر داشـــــــــــــــــــــت ن

سوختن بگـــــــداختن چون شمع و بزم افـــــروختن

تن به یاد روی جــــــانان انــــــــــــدر آذر داشتـــــن

اشک را چون لعــــــــــل پروردن بخوناب جگـــــــــر

دیده را سوداگر یاقوت احمــــــــــــــــــــــ ــر داشتن

هر کجــــــــــــا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمنــــــــــدر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علـــــــــــــــــــــم

عقل را مانند غواصـــــــــــــــان، شنــــــــاور داشتن

گوشوار حــــکمت اندر گوش جـــــــــــــــــان آویختن

چشــــم دل را با چــــــراغ جــــــــان منـــــور داشتن

در گلستــــــــــــان هنــــــر چون نخــــــل بودن بارور

عــــــــــــــــــــار از ناچیزی ســــــرو و صنوبر داشتن

از مس دل ســـــــــــاختن با دست دانــــــش زر ناب

علــــــم و جـــــان را کیــــمیـــاگــــــــــــ ـــــــر داشتن
همچو مور اندر ره هــــمــت همــــــــــــــی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر ســـــــر داشتن

پروین اعتصامی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردمان عاشق گفتار من ای قبلۀ خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه منو نگاهت
قصه اتیش و آب
لحظه به تو رسیدن
مثل تعبیر یه خوابه
توی ایینه روبرومی
نفست لمس تابستون
صدای گرمو لطیفت
مثل نغمه های بارون

میتونه جونم فدای
عاشقی های تو باشه
میتونی با من بمونی
تا دلم از غم رها شه

می خوام ای تموم رازم
ای تو معنای نیازم
بهترین ترانه هارو
واسه چشات بسازم
می خوام ای تموم رازم
ای تو معنای نیازم
بهترین ترانه هارو
واسه چشات بسازم

نمی خوام که قصه باشیم
رو زبون هر چی ادم
توی لحظه های بی تو
اشیونه رفته به بادم...

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد تا کوی عشق
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن
عاشقی گر زین سر گر زآن سرست
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهرورزان زمانهاي کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که تويي
بر نيايد دگر آواز از من
ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست
بپذيريم به جان
هر چيز جز مبل دل او
بسپاريم به باد
آه
باز اين دل سرگشته من
ياد ‌آن قصه شيرين افتاد
بيستون بود و تمناي دو دوست
آزمون بود و تماشاي دو عشق
در زماني که چو کبک
خنده مي زد شيرين
تيشه مي زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بيدردي شيرين فرهاد
کار شيرين به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان کسي ريختن است
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است
رمز شيريني اين قصه کجاست
که نه تنها شيرين
بي نهايت زيباست
آن که آموخت به ما درس محبت مي خواست
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي
تب و تابي بودت هر نفسي
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد
 

proof

عضو جدید
عاشق ...

عاشق ...







عاشق، بهانه نمی گیرد.
عاشق، نق نمی زند.
عاشق، در باب زندگی سخت نمی گیرد.
عاشق، به نان خالی و ظرف پر از محبت راضی ست.

عاشق، جدی ست، اما عبوس نیست.
عاشق، ترک لبخند نمی کند

لبخند تهذیب زندگی ست.

عاشق، تکدی نمی کند.
عاشق، حقارت روح را تقبل نمی کند.
عاشق، تن به اعتیاد نمی دهد.
عاشق، سرشار است از سلامت روح، و ایمان.
عاشق، زمزمه می کند، فریاد نمی کشد.

عاشق، روز ها و شب های هفته و ماه و سال را به حال خویش رها نمی کند.
عاشق، شبیه نمی سازد.
عاشق، دمادم، چیزی را نو می کند- چیزی، حتی، بسیار بسیار کوچک را.

عاشق، یاغی ست؛ اما یاغیان بزرگ، اصولی دارند.
زیبایی یاغیگری، در حفظ همان اصول است.
عاشق، جدی ست؛ اما عبوس نیست.

نادر ابراهیمی

 

Similar threads

بالا