گم شده ام در عمق یک دلتنگی که آشنا می نماید و غریب نیز هم ..
اندوهم بسیار است ..
اما سبب این دلتنگی مبهم ، هیچ یک از غم های حقیرم نیست ..
آن حقیقت تلخ نامعلوم دو صد باره در من جان گرفته ..
آن جراحت ازلی ، دو هزار باره در من تازه شده ..
تسکین نمی خواهم ؛ همدرد نمی طلبم ، چرا که دردم ناپیداست ..
مهرت را افزون مکن بر من ، از بی مهری رنج نمی کشم ..
دعوتم نکن به آرامش ؛ آرامم ..
چونان کوهی پابرجا و خموش که آتشفشان عظیمی در دل دارد ..
دلخوشی هایم را پیش رویم مگذار ، روحم سخت ناخوش است ..
حتی دعایم نکن ؛ دعا بر درد ازلی بی اثر است ..
از حوالی حال خرابم ، آهسته بگذر ، بگذار این درد از هوشم ببرد ..
صبوری کن تا مست شوم از این باده ی تلخ مرد افکن ..
و باز هم سرخوش شوم ؛ سرخوش نه دلخوش ..
که می دانم درد خماری ام همیشه به راه است .