مادرم، صبح سپیدی به تمنا برخواست
تا که مولود دلارآیی خورشید شوم.
صبح دلشادی بود
دشت، در جنبش روئیدن سبز
جوی، در زمزمه ی آب روان
کوه، در نیم نگاهی نگران
قاصدک های جوان بر سر راه
خبر جنبش یک حادثه را می دادند.
خانه اما نفس تنگ همین قائله بود
دست هایی به نماز
التماسی به دعا
اشک باران شده را می بارید
چشم هایی که به شوق آمده لبریز تمنا بودند.
صبح دلشادی بود،
لحظه ی خواهش روئیدن یاس!
پاک پاک از همه ی رنگ و ریا
تک پرستوی سر پنجره غوغا می کرد
که من از درد سفر نالیدم.
من شکفتم وچنین بود که در باور خود روئیدم.
مادرم زخم سفر داشت و من می دیدم
تا دم حجله ی مرگ
بال و پرواز مرا می آموخت.
مادرم،
بهترین مادر این دنیا بود!
شعر از آرش کمانگیر