لحظه هایم نازنیند، وقتی حضور نازنین تو را دارم!
چگونه دم از تنهایی توانم زد وقتی که لحظه لحظه ی عمرم آکنده از عطر حضور توست؟!
نه! من تنها نیستم! این تنهایی من است که تنهاست!
تنهای تنهایم وباز هم تنهایی ...
ودستانی پر از عجز و نیاز
ای روشنی بخش زندگی
و ای شنیدار شکوههای پنهانی
اگر تو روی برگردانی به که توانم گفت حرفایی که به هیچ کس نمیتوان گفت!؟؟
خطا از من است ، می دانم … از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد “ اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین “
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم …خدایا ؛؛ رهایم نکن .....
یک پیاده رو تقریبا خلوت:
یک مرد، یک زن، یک زوج؛ خوشبختیشان پای خودشان!
یک مرد، یک مرد، یک شراکت؛ سود و ضرررش پای خودشان!
یک زن، یک زن، یک رفاقت؛ معرفت و اعتمادشان پای خودشان!
و انتهای پیاده رو …
یک من، یک تنهایی، یک رنج؛ آخر و عاقبتش پای تو!
میان این همه مفاهیم پیچیده ریاضی تنها حکایت اعداد فرد را خوب آموخته بود
” فرد ” آن یک نفر است که وقتی زوج ها با هم میروند، او باید یک تنه جور تنهایی اش را بکشد …
روزی که طلوع در مردمک چشمانم گم شد،
روزی که بهار در قلب کودک گرسنه طبیعت مدفون گشت،
روزی که سپیده با دستان گرم روز وداع کرد،
روزی که شقایق برای مرگ پروانه گریست، آنروز هیچ کس تنهاییم را حس نکرد.