هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد....
دلم تنگ است اين شبها يقين دارم كه مي داني
صداي غربت من را از احساسم تو مي خواني
شدم از درد تنهايي گلي پژمرده و غمگين
ببار اي ابر پاييزي كه دردم را تو مي داني
ميان دوزخ عشقت پريشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنين اهسته مي رانی؟!
گفت جبران میکنم...
گفتم کدام را؟ عمر رفته را؟ روی شکسته را؟ دل مرده اماتپیده را؟
حالا من هیچ....
جواب این تار موهای سفید را میدهی؟
نگاهی به سرم کرد و گفت چه پیر شده ای؟
گفتم جبران میکنی؟
گفت کدامش را...
خبر از من داری؟…
خبر از دلتنگی های من چطور؟ و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند… خبرش رسیده که مرده اند؟ هیچ سراغ دلم را میگیری؟ کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟ مچاله ام از دلتنگی؟ آه… که هیچ کلاغی نساختیم میان هم وجدانت راحت… خبرهای من به تو نمی رسد…
روزی در خیال عشق تو بودم ،
تا تو را به دست نیاوردم بی خیال نشدم
با همان خیال خوش ، عاشقت شدم ،
با همان خیال ، همان آرزوی محال ،
در دریای بی کران عشقت غرق شدم.
اگر بدانی ؛ چه قــــدر دلتنگم !
اگر بدانی ؛ چه قــــدر دوستت دارم !
اگر بدانی ؛ دلم برای دیدنت ,
برای شنیدن ِ صدایت پر می زند !
اگر بدانی ؛ جز تو , کسی را نمی خواهم !
اگر ..
اگر بدانی ؛ می آیی ؟
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هیچ وقت به خودت مغرور نشو... [/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برگ ها همیشه وقتی می ریزن[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]که فکر می کنن طلا شدن[/FONT]