هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
زمين سكوت كن خورشيد باز هم با تو سخن مي گويد.. ..اي زمين صداي مرا ميشنوي؟؟ بار چندم است نميدانم؟ اما اينرا خوب ميدانم ، كه هر روز صبح به عشق تو چشم باز ميكنم و مسير طولاني تا قله كوه را مي پيمايم كه شايد اينبار سنگيني نگاه تو دل مرا بلرزاند ، چندین بار دلبري كنم و پشت ماه پنهان شوم.. چقدر براي روشنايي شبهاي تو از وجودم به ماه رشوه دهم.. چند ميليون ستاره برايت ارزاني دارم.. .. كه شايد مرا ببيني.. امشب هم در سكوت خود ميسوزم و تا صبح براي ديداره دوباره ات اشك ميريزم اما هرگزخاموش نخواهم شد ، ..به فردا و فرداها اميدوارم و صبر را قبله خود كرده ام..
عطر ِ تَنت روی ِ پیراهنم مانده...
امروز بوییدَمَش عمیق ِ عمیق ِ!
و با هر نفس بغضم را سنگین تر کردم!
و به یاد آوردم که دیگر، تنت سهم ِ دیگری ست...
و غمت سهم ِ من
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم جاده تهي است درخت گرانبار شب است نمي لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستي نوسان نيست تو نيستي و تپيدن گردابي است تو نيستي و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست مي آيي : شب از چهره ها بر مي خيزد راز از هستي مي پرد ميروي : چمن تاريک مي شود جوشش چشمه مي کشند چشمانت را مي بندي ابهام به علف مي پيچد سيماي تو مي وزد و آب بيدار مي شود مي گذري و آيينه نفس مي کشد جاده تهي است تو بار نخواهي گشت و چشم به راه تو نيست پگاه دروگران از جاده روبرو سر مي رسند رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند
دلم گرفته آسمون نميتونم گريه کنم شکنجه ميشم از خودم نميتونم شکوه کنم انگاري کوه غصه ها رو سينه من امده آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم تو روزگار بي کسي يه عمر که دربدرم حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم من واسه آتيش زدن يه کوله بار شب بسم دلم گرفته آسمون يکم منو حوصله کن نگو که از اين روزگار يه خورده کمتر گله کن منو به بازي ميگيره عقربه هاي ساعتم برگه تقويم ميکنه لحظه به لحظه لعنتم آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شکسته تن
زمين سكوت كن خورشيد باز هم با تو سخن مي گويد.. ..اي زمين صداي مرا ميشنوي؟؟ بار چندم است نميدانم؟ اما اينرا خوب ميدانم ، كه هر روز صبح به عشق تو چشم باز ميكنم و مسير طولاني تا قله كوه را مي پيمايم كه شايد اينبار سنگيني نگاه تو دل مرا بلرزاند ، چندین بار دلبري كنم و پشت ماه پنهان شوم.. چقدر براي روشنايي شبهاي تو از وجودم به ماه رشوه دهم.. چند ميليون ستاره برايت ارزاني دارم.. .. كه شايد مرا ببيني.. امشب هم در سكوت خود ميسوزم و تا صبح براي ديداره دوباره ات اشك ميريزم اما هرگزخاموش نخواهم شد ، ..به فردا و فرداها اميدوارم و صبر را قبله خود كرده ام..
تو اي تنهاترين واژه
قدم در شعر من بگذار
بساز اين بيت آخر را
غم از اين قافيه بردار
كلام شعر من با تو
هواي تازه مي گيره
تمامش خط به خط بي تو
عبوس و سرد و دلگیره ...
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربهتي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم
به هنگام فراقت زبان کام ببستم،
زبان دل را چه کنم
کین به فرمان عقل است و کان به ساز خود رقاص
شکرا در خواب و خیالم همه نقشی است از نگارم
ورنه تا شب اشک ریزان به دنبال جرعه ای شرابم
یک بوسه از لبانت،
سرمست باد و هوشیار
نشاید آزرده خاطر، خجالت در میان است
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی
هر دم کنم کاری،
رضایت نگارم
چشم دل را نوری است،
در شب!
سوسو زند هی هی
به امید آن سواری کز دور دستها آید...