معماری با مصالحی از جنس دل

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز برایت می نویسم
درست شبیه پسرکی نابینا که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد . . .
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت
که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف
و من از دور ببینم که پر از لبخند است چشم و دنیا و دلت . . .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران می بارید ...

و تو می رفتی ...

باران می بارید و من آرام ...

قدم می زدم ...

روی تل خاکستر ...

روی دیروزهایم !

جعبه ی خالی کبریت هنوز دستم بود ...

باران می بارید که دور می شدم ...

خیره بودی ...

تهی بودم ...

نمی دیدی مرا ...

نه! نباید می دیدی مرا !

باید گم می شدم ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زبانم را نمی فهمی ؛ نگاهم را نمی بینی

ز اشكم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخنها خفته در چشمم ؛ نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما مگر طرز نگاهم را نمی بینی ؟

سیه مژگان من ؛ موی سپیدم را نگاهی كن

سپید اندام من ؛ روز سیاهم را نمی بینی ؟

پریشانم ؛ دل مرگ آشیانم را نمی جویی

پشیمانم ؛ نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست ؛ جز عشق تو ؟

روی از من چه پوشی ؟

مگر ای ماه ؛ چشم بی گناهم را نمی بینی ؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمين سكوت كن خورشيد باز هم با تو سخن مي گويد..
..اي زمين صداي مرا ميشنوي؟؟
بار چندم است نميدانم؟
اما اينرا خوب ميدانم ، كه هر روز صبح به عشق تو چشم باز ميكنم و مسير طولاني تا قله كوه را مي پيمايم كه شايد اينبار سنگيني نگاه تو دل مرا بلرزاند ،
چندین بار دلبري كنم و پشت ماه پنهان شوم..
چقدر براي روشنايي شبهاي تو از وجودم به ماه رشوه دهم..
چند ميليون ستاره برايت ارزاني دارم..
.. كه شايد مرا ببيني..
امشب هم در سكوت خود ميسوزم و تا صبح براي ديداره دوباره ات اشك ميريزم اما هرگزخاموش نخواهم شد ،
..به فردا و فرداها اميدوارم و صبر را قبله خود كرده ام..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به گمانت كه رفته اي !

بي هيچ آمدني

اما ...

اين شب آمدن ها كه ديگر

در قدم هاي تو نيست ...

همين كه خورشيد مي رود

تو از پشت پلك هايم طلوع مي كني ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی آن قدر دوری

که یادم می رود عاشقم !


گاهی آن قدر نزدیکی

که فراموش می کنم تنهایم ...


این روزها آن قدر عاشقم که خیال پرواز به سرم می زند ...

و فکر بی بالی ام را نمی کنم !

این روزها آن قدر عاشقم که شاید ...!

 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطر ِ تَنت روی ِ پیراهنم مانده...
امروز بوییدَمَش عمیق ِ عمیق ِ!
و با هر نفس بغضم را سنگین تر کردم!
و به یاد آوردم که دیگر، تنت سهم ِ دیگری ست...
و غمت سهم ِ من
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
جاده تهي است درخت گرانبار شب است
نمي لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستي نوسان نيست
تو نيستي و تپيدن گردابي است
تو نيستي و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست
مي آيي : شب از چهره ها بر مي خيزد راز از هستي مي پرد
ميروي : چمن تاريک مي شود جوشش چشمه مي کشند
چشمانت را مي بندي ابهام به علف مي پيچد
سيماي تو مي وزد و آب بيدار مي شود
مي گذري و آيينه نفس مي کشد
جاده تهي است تو بار نخواهي گشت و چشم به راه تو نيست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر مي رسند رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته آسمون نميتونم گريه کنم
شکنجه ميشم از خودم نميتونم شکوه کنم
انگاري کوه غصه ها رو سينه من امده
آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بي کسي يه عمر که دربدرم
حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم
من واسه آتيش زدن يه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون يکم منو حوصله کن
نگو که از اين روزگار يه خورده کمتر گله کن
منو به بازي ميگيره عقربه هاي ساعتم
برگه تقويم ميکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شکسته تن
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با گریه می نویسم:

از خواب

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردنِ بلندِ تو

آویخته ست

و عطر گیسوانِ سیاهِ تو

با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و ...

با گریه پا شدم.

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زبانم را نمی فهمی ؛ نگاهم را نمی بینی

ز اشكم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخنها خفته در چشمم ؛ نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما مگر طرز نگاهم را نمی بینی ؟

سیه مژگان من ؛ موی سپیدم را نگاهی كن

سپید اندام من ؛ روز سیاهم را نمی بینی ؟

پریشانم ؛ دل مرگ آشیانم را نمی جویی

پشیمانم ؛ نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست ؛ جز عشق تو ؟

روی از من چه پوشی ؟

مگر ای ماه ؛ چشم بی گناهم را نمی بینی ؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمين سكوت كن خورشيد باز هم با تو سخن مي گويد..
..اي زمين صداي مرا ميشنوي؟؟
بار چندم است نميدانم؟
اما اينرا خوب ميدانم ، كه هر روز صبح به عشق تو چشم باز ميكنم و مسير طولاني تا قله كوه را مي پيمايم كه شايد اينبار سنگيني نگاه تو دل مرا بلرزاند ،
چندین بار دلبري كنم و پشت ماه پنهان شوم..
چقدر براي روشنايي شبهاي تو از وجودم به ماه رشوه دهم..
چند ميليون ستاره برايت ارزاني دارم..
.. كه شايد مرا ببيني..
امشب هم در سكوت خود ميسوزم و تا صبح براي ديداره دوباره ات اشك ميريزم اما هرگزخاموش نخواهم شد ،
..به فردا و فرداها اميدوارم و صبر را قبله خود كرده ام..





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به گمانت كه رفته اي !

بي هيچ آمدني

اما ...

اين شب آمدن ها كه ديگر

در قدم هاي تو نيست ...

همين كه خورشيد مي رود

تو از پشت پلك هايم طلوع مي كني ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زندگی راه رفتن توی برف است !

نه به عقل اعتمادی هست نه به احساس ...

هیچ راهی نیست ...

به جز چندتایی ردپای نامعلوم ...

که معلوم نیست به کجا می روند !

اما - به هر زحمتی که هست - باید رفت ...

ماندن را هیچکس دوست ندارد ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اي تنهاترين واژه
قدم در شعر من بگذار
بساز اين بيت آخر را
غم از اين قافيه بردار
كلام شعر من با تو
هواي تازه مي گيره
تمامش خط به خط بي تو
عبوس و سرد و دلگیره ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدایت را می بوسم

لب هایت که دورند !

نگاهت را در آغوش می کشم ...

با خطوط انگشتانت راه شادی را می یابم !

راضی می شوم به بودنت

هر جا که باشی !

نبودنت را هم دوست دارم ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگاری من چنین تصور می کردم

که روزی آمده ام و روزی می روم ...

اینک به ایمانی رسیده ام که فاصله تهی این آمد و رفت را

با یقینی قاطع پر می کند !

و آن عشق است ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


این صورتی است که هیچگاه آن را تغییر نمی دهم !

این امتحان جسم وروح است ...

این پایانیست که پایانی ندارد ...

این دیگر صدای خاموشی نیست ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خود را در دستان تو رها کردم

چشم هایم را بستم

افتادم !

هزار بار افتادم !

از دستان تو ...

تویی که ..... !

و اکنون

می نویسم ...

تنها بود !

تو را دوست داشت .......

تنها تر شد !

و این بود عشق ................... !

با هزار نقطه چین ! ! ! !

و هزارو یک علامت تعجب ..........
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من چنان تاريكم كه همه ستاره ها هر شب به چشمانم كوچ مي كنند!

من هنوز عاشقم !

عاشق درياي طوفاني كه سرد وبي مهر است ...

عاشق چشمهايي كه هميشه گريانند ...

و

قلبي كه سالهاست خاك گرفته !

من مي خواهم به روشنايي روزهايت ايمان پيدا كنم ...

من مي خواهم به باران وياس دل خوش كنم ...

عشق چيزيست كه هرگز نمي توانم دركش كنم !

نمي دانم بايد از آن بترسم وبگريزم يا اعتماد كنم و بمانم !

و اين دو راهي تا به كي روزگارم را تهديد خواهد كرد؟! نميدانم ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه:warn:

گريه نمي كنم نه اينكه خوبم
نه اينكه دردي نيست نه اينكه شادم
يه اتفاق نصفه نيمم كه
يهو ميون زندگي افتادم

يه ماجراي تلخ ناگزيرم
يه كهكشونم ولي بي ستاره
يه قهوه كه هر چي شكر بريزي
بازم همون تلخي نابو داره:cry:

اگه يكي باشه منو بفهمه
براش غرورمو بهم ميزنم
گريه كه سهله زير چتر شونش
تا آخر دنيا قدم ميزنم:heart:

گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه…
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربهتي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به هنگام فراقت زبان کام ببستم،
زبان دل را چه کنم
کین به فرمان عقل است و کان به ساز خود رقاص
شکرا در خواب و خیالم همه نقشی است از نگارم
ورنه تا شب اشک ریزان به دنبال جرعه ای شرابم
یک بوسه از لبانت،
سرمست باد و هوشیار
نشاید آزرده خاطر، خجالت در میان است
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی
هر دم کنم کاری،
رضایت نگارم
چشم دل را نوری است،
در شب!
سوسو زند هی هی
به امید آن سواری کز دور دستها آید...
 
بالا