معماری با مصالحی از جنس دل

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد وغافل زخدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک آینه حسن تو گردد
کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت؟
ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی
دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و در پای من افتی
دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی روح به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد
بگدار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مــَــטּ هَــــر روز وَ هَـــر لَـــحـظِـہ نگرانت مے شَـوَم
کِہ چـِہ مےکُنے؟
کجایی؟دَر چـِہ حــالـے؟
پـَنجَـره اُتـاقَـم را بــاز مــےکُـنَـم وَ فریاد مـے زَنَــم
تـَـنــهــآیــیـَت بَــرآے من
غُـصِّـہ هـايَـت بَــرآے من
هَـمـِـہ بُــغــض هـا وَ اشکـهـايَــت بَــرآے من
تو فَـقَـط بخند
آنَــقَــدر بلند تـا مَــטּ هَــم بـ ِـشـنَـــوَم
صدای خَـــنـده هـايَـت را
صِـــداے هَـــمـيـشِـہ خوب بــودَنَــت رآ....
 

هیرودیا

عضو جدید
هَـمیشه بـآید کَسـی باشدکـــہ مــَعنی سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هایَتـــ را بفهمدهَـمیشه بـآید کسـی باشدتا بُغض‌هایتــ را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمدبـآید کسی باشدکـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمدکـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد…کسی بـآشدکـــہ اگر بهانه‌گیـر شدے بفهمدکسی بـآشدکـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودنبفهمد به توجّهش احتیآج داریبفهمد کـــہ درد دارےکـــہ زندگی درد داردبفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ شده استــبفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران تنگــ شده استــهمیشه باید کسی باشدهمیشه....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم تنگ است ميان اين همه رنج، غم و اندوه
زمستان آمد
و من
در حسرت پاييز
برگ هاي درخت چنار همسايه را مي شمردم ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری؟

من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه می خوانی، نمی دانم

اما به جای من، تو پاسخ می دهی آری!

ما هردو می دانیم

چشم و زبان، پنهان و پیدا رازگویانند

و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند،

ننوشته می خوانند

من "دوستت دارم" را

پیوسته در چشم تو می خوانم

ناگفته، می دانم

من، آنچه را احساس باید کرد

یا در نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری؟

قلب من و چشم تو می گوید به من:آری
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است:cry::cry:
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا مي خواستي تا شاعري را
ببيني روز و شب ديوانه خويش
مرا مي خواستي تا در همه شهر ز هر كس بشنوي افسانه خويش!!!!!!!!!!
مرا مي خواستي تا در غزل ها
تو را زيباتر از مهتاب گويم
تنت را در ميان چشمه نور
شبانگاهان مهتابي بشويم!!!!!!!!
مرا مي خواستي اما چه حاصل
برايت هرچه كردم باز كم بود!!!!!!!
مرا روزي رها كردي در اين شهر
كه اين قطره دل درياي غم بود!
تو را مي خواستم تا در جواني
نميرم از غم بي همزباني
غم بي همزباني سوخت جانم
چه مي خواهم دگر زين زندگاني؟؟؟؟؟؟؟؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دستمــــ را بگیر
دارم به یادتــــــــــ ..
.
.
.
.. می افتــم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز از بی کسی خویش مرنج

هرگز از دوری این راه مگوی

واز این فاصله که میان من و توست

و هر آنجا که دلت تنگ من است

بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار

تا که تنهاییت از دیدن من جا نخورد

وبداند که دل من با توست

و همین نزدیکیست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل بغض خسته از درد ، مثل بارون شکستن
راه ناهموار ماتم، خیره خیره تا گسستن

آرزوهای شکسته منتظرهای رمیده

از درنگ و ظلمت شب، بال پرواز پروار تکیده

قطعه قطعه هر صدایی ، فرصت خون خوردن ما

بی عبور یک پرستو، وقت پر اندوه آوا

پر هراس وحشت خویش در حصار تنگ هر تن

بارش مرگ و جدایی ، مست از این بیهوده بودن

ما که رفتیم و ندیدم یک بهار و یک شکستن

عشق ما جنس فنا شد، مثل آوار تکیدن

پس چرا باید بمیریم...! ما سزوار بهاریم

منتظر اینجا نشسته ، آرزوی کهنه داریم

آروزی پرکشیدن ، آرزوی مرگ وحشت

آرزوی بوسه بر عشق ، رد شدن از مرز غربت





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در انتظار آمدنت بودم، تا مرا به سرزمین پاک دلت میهمانی کنی و دنیایم را با حجم
"بودنت"،

که اکنون همه دنیای من شده، پر نمایی !؟
چشم براهت بودم تا مهربانی، شور و عشقم را خرج چشمانت کنم!
منتظرت بودم!

تا بار دگر، دستهای مرا به معراج شانه هایت، ببری!
انتظار دیدارت، هنوز با من است! سخت و کشنده!!

اما تو دیگر نیامدی!!!!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من یه آرزویی تو زندگیم داشتم................
بهش رسیدم.............
خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم............
باهاش زندگی کردم.........
زندگی رو دوباره با نهایت عشق و زیباییهایش بهم داد..........
دوباره متولد شدم...........
معنای عشق را فهمیدم.............
معنای زندگی را...........
مهربانی............
امید را............
ولی............
افسوس .................................................. .............
خیلی زود پر کشید و رفت..............
حالا من ماندم و تلی از ویرانه های تنهایی و غم
آری.............
دنیا بدان،من دیگر هیچ آرزویی ندارم............
مرگ را میطلبم...........
نمیدانم خدا این آرزویم را کی بهم میبخشه...........
امیدوارم زود باشه که.........
خیلی
خیلی..............
درد دارد.............
دل بی صاحب من
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم
[/h]
رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شد
من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم
چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار
من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟
مي روم قلب
تو را پيدا كنم
برق چشمان تو را معنا كنم
مي روم شايد كه در دشتي بزرگ
معني عشق
تو را پيدا كنم





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالا كه دست هایت چتر نمی شوند
حالا كه نگاهت ستاره نمی بارد
حالا كه خانه ای برای ما شدن نداریم
از كاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، ‌خیس اشك هایم نشود

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


خسته از بغض نگشوده ي شبانه ام



و پراز واژه ي تکراري تنهايي و اشک


آسمان گرفته است


دل من هم...


نگاه نمي کني


آرام آرام دور مي شوي


بغض آسمان مي ترکد؛


مي بارد


دل من هم...




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و ناگهـــــــــــــــان روزي...
در همين نزديكي به پايان خواهم رسيد
آه اي روزهاي رفته!...
چه اندازه من پرم
از اندوه فرداهاي نامعلوم




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میراث تو
چيزي از دريا
در صدف‌ها جا مانده
چيزي از تو
در من
چيزي از صداي تو در گوشم
چيزي از تصوير تو در نگاهم
چيزي از بوي تو در هوا
جا مانده
به هم مي‌كوبند موج‌ها
درون صدف‌ها
درون سينه‌ي من





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احساس
من اکنون احساسمی کنم ،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
تنها ماندهام .
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
وخود را می نگرم
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
این سوال هموارهدر پیش نظرم پدیدار است .
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه میکنی ؟
امروز به خودم گفتم :
من احساس می کنم ،
که نشسته ام زمان را مینگرم که می گذرد.
همین و همین
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی دلگیرم از خود
واژه ها سخت تمکین می کنند
وقتی دلتنگم از تو
هر سطر چرت می شود
وقتی می رسم به عشق
دستهایم مجاب نمی شوند
پاهایم تردید را قدم می زنند
حسهایم اینجا را
دوست نمی دارند
وخودم... ترا
آنی نیستم
که آرزو داشتم
حسهایم را کسی
دزدیده
کاش میشد فهمید
در کدام شب
به بیراهه رفتم
چراغی که افروختی
تمام روزهایم را تیره ساخت
آهای
کسی از اهالی سبز کوچه باغ
اینجا نیست
کسی که مرا برگرداند
به روزهای تنهائی





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من شكايت دارم از سرنوشت ظالمى كه

يك لحظه به مراد من نگشت

و از ماههاى بى رحمى

كه بى تو گذشتند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه حس خوبیه بازم دوباره با تو خندیدن

تموم سختیا رو باز کنار تو نفهمیدن

چه حس خوبیه اما بگو این قصه رویا نیست

به غیر از تو که دنیامی دیگه چیزی تو دنیام نیست


به جای قاب پوسیده به جای عکس رو دیوار

تو رو میبینمت هر شب تو رو میفهممت هربار

همیشه قد رویا بود ولی حالا تو اینجایی

چقدر این زندگی خوبه چقدر بی وقفه زیبایی


چه حال خوبیه با تو همیشه هم نفس باشم

منو گم میکنی تا من تو آغوش تو پیدا شم

تو این احساس و می فهمی منو تنها نمی ذاری

بگو این قصه رویا نیست بگو حال منو داری
 
بالا