معماری با مصالحی از جنس دل

ترانه3

کاربر بیش فعال

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در انباری خانه ی مادر بزرگ به دنبال رمان"چشمهایش"از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم بانامه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمی.
خطی دخترانه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسی بودواینجا لای این همه کتاب چرا پنهان شده بود نمیدانم.
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پناه برده بودم.
بازگشت که چه عرض کنم تمام جانم در چشمان زنِ کافه چی که وسط جنگل همراه پسر چهار ساله اش زندگی میکرد جامانده بودو هیچوقت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابستم و سیگارم را آتش زدم و تکیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفس میکشیدم و باران را در ذهنم تصور میکردم...باران...پایان تمام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفرنامه ی باران این است...که زمین چرکین است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکنده ی رشت و دریای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامه هایش من را از من گرفته بود که اینگونه در جغرافیای شیرین عاشقانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریده ای داشتند...مشغول خواندن بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسنامه بارانه...
قلبم ریخت...باران؟
چطور این همه مدت نمیدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانم...
"نامه هایی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایستاده ای و دستت را در جیب جلیقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی...خوب ببینمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همراهِ واژه ها برقصم
آمدم...از همیشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسته و رفته ای...
راست میگفتند تو رفته بودی
برای همیشه...
رفته بودی که بهانه ی شعرهایم باشی"

چیزهایی هست که نمی دانی/ #علی_سلطانی
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[ Photo ]
قرارمان همان جای همیشگی
زیر روشنایی مات ماه
راس ساعت دلتنگی..
راستی باز هم
خیالت را می‌فرستی
یا خودت می‌آیی!؟

#مهرداد_نصیری_IR
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوی
از دوست داشتن یک طرفه..
از این حس تلخ تنهایی!
از پرسه زدن
در خیابان یک طرفه‌ی خاطرات..

از اصرار بیهوده باهم یکی شدن!
روزی می‌رسد که دلت
برای خودت تنگ می‌شود..
برای غرورت و حس مهربانیت
برای لبخندت
و چشمانِ بدون اشکت..

روزی می‌رسد که سیر می‌شوی..
کوله بار اندوهت را برمی‌داری
و ترک می‌کنی
این رابطه‌ی یخ زده‌ی تنها را..

#پریسا_زابلی_پور
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می‌شود
#تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را
خواهی دوخت

آمدنِ تو یعنی
پایان رنج‌ها و تیره‌روزی‌ها

آمدنِ تو یعنی
آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب

از وقتی که نوشته‌ای می‌آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می‌آیند...

#رسول_یونان
 

ترانه3

کاربر بیش فعال
لــبــخــنــد بـــزن…!
عـــکــاس مـــدام ایــن جــمـــلــه را تــکـــرار مـــی کــنـــد…
اصـــلا بــرایـــش مـــهـــم نــیـــســـت،کـــه در وجـــودتــ…
حــتـــی یـــک بــهــانــه بــرای لــبــخــنـــد نــیـــســـتــــ…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لعنتـــــــــــ به بغـــــــــــــــض

[SUB]خندیدن؛ خوب است، قهقهه؛ عالی است !!!
[/SUB]

[SUB]
گریه آدم را آرام می کند…
[/SUB]

[SUB]
اما …… لعنتـــــــــــ به بغـــــــــــــــض … !!!
[/SUB]


کاش میشد نوشت

تموم حرفهایی که بغض شدند

و بر گونه جاری نشدند
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فردا که جمعه بیاید
باز قرار است همه‌چیز
هجوم بیاورد بر سر لحظه‌هایم!
باز قرار است از همان صبح
یادم بیاید که چقدر
همه‌چیز نیست این روزها!

قرار است غروب که شد
باز این بغض لعنتی قلقلک بدهد
سکوت بی‌وفقه‌ام را!
شاید هم معجزه‌ای شود
تا چشمانم رو به این
همه شومی باز می‌شود..

تو نشسته باشی
تماشایم کنی و بگویی
صبح جمعه‌ات بخیر جانم..

#مانی_مجدی
t.me/Asheghaneha_IR
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی‌خبر که می‌روی
آینه، دکمه‌های پیراهنش را
جابه‌جا می‌اندازد
کفش‌هایم بیرون می‌روند

از خانه که می‌روم
یادم می‌رود خودم را ببرم
نخِ تسبیحِ لحظه‌هایم پاره می‌شود
دانه‌های بغضم روی زمین می‌ریزد

وقتی برمی‌گردی
دکمه‌هایم را سرِ جایش می‌بندی
کفش‌هایم پیشِ پای تو
به خانه برمی‌گردند

بغض به بغض لحظه‌هایم را
از روی زمین جمع می‌کنی
نخ می‌کنی و من کنار تو
نه به آینه نیاز دارم، نه کفش
نه پیراهن، نه بغض، نه لحظه..

#افشین_یداللهی
t.me/asheghaneha_ir
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنار یک غریبه می‌‌نشینی
قهوه‌ات را می‌‌خوری
سرت را به پشتی‌ صندلی
تکیه می‌دهی‌ تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی‌ات را برمیداری
به غریبه‌ی کنارت
سری تکان می‌‌دهی‌ و می‌‌روی.

همین که زخم آخرین آغوش را
به تن‌ نمی‌کشی
همین که از درد خداحافظی
به خود نمی‌‌پیچی‌
همین که تلخی‌ یک بغض را
با خودت از شهری به شهری نمی‌بری
همین یعنی‌ سفرت سلامت...

#نیکی_فیروزکوهی
https://************/Asheghaneha_ir
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل تنگ که میشوم
مینویسم
حرف نمیزنم
فقط مینویسم
گاهی حتی حوصله حرف زدن با کسی را هم ندارم
شاید سکوت تنها
راهیست که
یاد گرفتم
اری سکوت را از خودت فرا گرفته ام
من نیز
میخواهم
بشوم خود تو
میخواهم
سکوت کنم
*نقل از یه نفر*
 
بالا