در زندگی لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست دارد، نه دلش می خواهد کسی او را دوست داشته باشد؛
از همه چیز و همه کس حتی از وجود خود بیزار است؛ مثل این که تمام نیروها و رشته های زندگی را از او بریده اند،
نه میل کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن؛ دلش می خواهد خاموش و تنها گوشه ای بنشیند و به نقطه ی ثابتی خیره شود؛
یا این که صورت اشک آلود خود را در متکا فرو برد و به هیچ چیز نیندیشد.
از همه چیز و همه کس حتی از وجود خود بیزار است؛ مثل این که تمام نیروها و رشته های زندگی را از او بریده اند،
نه میل کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن؛ دلش می خواهد خاموش و تنها گوشه ای بنشیند و به نقطه ی ثابتی خیره شود؛
یا این که صورت اشک آلود خود را در متکا فرو برد و به هیچ چیز نیندیشد.