فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند
فهمیدهام که نفرت هم مثل دیگر احساسات
مثل عشق ، قیمت دارد
تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . .
من فقط با شیری که جلوم نعره بکشه
میجنگم…
نه سگی که پشت سرم واق واق کنه .
مرا در گورستان سگها دفن کنید
تا دمی در کنار باوفایان باشم…! (دکتر شریعتی)
از این سرزمین بروید
ما هرگز دخترانمان را زنده به گور نکرده بودیم..
این شما بودید که با لهجه ی شمشیر میخواندید
و زنان به چشمتان
کنیزکانی در مدار مطبخ و بستر بودند.
چگونه هر روز
به کف دست هایی که قاتل زیبایی اند
خیره میمانید
و کودکانتان را نوازش میکنید
با آنها؟
دست هایی که آرایش زنان را
با اسید از صورتشان پاک میکنند
تا کشوری بی چهره بسازند
از این سرزمین بروید!
ما قرن هاست در اقیانوس اسید زندگی میکنیم
کاسه ی اسیدتان از نیزه ی "چنگیز"
و قداره ی "اسکندر" خطرناکتر نیستند
دوباره از خاکستر خود به دنیا می آییم
و زن های زیبای دیگری در این سرزمین هستند
که با گیسوی رها در یادشان پرچم بسازند...
عاشقم !
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به راهی ..
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم ..
یک کودک غریبـه
با چشم های کودکیِ من نشستـه است
از دور لبخند او چه قدر شبیه من است ..
آه ، ای شباهت دور ! ای چشم های مغرور
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار ... بگذریم
این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است
..
به بعضی ها باید گفت هــــی فـــلانــی نردبـــان هــوس را بـردار و از اینـجـا بــرو،
با ایــــــن چــیــــزهــا قـــدت به عــــشــق نـمـی رسد !
عـــشـــق بـــال مـــیخــواهــد کـه تـــو نـــــــداری . . .
باش...
فقط باش و بودنت را به رخ تمام آنهایی بکش که نتوانستند خوبم کنند....
من...
در این کنج سالها ترک خورده بودم و بندی به تنم زده نمیشد
باش و بندی بزن و در آغوشم بگیر...
تو
وا میکنی تمام یخ های دلم را....
باش...
باش و با بودنت مرا دوباره آغاز کن...
از کسانی که همه چیز را محاسبه می کنند
بترس.....
هرگز قلبت را در اختیار آنها نگذار...
آنها حساب عشقی را که نثار تو می کنند را دارند
روزی آنرا با تو تسویه می کنند........!
نگذر از این خانه...نگزار که بمیرم.
اینجا من نفس هایت را نفس کشیده ام و با هر نگاهت مست شده ام...
نگذر...
اینجا پر از توست ...هوایش درد گریه هایت را دارد...پنجره هایش برق چشمانت را و دیوارانش سنگینی تکیه ات را....
من ک هیچ...بروی خانه هم دیگر روح ندارد....نگذر...