در اصل یکی بد است جان من و تو
بیدادی من و تو و نهان من و تو
ور ایدونک او را بیامد زمان / نیندیشی از پوزش بی گمان
پس آنگه یکی چاره سازم تو را / به خورشید سر برفرازم تو را
چو بشنید رستم دلش شاد شد / از اندیشه ی بستن آزاد شد
در اصل یکی بد است جان من و تو
بیدادی من و تو و نهان من و تو
از فردوسی گفتین منم دلم هوای شعر فردوسی کردور ایدونک او را بیامد زمان / نیندیشی از پوزش بی گمان
پس آنگه یکی چاره سازم تو را / به خورشید سر برفرازم تو را
چو بشنید رستم دلش شاد شد / از اندیشه ی بستن آزاد شد
از فردوسی گفتین منم دلم هوای شعر فردوسی کرد
درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بیلگام و فسار
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرسرمید آن دلاور سپاه دلیر / به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد / کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی / کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد / از ایران نیاید کس این کار کرد
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مپرس
هر نا کس و کس مي کند آزار دل من / با آنکه به گيتي سر آزار کسم نيستباشه نمیپرسم
سخن هر چه پرسم همی راست گوی / متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من / سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی / متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته / بیابی بسی خلعت و خواسته
هر نا کس و کس مي کند آزار دل من / با آنکه به گيتي سر آزار کسم نيست
تا چرخه گردون و شب و روز بچرخد / باشد دلی آخر که ز آزار بلرزد
از خودم
ترسم که اشک در غم ما پرده در شوددود اگر بالا نشيند كسر شان شعله نيست جاي چشم ابرو نگيرد گرچه بالاتر است
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد روی تو بر آب میزدم
مرا بویه زال سامست گفت / چنین آرزو را نشاید نهفت
شوم زود و آیم به درگاه باز / بباید همی کینه را کرد ساز
که کین سیاوش به پیل و گله / نشاید چنین خوار کردن یله
هر شیر که بود مرغزاری شاها
شد کشته به تیغ تو به زاری شاها
شیری پس ازین به کف نیاری شاها
می نوش دم بیشه چه داری شاها
آن چنان غرق تو بودم که خودم یادم رفت
خیره در چشم تو آنقدر که غم یادم رفت
نذر چشمان تو هر شب به حرم می رفتم
محو چشمان تو بودم که حرم یادم رفت
تا توانی دفع غم از خاطری غمناك كن
در جهان گریاندن آسان است اشكی پاك كن
نکرد آن جفاپیشه فرمان من / نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای / نزد با دلیر و خردمند رای
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
دوش آن صنم چه خوش گفت، در مجلس مغانماگر کین همی جوید افراسیاب / نه آرام باید که یابد نه خواب
همی از پی دوده هر کس بدرد / ببارید بر ارغوان آب زرد
دوش آن صنم چه خوش گفت، در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یکی لشکری همچو کوه سیاه / گذشتند بر پیش بیدار شاه
پس لشکر اندر سپهدار طوس / بیامد بر شه زمین داد بوس
برو آفرین کرد و بر شد خروش / جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
دلا غافل ز سبحانی چه حاصلشبي مجنون به ليلي گفت کاي محبوب بي همتا
تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نخواهد شد
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
لب مرد برنا پر از خنده شد / همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی / چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیایی به دشت نبرد / ببینی تو آورد مردان مرد
دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق *** كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
رهرو حق پیرو شیطان و نفس خویش نیست ................... اهل تزویر و ریا با صوفیان هم کیش نیست
فی البداهه از خودم
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مگردان به ما بر دژم روزگار / چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند / دگرگونه بد راز چرخ بلند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |