لب مرد برنا پر از خنده شد / همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی / چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیایی به دشت نبرد / ببینی تو آورد مردان مرد
دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق *** كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
لب مرد برنا پر از خنده شد / همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی / چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیایی به دشت نبرد / ببینی تو آورد مردان مرد
دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق *** كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
رهرو حق پیرو شیطان و نفس خویش نیست ................... اهل تزویر و ریا با صوفیان هم کیش نیست
فی البداهه از خودم
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مگردان به ما بر دژم روزگار / چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند / دگرگونه بد راز چرخ بلند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟
غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار
جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟
جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار
داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار
تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار
عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار
پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار
آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟
می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
رسیدند پس یک بدیگر فراز / دو لشکر پر از کینه و رزمساز
همه گرزها برکشیدند پاک / یکی ابر بست از بر تیره خاک
فرود آمد از کوه ابر سیاه / بپوشید دیدار توران سپاه
همه باده خسروانی به دست / همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن / بپیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو بپای / سر زلفشان بر سمن مشک سای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار / کمر بسته بر پیش سالاربار
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد / چو خوشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی / به نزدیک هومان فرستاد اوی
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟
رهی معیری
![]()
تا بدانجا رسید دانش منکه گوید برو دست رستم ببند؟ / نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش / به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن / بدین گونه از کس نبردم سخن
مرا خواری از پوزش و خواهش است / وزین نرم گفتن مرا کاهش است
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
بوستان سعدی
تا لشکر غمت نکند ملک دل خرابمیتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است
(صائب تبریزی)
تا لشکر غمت نکند ملک دل خرابمیتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است
(صائب تبریزی)
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخرتا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرولاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
رهی معیری
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که باوی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید سحلی بود
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وزبند خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفته خود هیچ نیامد یادت؟
تو او را بدین جنگ رنجه مکن / که من بین درازی نمانم سخن
سخن چون به میرین و اهرن رسید / ز الباس و آن دام کو گسترید
فرستاد میرین به قیصر پیام / که این اژدها نیست کاید به دام
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |