وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
از دوست ب یادگار دردی دارم
ک ان درد ب صد هزار درمان ندهم
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمراز دوست ب یادگار دردی دارم
ک ان درد ب صد هزار درمان ندهم
رواق منزل چشم من آشیانه توستمن نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر باز مگیر...
تشکرام تموم شده معذرت..
رواق منزل چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آی ک خانه خانه توست
هرچه باشم کوه یا صحراتا کی ب تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هرچه باشم کوه یا صحرا
هرچه بینم رنج یا رویا
با تو ورزیدنی عشق است
با تو هر وضعیتی زیبا
اگران ترک شیرازی بدست ارد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود
وان دل ک با خود داشتم با دلستانم میرود
دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
نوایی نوایی نوایی نوایی
همه باوفایند تو گل بیوفایی
دست ازطلب ندارم تا کام من برایدیاد باد آن ک نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دست ازطلب ندارم تا کام من براید
یا تن رسد به جانان ،یا جان زتن دراید
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
دانی ک چیست دولت...دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
ذلی دیرم خریدار محبتنفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ذلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز تار محنت و پود محبت
تیر غمت نشانه دل زار من گرفت ............................. آباد گشت این دل و بازار من،گرفتتا تو نگاه میکنی کار من آه کرذن است
ای ب فدای چشم تو.. این چ نگاه کردن است!
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.تیر غمت نشانه دل زار من گرفت ............................. آباد گشت این دل و بازار من،گرفت
تک بیتی فی البداهه از خودم
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.
وجود نازکت آزرده گزند مباد
دل هوس سبزه و صحرا ندارد
میل ب گلگشت و تماشا ندارد
دل سر همراهی با ما ندارد
خون شود این دل ک شکیبا ندارد..
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی...
یعقوب گریه کرد و به یوسف رسید آه
من گریه می کنم به تو اما نمی رسم
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
:دی
هرکه دراین بزم مقرب تراست
جام بلا بیشترش میدهند...
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند.دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند.
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادنددراین سرای بی کسی کسی ب در نمیزند
ب دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |