cزندگی ب رسم اونا لیاقت میخواد من ک ندارم
دقیقا حرفتون درسته.
ان شاالله توفیق عمل هم داشته باشیم
التماس دعای خیر
دقیقا حرفتون درسته.
ان شاالله توفیق عمل هم داشته باشیم
التماس دعای خیر
ایمان فوق العاده بالایی میخواد.
شهدا اول تو زندگی به خدا رسیدن که تونستن انقد راحت از کنار مادیات رد بشن.
کاش ایمانمون افزایش پیدا کنه تا حدی که به جز خدا هیچی رو نبینیم.
بچه ها حالا اگه استارتر محترم اجازه میدن بیایم بگیم هر کدوممون چقد به شهدا نزدیکیم.
آیا سالانه به یک دست لباس اکتفا میکنیم؟!
یا هر فصل باید یه سری دیگه بخریم؟!
اینکه می یایم میگیم خ عالی بود خوشبحالشون. بسه؟!
وقتش نشده از یه جایی تغییر رو شروع کنیم؟ نه؟!
خاطرره ای از شهید ردانّی پور
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.
میدونستی 15 مرداد شهادتشونه یا اتفاقی اینو گذاشتی؟؟!!!خاطرره ای از شهید ردانّی پور
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.
میدونستی 15 مرداد شهادتشونه یا اتفاقی اینو گذاشتی؟؟!!!
چون من دیروز میخواستم تاپیک بزنم قسمت نشد!!
اگه اتفاقی بوده که...خیلی جالبه!!
"بسم الله الرحمن الرحیم"
میدونین چرا وقتی اینارو می خونیم دهنمون باز میمونه؟!
چون مدتهاست یه چیزای چرک و کثیفی رو پیچیدن لای زر ورق و دادن دستمون...
حقیقت افسانه ست...
حقیقی شدن خیالاته تا وقتی که شروعِ یه زندگی بستگی پیدا کنه به مادیات...
یه بار سرِ خاک ِ شهیدی یه آقایی به من گفت ماها هممون مجازی هستیم...شهدا حقیقی بودن که شدن شهدا...حقیقت رو درک کرده بودن...همش دارم به حرفش فکر میکنم!
ببینین این شهدا رو!
همینجور قشنگ یه زندگیِ خاکی رو با معنویت شروع کردن که انقدر قشنگ با شهادتشون تمومش کردن!! اینا حتی اگه زندگی نکنن زنده هستن...حتی اگه نباشن، هستن! چون زندگیِ زمینیشون رو هم آسمونی شروع کردن...چون حقیقی بودن!
ماییم که زیست می کنیم بدونِ اینکه زنده باشیم!! بدونِ اینکه یه حقیقتِ زنده باشیم!!
خودمو میگم...
من یه مرده ی مجازیم!
از این به بعد دست ببریم زرورقای این چرکارو پاره کنیم...از زندگی مشترک چی می خوایم جر اینکه در کنارِ هم به آرامش برسیم؟! به تکامل برسیم؟!
همه ی این زرق و برق های ازدواجهایِ جدید توهمه...قشنگیش، خوشگذرونیش، فخر ورزیدنهاش،...مسخره ست...من واقعا خنده ام میگیره تکاپوی یه عده رو میبینم واسه انجام این مراسم!!
خنده م میگیره یه پسر یا دختر از معیارهاش حرف میزنه...خنده م میگیره فلان مادری میگه: پسره باید مهندس باشه!!!!!
بابا از مجازی شدن گذشته..داریم جک میشیم!!!
آرزومون این باشه که شریک زندگیمون کاملمون کنه...همین!!
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
یازده سال زندگی نباتی بابا حسین | دفاع مقدس | 0 | |
![]() |
زندگی نامه خیبرشکن عاشورایی،سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت | دفاع مقدس | 26 | |
N | رسم عاشقي | دفاع مقدس | 17 | |
![]() |
مسابقه چهره های آسمانی... | دفاع مقدس | 32 |