یازده سال زندگی نباتی بابا حسین

شادی خانوم

عضو جدید
گزارشی از زندگی جانباز عسگری​

یازده سال زندگی نباتی بابا حسین

دی ماه بود. حسین برای مهدی سه ساله جشن تولد گرفته بود. پدر و پسر کنار هم نشستند و عکس یادگاری گرفتند. حسین به هیچ عنوان فکر نمی کرد که از چند ماه دیگر، زندگی جدیدی را شروع می کند. زندگی ای که کمتر کسی چیزی درباره آن می داند. از هفتم مهر ماه سال 1381 می گوییم.




به گزارش بسیج پرس، جبهه بود و تیر و ترکش، نقل و نبات آن. بابا حسین چند تایی از این نقل و نبات ها را در جسم مخفی کرده بود و به خانه برگشته بود. آن روز نه همسری داشت و نه فرزندی. یعنی آن روز بابا حسین نبود. آن روز آقا حسین بود.
آقا حسین چند وقت بعد با دختر همسایه که نسبتی دور هم با یکدیگر داشتند زندگی جدیدی را شروع کرد. همه چیز خوب بود . بچه ها هم به دنیا آمده بودند. دختر اول، دختر دوم و بعد هم یک پسر.
دی ماه سال 1380 بود. حسین برای مهدی سه ساله جشن تولد گرفته بود. پدر و پسر کنار هم نشستند و عکس یادگاری گرفتند. حسین به هیچ عنوان فکر نمی کرد که از چند ماه دیگر، زندگی جدیدی را شروع می کند. زندگی ای که کمتر کسی چیزی درباره آن می داند. زندگی ای که انگار به کامش چنان خوش آمده است که رهایش نمی کند بعد از یازده سال! زندگی ای که نامش هم نباتی است. یعنی حتی از نامش هم مشخص است که زندگیِ شیرینی است؛ اگرچه دیگران تلخ، تصورش می کنند.
ترکش ها جسم سی و شش ساله اش را اذیت می کردند. قرار شد تا به بیمارستان مصطفی خمینی برود و ترکشهای ناشی از انفجار نارنجک دشمن بعثی این سوغات های گرانقیمت را به موزه ی خاطرات بسپارد. اما ترکش ها، تاب جدایی از حسین را نداشتند. بابا حسین از اتاق عمل بیرون آمد. حالش به نظر چندان بد نمی آمد. اما چند دقیقه بعد، همه چیز تغییر کرد. همسر سی و سه ساله اش ماند و یک دنیا عشق. عشق به بچه ها و عشق به حسین.
سخت بود؛ اما کم و کیف این سختی را هر کسی نمی فهمد. یعنی لیاقت فهمیدن ندارد. همسرش این را با تمام وجودش درک کرد. به خبرنگار بسیج پرس می گوید:
چند دقیقه بعد از عمل، حسین این طور شد. از آن روز به بعد زندگی اش، نباتی است. بیمارستان قبول نکرد که این مشکل در اثرعمل جراحی پیش آمده است. به هر حال بیشتر از یک سال حسین در بیمارستان ماند تا بالاخره تصمیم گرفتم که او را به خانه بیاورم و خودم از او مراقبت کنم. خیلی ها به من می گفتند که نباید او را به خانه بیاورم اما اگر در بیمارستان یا آسایشگاه بود تا حالا زنده نبود. این جا ما از او خوب مراقبت می کنیم. بنیاد شهید به ما پرستار داده است. حقوق حسین را هم از سپاه می گیریم.
همسر جانباز آلبوم عکس های جبهه را باز می کند و یک به یک توضیح می دهد:
فکر کردند که شهید شده
حسین مجروح شده بود. دوستانش که صحنه مجروحیت او را دیده بودند، گمان می کردند که شهید شده است. برای همین از این عکس (بالا) هفتاد تا چاپ کردند و به خانه او رفتند تا خبر شهادتش را به خانواده اش بدهند. آن زمان ما با هم همسایه بودیم. البته نسبت دوری هم با هم داشتیم. خانواده حسین با شنیدن خبر شهادت پسرشان، دوستانش را داخل خانه بردند و حسین را در حالی که در خانه بود، به آن ها نشان دادند! حسین زنده بود، اما دوستانش برایش عزا گرفته بودند.
یادم می آید که حسین این عکس را نشانم داد و گفت که این جا در حال فرار از دست عراقی ها بودیم.
و اینجا پسرم برای روز پدر به او گل می دهد.
کلام آخر
حالا بابا حسین زندگی ای دارد به نام زندگی نباتی. زندگی ای که در هفتم مهر ماه سال 1381 شروع شد و هیچ کس نمی داند تا چه زمانی ادامه دارد.
بعضی ها می گویند که حسین دیگر چیزی نمی شنود و درک نمی کند و بعضی می گوید شاید بعضی وقت ها چیزهایی را درک کند. کمی که انصاف داشته باشی، جلوتر می روی و با او هم صحبت می شوی. صحبت می کنیم و حتم پیدا می کنیم که او خوب گوش می دهد. با تمام وجود، سراپا گوش و هوش است. حس می کنم که مدت هاست که منتظر است تا به ملاقاتش برویم و با او حرف بزنیمو او هم با نگاه های معنی دارش با ما حرف می زند.




لینک اصلی
 
بالا