[h=1]چهره هاي آراسته[/h]
شوخ طبع و با نشاط بود. مي گفت: بچه ها حالا كه قرار است از جبهه برويم مرخصي, شب منزل ما باشيد تا با وضع آراسته اي به ديدن خانواده تان برويد.
نيمه شب بود. زنگ خانه به صدا درآمد. من و پدرش در را باز كرديم. امير دزدكي سرش را آورد تو و با صدايي آرام گفت: سه چهار تا ازبچه ها امشب منزل ما ميهمان هستند. لطفا غذا!
وقتي در باز شد ديديم يك گروهان نيرو پشت سرش به راه افتادند. به سرعت به آشپزخانه رفتم و املتي آماده كردم. چون بچه ها خسته بودند خيلي زود خوابشان برد.
نزديك اذان صبح, بچه ها يكي يكي براي اقامه نماز بلند مي شوند. هر كدام به چهره آن يكي خيره مي ماند. فرياد كمك خواهي امير ما را از خواب بيدار كرد. ظاهراَ جز امير همگي صورتشان قرمز بود. وقتي پدرش به طبقه بالا رفت, متوجه شد كه امير, نيمه شب لوازم آرايشي را پيدا كرده و تك تك بچه ها را آرايش مي كند. آنها هم چون ديدند همگي رنگي شده اند جز امير, او را به باد كتك مي گيرند.
امير همانطور فرياد مي زد: بابا مي خواستم شما را با چهره هاي آراسته به منزلتان بفرستم.
به نقل از مادر شهيد امير نظري ناظرمنش