رسم عاشقي

nmd

عضو جدید
سلام دوستان
می خوایم اینجا خاطرات کوتاه شهدا رو بذاریم
تاثیر گذار.....mp3
 

nmd

عضو جدید
از پنجر یک نگه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون»
به ش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه ، بذار بازیشون رو بکنن.
خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.»
گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم .
هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
شهید مهندس مهدی باکری
 

nmd

عضو جدید
سال آخر دبیرستان بود.
شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد.
می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »
دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)
 

nmd

عضو جدید
با موتورگازي مي آمد کميته.
سروکله اش که پيدا مي شد تيکه بود که بارش مي کردند.
آقایبروجردي پارکينگ ماشين هاي ضد گلوله اون طرفه،
برو اون جا پارکش کن. حيفه اين رو سوار مي شين ها.
مي دوني يک خط بيفته بهش چي مي شه؟
حاجي بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره حيفه.
موتور را داده بود دست اين آخري گفته بود
بارک الله فقط به پاها. ما همين يه وسيله رو داريم
 

nmd

عضو جدید
آمده بود خانه بچه هايش را که بغل کرده بود ،غريبي کرده بودند
هنوز چاييش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند اوين، زنداني ها شورش کرده اند
. گفته بود: به ما نيومده بمونيم خونه.
يکي از زنداني ها خودش را زده بود به مريضي حسين رفته بود ببردش بهداري گروگان گرفته بودندش چاقو گذاشته بودند زير گلويش گفته بودند: يا آزادمان کنيد يا فاتحه !
محمد گفته بود بکشيش هم آزادت نمي کنم همين جا محاکمه ات مي کنم. همين جا هم اعدامت مي کنم. حالا ببين!
با يک نفر ديگر رفته بودند روي پشت بام. پنجره را که برداشته بودند، يکي از زنداني ها ديده بود. هنوز سر و صدا نکرده،
پريده بودند پايين محمد کلتش را گذاشته بود روي پيشاني طرف گفته بود اگر مردي بپر !!!!!!!!!!

شهید بروجردی

 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسه‌اس.»
يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرمانده‌ي گردان تخريبه.»

یک شهید دانش اموز

http://www.100khatere.blogfa.com/cat-4.aspx

 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي‌گفتند: «چرا برنمي‌گردي عقب با اين همه تركش؟» مي‌گفت: «آدم براي اين خرده‌ريزها كه برنمي‌گرده. تركش بايد اندازه ليوان باشه تا آدم خجالت نكشه بره عقب.» آخر سر هم با يكي از همين تركش‌هاي ليواني رفت. عقب نه، بهشت.

http://www.100khatere.blogfa.com/cat-4.aspx
 

nmd

عضو جدید
نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان.
با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند.
چون و چرا هم ندارد.
لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛
شاگرد اول مدرسه.
اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.
در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت.
رفت تجربی
شهید مهدی زین الدین
 

nmd

عضو جدید
آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت
خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.
حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.
تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
متوسلیان
 

nmd

عضو جدید
توي مريوان،خانم ها را به مسجد راه نمي‌دادند.
متوسليان به خانم ها مي‌گفت«بريد طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپريد پايين.»
توقع داشت چريک باشند.
 

nmd

عضو جدید
سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز .
داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند.
گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .»
کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود .
آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت
. خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»
مهندس مهدی باکری

 

nmd

عضو جدید
همه دمغ بودیم .
خبر شهادت حمید(برادر شهید) بد جوری حالمان را گرفته بود.
آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد.
گفت « چی به خورد اینا دادی این ریختی شده ن؟ »
بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟»
بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.
مهندس مهدی باکری
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانك شهدا.....

داستانك شهدا.....


- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....

- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....



-گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....


- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....​


- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....


منبع
 

ro0zhin

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]چهره هاي آراسته[/h]

شوخ طبع و با نشاط بود. مي گفت: بچه ها حالا كه قرار است از جبهه برويم مرخصي, شب منزل ما باشيد تا با وضع آراسته اي به ديدن خانواده تان برويد.

نيمه شب بود. زنگ خانه به صدا درآمد. من و پدرش در را باز كرديم. امير دزدكي سرش را آورد تو و با صدايي آرام گفت: سه چهار تا ازبچه ها امشب منزل ما ميهمان هستند. لطفا غذا!

وقتي در باز شد ديديم يك گروهان نيرو پشت سرش به راه افتادند. به سرعت به آشپزخانه رفتم و املتي آماده كردم. چون بچه ها خسته بودند خيلي زود خوابشان برد.

نزديك اذان صبح, بچه ها يكي يكي براي اقامه نماز بلند مي شوند. هر كدام به چهره آن يكي خيره مي ماند. فرياد كمك خواهي امير ما را از خواب بيدار كرد. ظاهراَ جز امير همگي صورتشان قرمز بود. وقتي پدرش به طبقه بالا رفت, متوجه شد كه امير, نيمه شب لوازم آرايشي را پيدا كرده و تك تك بچه ها را آرايش مي كند. آنها هم چون ديدند همگي رنگي شده اند جز امير, او را به باد كتك مي گيرند.

امير همانطور فرياد مي زد: بابا مي خواستم شما را با چهره هاي آراسته به منزلتان بفرستم.

به نقل از مادر شهيد امير نظري ناظرمنش
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر روز وقتی بر می گشتیم ، بطری من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر آب بود.توی این حرارت آفتاب ، لب به آب نمی زد.
همیشه به دنبال یک جالی خاص بود. نزدیک ظهر روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت - هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود . تا حالا او را این گونه ندیده بودیم .م
رتب می گفت : ((پیدا کردم این همون بلدوزره.))
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنهایی که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید بطری آب را برداشت ، روی دندان های جمجه می ریخت و گریه می کرد و می گفت (بچه ها ! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه ، آب براتون ضرر داشت!))
مجید روضه خوان شده بود و...



حالا ما ماندیم و جواب لب های تشنه ی آن شهدا.......
نورآسمان
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.

شهید مهدی زین الدین
 

الهام3

عضو جدید
ترگش خورده بود به سرش دکترها کاسه سرشو برداشته بودن وعملش کردن بهش گفتند باید
برگردی عقب اونم فقط دو روز اومد که به مادرش سربزنه
قرصهاشو پنهان میکرد که مادرش متوجه نشه
توی سن15سالگی رفتو دیگه برنگشت
داییم بود که رفت...
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبي که برگشتم، ديدم چشمهايش گود رفته و پاهايش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت مي‌زد. خيلي ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن يجيب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شيرش بده.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
boloorchian67 زندگی به رسم آسمانی ها... دفاع مقدس 144
wwwparvane عاشقي در آخرين ماه سال . دفاع مقدس 0

Similar threads

بالا