زندگی به رسم آسمانی ها...

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز



خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود. کسی دیگر نمی­تواند کاری کند. خرداد سال شصت و یک، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی، خانوادۀ زین ­الدین، مادر و یکی از اقوامشان، به خانۀ ما آمدند. از یکی از معلم­های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به­شان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند، گفتند پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانواده­ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ­ایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر مزۀ دهان ما «بله» است جلسۀ بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی. گفته بود «یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم. می­خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟» او هم گفته بود «مگر در مورد بچه­های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟» پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم. قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم: همه جا تاریک بود. بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد. درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز. جنازه­ای آن جا بود، با لباس سپاه. با آن که روی صورتش خون خشک شده بود، بیش­تر به نظر می­ آمد خوابیده باشد تا مرده. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جابه­ جا شد. حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.

(نیمه پنهان ماه)
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
با همان لباس سبز روی صندلی دامادی نشست

((ولی )) با همه تقیدش به مسائل مذهبی نسبت به امور دنیوی و ظاهری بی توجه بود

شب عروسی اش هرچه اصرار کردیم پسر جان میهمان داریم بیا لباسهایت را عوض کن
به خرجش ننرفت.با همان لباسهای سبز جبهه آمد و روی صندلی نشست
قبل از آن خواهر بزرگش که خیلی با او صمیمی بود گفت : داداش جان :لا اقل یک اصلاح برو
در جواب کفت : اصلاح هم لازم نیست...

برو ماشین اصلاح را بیاور تا خودم را مرتب کنم

بالاخره راضی شدتا جلو آیینه بنشیندو خواهرش سر و صورتش را اصلاح کند

شهید ولی الله چراغچی


 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون هیچ وجهی !

بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود، دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد.


همین مبانی بود که مهریه ام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود.
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت.


شهید مصطفی چمران
نیمه پنهان ماه1،ص 25

----------------------------------------------------------------------------------------



یک نکته از هزاران:هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید.

مقام معظم رهبری، مطلع عشق، ص11
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا نگذاشتم طلا بخرد. مي دانستم چطور زندگي کرده و چقدر پول دارد.تا الآن با عزت نفس زندگي کرده بود ودلم نمي خواست از همين اول زندگي به کسي رو بيندازد.فقط يک حلقه ي طلا خريديم که هزار و صد تومان شد،يک کيف کوچک،يک چادر مشکي،يک چمدان و يک آينه و شمعدان؛ همين.
فرداي همان روز عقد کرديم ساعت 11صبح، محمد آمد؛ با لباس سپاه. سفره ي عقد خيلي ساده بود؛
نان و پنير و سبزي و شيريني و ميوه.
من هم یک لباس سفید تنم بود و چادر سفید پوشیده بودم.

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

نساء صدای هلهله ی زن ها را نمی شنید.صدای عاقد انگار از آن دور ها آمد.انگار توی قلبش یک موج بزرگ می آمد و می رفت و ته دلش را خالی می کرد.
عاقد پرسید : وکیلم؟
لبانش لرزید و یک قطره ی درشت اشک از گوشه ی چشمش پایین آمد.همه ساکت شده بودند. صدای گریه ی پدرو مادر نساء و چند نفر دیگر هم بلند شد.زیر لب شروع کرد به خواندن: "بسم الله الرحمن الرحیم،قل اعوذ..."محمد از شهادت حرف زده بود. حالا دیگر گوشه ی روسریش خیس خیس بود.
عاقد پرسید : وکیلم؟
نساء آخرین آیه را هم خواند و گفت : "بله"


شهید محمد اصغری خواه


نیمه ی پنهان ماه 14 ،صفحه ی 25 و 26


 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز

ازدواج ساده ی یوسف و زهرا





تولد : اول دی 1325
ازدواج با زهرا دوزانی : 29 تیر 1352
شهادت : 8 مهر 1360



عقدمان سال 52 بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت حضرت زهرا مراسم عقدمان بود. خیلی ساده و مختصر، سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده خودش سر عقد، یوسف، یک دستبند نقره به من داد، خیلی قشنگ بود. قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی را رویش حکاکی کرده بودند ، مثل برج ایفل و این چیزها توی سفرش به انگلیس و فرانسه برای همسر آینده اش خریده بود. اما آئینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند آئینه و شمعدان را می خرد ، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان مفصل است.

شهید یوسف کلاهدوز

 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمد پسر خاله‌ام است که اواخر سال 58 با هم ازدواج کردیم. مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزمان(عج) بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بی تکلف. درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود. وقتی در کنارم می‌نشست تا خطبه عقد جاری شود، کت دامادی به تن نداشت. علت را جویا شدم. آهسته گفت: توضیحش مفصل است باشد برای بعد!

چند روز پس از مراسم برایم توضیح داد: آن شب یکی از برادران پاسدار به دیدنم آمد. سر صحبت که باز شد متوجه شدم او هم قرار است همزمان با من ازدواجش را جشن بگیرد. اما لباس دامادی ندارد. ترجیح دادم کتم را به او هدیه کنم. او ابتدا قبول نمی‌کرد ولی با اصرار پذیرفت.

این مسأله تنها در همان روز اتفاق نیفتاد. وقتی می‌خواستیم زندگی مشترک‌مان را آغاز کنیم با دیدن فرش دستباف در جهیزیه‌ام از پدرم خواست تا فرش را بردارند و به جایش موکت بدهند. پدرم در پاسخ به احمد گفت: من فرش را می‌دهم بعد هر کاری خواستید خودتان بکنید.

شهید سید احمد رحیمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرط عروسي

لباس من و خانومم ساده باشد
به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته
ماشين هم گل كاري نشه
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود. ميگفت:رفقام شهيد شدند،اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و شادي راه بيندازم!!!
حتي نگذاشت بوق بزنيم.گفت:اگر بوق بزنيد پياده ميشوم!!!

شهيد احمد اسدي
شيرين تر از زندگي،ص70
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]الهه صبر (خاطرات همسران شهید)[/h]
حسن آبشناسان




ـ عقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دوره‌اش كه تمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد. گفتم مي‌روم اهواز، پدرم قبول نمي‌كرد. مي‌گفت: بدون رسم و رسوم؟ و من مي‌گفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباس‌عروس و خنچه و چراغاني، حسن هم مرخصي نداشت. نمي‌توانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را مي‌برم، اصلاً چه كسي مطمئن‌تر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يك چمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماً شروع شده بود. صبح‌ها حسن مي‌رفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتني‌بافي گرم مي‌كردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قد بود با دست‌هاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشت افشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. مي‌گفت: پسرم قد و بالاي يك سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض مي‌شدم، گرم‌كن مي‌آورد و مي‌گفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب مي‌شوي؟... امين كه به دنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتي مي‌گفت: زنگ مي‌زنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيلي خوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم مي‌شد، زن‌ها و بچه‌ها مي‌رفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها مي‌ماندند. از آسمان آتش مي‌باريد اما من نمي‌رفتم؛ مي‌ماندم تا حسن مرخصي استحقاقي‌اش را بگيرد با هم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد. اما يك‌باره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده بايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دوم بهمن‌ماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روز نگهش داشتند. سؤال و جواب‌هايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـ دلش نمي‌خواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش مي‌آمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را مي‌چشيدم يك كلمه گفت: خوش‌مزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادت مي‌كني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش مي‌افتم؛ خوش‌مزه است؟ و قاشق را مي‌آورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچه‌ها را هم نصيحت نمي‌كرد. مي‌نوشت روي كاغذ و مي‌زد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچه‌ها. ـ همه‌ي حقوقم را نذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نمي‌كنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي من هم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست. ـ از جبهه كه برمي‌گشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر. مرخصي‌هايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي مي‌آمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تميز مي‌كرد اگر چيزي خراب شده بود درست مي‌كرد.... دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا را صدا مي‌كرد افرا خانم. ماه‌هاي آخر بود. شايد هفته‌هاي آخر. سر ميز صبحانه كلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس مي‌كنم حالا اگر شهيد بشوي من آمادگي‌اش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد به من و من نفهميدم چه‌طور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلم مي‌خواست حلقه‌اي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خوني بود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم مي‌كنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد مي‌رفت سربازي. گفتم: هواي بچه‌مان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، مي‌فرستمش بدترين و سخت‌ترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته مي‌شود. پس بهتر است پارتي‌اش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يا اروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم و كوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نمي‌شد. وقتي ديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشم‌هايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود مي‌گفتم خوابيده. گوشه‌‌ي لب‌هايش چين خورده بود. درد داشت. آن‌قدر به خطوط صورتش، حالت لب‌هايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباس‌هاي خوني‌اش را پسرها شستند و من همه‌ي آن‌ها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشته‌ام. ـ حالا سال‌هاست كه از رفتن حسن مي‌گذرد؛ مي‌نشيند و عكس‌ها را جلويش مي‌چيند نگاهش مي‌كند و بر تنهاييش فكر مي‌كند. بچه‌ها هستند اما حسن نيست...
راوي:گيتي زنده نام
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 12​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محمد آرمان







***تازه ازدواج كرده بوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودم و هزاران آرزو براي زندگي‌ام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگر به شهر بازمي‌گشت تركشي سربي هديه مي‌آورد. نمي‌توانست درست بنشيند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...
هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اين‌ها را از ياد نبر. در فكر اين‌ها هم باش... محمد آرام و خون‌سرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعي مي‌كنم زود به زود بيايم...
***به اصرار دوستان و برادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تا اين‌كه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم: « چه‌طوري؟» چه كار مي‌كني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فردا عازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، مي‌روم جبهه! اين‌جا را مي‌دهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگر هيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد.
*** زندگي ما ساده و محقر بود، اما من اين سادگي و محبت بي‌دريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانه مي‌آمد اول به سراغ مادرش مي‌رفت. كمي در كارها به او كمك مي‌كرد و بعد به من و فرزندش مي‌رسيد. يادم نمي‌آيد در طول زندگي مشتركمان يك‌بار با من تند صحبت كرده باشد.
*** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا
هر وقت دعاي كميل مي‌خوانم جمله‌ي سريع‌الرضا، مرا چند دقيقه‌اي مبهوت خود مي‌كند. دلم مي‌خواهد او را رضا صدا بزنم.
*** همه‌جا به فكر ما بود. يك‌بار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمه‌اي با آن‌ها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو مي‌خواهي من اين‌جا بخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچه‌ام بخورم.
*** برخلاف اكثر والدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلم مي‌خواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده براي جامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند.
*** تصميم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. يكي از خانه‌هاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفت‌زده او را نگاه مي‌كردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بسته‌ام كه تا آخر بايستم يا جنگ تمام مي‌شود يا من شهيد مي‌شوم. خانواده‌ي من كه از خانواده‌ي امام حسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اين‌ها يك هزارم سختي‌هايي كه آن‌ها ديده‌اند؛ تحمل كنند. مي‌خواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنه‌ي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم و گفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آن‌جا و در كنار هم باشيم.»بالاخره همگي به آن‌جا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري در طول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همان‌طور مثل قديم فقط براي سركشي به سراغمان مي‌آمد.
*** علاقه‌ي زيادي به رضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي مي‌كرد. مدام سفارش مي‌كرد: «از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و در امر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر مي‌داني همان را انتخاب كن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرف‌ها، آتش بر جانم مي‌زد. ولي محمد راست مي‌گفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و من ماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.

راوي:مهري افشاري
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 241
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حميد ايرانمنش






*** سال 1358 بود كه به همراه مادرخوانده‌اش ننه طاهره به خانه‌مان آمد. شوخ‌‌طبعي و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سر به زير نبود و من بي‌آن‌كه هراسي از ازدواج با مردي كه پاسدار اسلام است و شايد هيچ‌گاه در خانه نباشد داشته باشم گفتم: « بله » و با خريد يك حلقه و آيينه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسري مردي درآمدم كه از ايمان و تقوا چيزي كم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاري نان و پنير و سبزي زندگي مشترك ما آغاز شد و رنگ زندگي هر دوي ما تغيير كرد.
*** وقتي شنيد فرزندي در راه دارد، خيلي خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمه خدا كند پسر باشد. » گفتم: انشاالله اما دل توي دلم نبود. چند روز بعد عازم مأموريت شد و چند ماهي به خانه نيامد. در دلم آشوبي برپا بود. مي‌ترسيدم فرزندم دختر باشد و حميد از خانه و زندگي دل بكند. مي‌ترسيدم مبادا با به دنيا آمدن اين بچه، ما از يكديگر دور شويم و او ديگر آن مهر و محبت سابق را نداشته باشد. دلداري‌هاي مادرم هم اثري نداشت؛ كابوس شبانه‌ي من، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه مي‌ترسيدم، به سرم آمد. فرزندم دختر بود. اما رفتار حميد مرا شگفت‌زده نمود. او از خوشحالي بالا و پايين مي‌پريد. آن‌قدر به من محبت كرد كه يك روز بي‌اختيار گريه‌ام گرفت. نگراني اين نه ماه را برايش تعريف كردم. كمي دلخور شد و گفت: « من اگر گفتم پسر، براي اين نبود كه دختر دوست ندارم. فقط براي اين‌كه وقتي من نيستم، توي خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شكر كه سالم است. » از آن روز مهر حميد در دلم صدبرابر شد.
*** هر چه از مهرباني‌اش بگويم، كم گفته‌ام؛ حميد آيينه‌ي اخلاص، وفا و صميميت بود و من عاشقانه او را ستايش مي‌كردم. آن‌قدر به ديگران محبت مي‌كرد كه من بعيد مي‌دانم يك نفر از او كدورتي داشته باشد. گرچه زندگي با او كه هميشه در جبهه و مأموريت بود، سخت به نظر مي‌رسيد و من در خانه جاي خاليش را به سختي تحمل مي‌كردم؛ اما نمي‌توانستم ما نعش شوم. چون به مرامش معتقد بودم و يقين داشتم راه او راهي خدايي است.

راوي:فاطمه حسني سعدي _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 219​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غلام رضا بابايي

-سال 1357 با هم ازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روز خواستگاري به من گفت: « در اين راه كه مي‌روم، يا شهادت است يا اسارت يا مجروح شدن، اگر مي‌خواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. »‌ و من بدون هيچ شرطي قبول كردم.
-پنج ماه بود كه از او خبر نداشتم و در شهر غريب در يك خانه‌ي اجازه‌اي زندگي مي‌كرديم. اما بالاخره آمد. پسرم مهدي جلوي در نشسته بود؛ اما غلام‌رضا او را نشناخت. باورش نمي‌شد اين همان مهدي باشد.
-گفتند:‌ مجروح شده. اما من فكر كردم شهيد شده؛ باورم نمي‌شد. وقتي ديدمش، باور نمي‌كردم. صورتش سياه شده بود. پسرم محمود او را نمي‌شناخت و مدام مي‌گفت:‌ « اين باباي من نيست » يك ماه و نيم ماند و دوباره رفت.
-مدام در جبهه بود. وقتي به شهر مي‌آمد كه مجروح شده بود. يك بار قسمتي از جمجمه‌اش رفت و با جراحي پلاستيك درستش كردند. دست و پايش هم بي‌حس بود. خدا دوباره او به ما برگرداند. پسر بزرگم كه او را در آن حالت ديد، عجيب شوكه شد و لكنت زبان گرفت.
-دو ماه و نيم در بيمارستان شيراز بستري بود؛ بي‌آن كه كسي او را بشناسد. ما خيلي دنبالش گشتيم. گفتند: شهيد شده ولي عمويش او را به واسطه‌ي علامتي كه در گردنش بود، شناسايي كرد و او را به تهران منتقل كرد و چيزي حدود 2 ماه و نيم هم براي معالجه در تهران به سر برد. تا بالاخره از آقا امام رضا (ع) شفا گرفت.
-سال 1366 به آلمان اعزام شد؛ اما وقتي برگشت دمل‌هاي چركين روي بدنش به وجود آمد. اصلاً نمي‌توانيم او را تنها بگذاريم. بايد حتماً كنار او باشيم و هيچ وقت تنهايش نگذاريم.
-زندگي ما با عشق شروع شد و اين عشق در تمام اين سال‌ها روز به روز زيادتر شد. غلام‌رضا چون شمعي براي حفظ انقلاب آب شد و من مثل پروانه گرداگرد وجودش چرخيدم و آرام‌تر از او سوختم تا او جانباز 70% انقلاب مرد زندگيم بتواند سر بلند كند و غربت را حس نكند.
-الآن فقط از خدا مي‌خواهم تا وقتي همسرم هست، من هم باشم تا از او پرستاري كنم تا او محتاج كسي نشود.

راوي:راضيه رستگار
منبع:ماهنامه سبزسرخ​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عباس بابايي



*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...
طاقت نياوردم؛ گفتم: عباس چه‌طوري مي‌توانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چه‌طور مي‌تواني؟ هنوز اشك‌هاي درشتش پاي صورتش بودند، گفت: تو عشق دوم مني. من مي‌خوامت بعد از خدا. نمي‌خوام آن‌قدر بخوامت كه برايم مثل بت شوي. مليحه، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد، بايد از همه‌ي اين‌ها دل بكند. راه برو نگاهت كنم. گفتم: وا ... يعني چه؟ گفت: مي‌خوام ببينم با لباس احرام چه شكلي مي‌شوي؟ من راه رفتم و او سر تا پايم را نگاه كرد؛ طوري كه انگار اولين بار است مرا مي‌بيند.
*** براي ديدن بچه آمد قزوين. از خوشحالي اين كه بچه‌دار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمت‌كارها پول داده بود. يك سبد خيلي بزرگ گل گلايل و يك گردن‌بند قيمتي هم براي من آورد.
*** مي‌دانستم وقتي بيرون خانه است، خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلاً به خلبان‌ها نمي‌رفت. بعضي وقت‌ها به شوخي مي‌گفتم: «اصلاً تو با من راه نيا، به من نمي‌آيي» مي‌خواستم اذيتش كنم، مي‌گفت: « تو جلو جلو برو، من پشت سرت مي‌آيم مثل نوكرها » شرمنده مي‌شدم. فكر مي‌كردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا او كه مي‌تواند اين قدر به آن بي‌اعتنا باشد، من هم مي‌توانم. مي‌گفتم تو اگر كور و شل و كچل هم باشي، باز مرد مورد علاقه‌ي من هستي.
*** گفت: اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار مي‌كني؟ گفتم: عباس تو را خدا از اين حرف‌ها نزن؛ عوض اين كه دو نفري نشسته‌ايم يك چيز خوبي بگي ... گفت: نه جدي مي‌گويم. بايد مرد باشي من بايد زودتر از اين‌ها مي‌رفتم، ولي چون تو تحمل نداشتي، خدا مرا نبرد، اما حالا احساس مي‌كنم ديگر وقتش شده... گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبت‌هايي است؟ يعني مي‌خواهي واقعاً دل بكني. گفت: آره. وقتي تابوتم را ديدي، گريه و زاري نكن...
*** قرار بود با هم برويم مكه. ساكش راه هم بست ولي 2 روز قبل از پرواز گفت: نمي‌آيم. آماده‌ي رفتن به عرفات بودم كه زنگ زد: سلام مليحه شنيدم لباس احرام تنته، داريد مي‌رويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتي مبادا گريه كني؛ ناراحت بشي تو قول دادي به من.
گفتم: من فكر مي‌كردم تو الآن توي راهي داري مي‌آيي؟ فقط گفت: از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بيشتر كن. او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي‌كردم و توي سر خودم مي‌زدم. رفتم توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. دوباره گوشي را برداشتم و گفتم: عباس نمي‌توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس... ديگر نه او حرفي مي‌توانست بزند نه من.
*** عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل‌دستي، عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده، قرآن مي‌خواند. حتي او را به يكديگر نشان مي‌دهند و از بودن او در آن جا تعجب مي‌كنند.
*** امام (ره) خواسته بودند جنازه را دفن نكنيد تا همسرش بيايد. او راه سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حال برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست‌ها مي‌ديدم. حالم، قابل وصف نبود. در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش. روز شهادت عباس، عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه‌ي خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
*** اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نمي‌كردند ولي بالاخره گذاشتند. تبسمي روي لب‌هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردي‌اش را حس مي‌كنم. دوست داشتم كسي آن جا نباشد و كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم ... و بگويم چه‌طور دلت آمد مرا تنها بگذاري و تنها بروي؛ مرا، شريك اين همه سال را؛ اما من هنوز هم حس مي‌كردم تو همراهم هستي و هر جا كه بمانم، دستم را مي‌گيري و با خود مثل آن روزها قدم به قدم به جلو مي‌بري...

راوي:صديقه حكمت
منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي باكري




-دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا مي‌كردم. مصاحبه‌اي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف مي‌زد. با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه. اين هم كه چه جور اسلحه‌اي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد: « نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.» گفت: « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چه طوره؟ » گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چون به دوست‌هايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -روز عقدكنان زن‌هاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند. گفتم: « آقا داماد، كت و شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد مي‌آيد. » مرتب و تميز آمد با همان لباس سپاه، فقط پوتين‌هايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديه‌ي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم. گفت: « ما كه اين‌ها را لازم نداريم، حاضري يه كار خير با آن‌ها بكني؟ » گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: « كمك كنيم به جبهه. » گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازه‌ي لوازم منزل فروشي. همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نمي‌گذاشت ما غذا درست كنيم. تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانه و گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچه‌ها مي‌خواهند بيايند ديدن ما؛ مي‌توني شام درست كني؟ » كته‌ام شفته شد. همان را آورد گذاشت جلوي دوست‌هايش. گفت: « خانم من در آشپزي‌اش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوب نبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوق مي‌گرفت. يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تا اگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير. همه چي را نوشتم. از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيه‌ي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و مي‌دانست محتاجند، گفت: « اينم كفاره‌ي گناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي مي‌شد بدون گريه سر روي بالش بگذارم. دير به دير مي‌آمد. نگرانش بودم. همه‌اش با خودم فكر مي‌كردم اين دفعه ديگه نمي‌آد. نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابم نمي‌برد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه مي‌كردم. بهم گفت: چرا بي‌خودي گريه مي‌كني؟ اگه دلت گرفته چرا الكي گريه مي‌كني؟ يه هدف به گريه‌ات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسه‌ي من ...
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سردار سپاه اسلام شهيد مهدي باكري[/h]
كارهاي سخت تر را بيشتر دوست مي داشت
مهرماه سال 1352 اولين ملاقات من با آقا مهدي در ساختمان شماره 7 دانشكده فني تبريز رخ داد . جواني آرام و با چهره اي دوست داشتني كه در عمق نگاهش يك غم كهنه نهفته بود. راز و رمز اين غم و چهره آرام دنياي عجيبي است كه تاكنون هيچكس در ترسيم واقعي آن موفق نبوده است همچنين به خاطر عظمت مهدي و بزرگي همراه با اخلاص او ساواك نيز هرگز به درون پرغوغاي او دست نيافت و نااميد از ظاهر خاموش او به حيله هاي ديگر دست زد. « او بنده اي از بندگان خدا بود كه صبر اخلاص صداقت در عمل سلامت در نفس شجاعت و فداكاري تواضع و فروتني بي ادعايي و كم حرفي و پركاري و سختكوشي را در حد كمالش در وجودش پر كرده بود. » هرچه به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك مي شديم فعاليت آقا مهدي رنگ معنوي تري به خود مي گرفت . با اينكه آقا مهدي مسلح بود اما هرگز بدون اجازه امام يا نمايندگان امام اعتقاد به استفاده از آن را نداشت در دوران دانشجويي (بين سالهاي 52 تا 56 ) آقا مهدي معتقد بود كه دل كندن از مال مقدمه ايست براي دست شستن از جان ; دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني بعنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود. در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر بعهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانم باكري لطفاً در ارتباط با خصوصيات و ويژگي‌هاي اخلاقي شهيد باكري به ويژه در ارتباط با خانواده بگوييد؟
- بسم‌ رب الشهدا و الصديقين. صحبت كردن در ارتباط با شخصيت شهدا براي خود من خيلي مشكل است كه بتوانم با اين زبان الكن، ويژگي، عظمت روحيه و ابهت معنوي ‌آن‌ها را مطرح كنم و اين را بايد قبول كنيم كه هيچ واژه‌اي نمي‌تواند ايثارگري، فداكاري، تقوا و ايمان اينها را بيان كند. ولي تا آن اندازه كه خدا توفيق داده است با اين شهدا زندگي كرده‌ايم و در اين دنياي فاني توانسته‌ايم چند صباحي با اين انسان هاي برگزيده خدا باهم باشيم. به شكرانه اين نعمت و بنا به احساس مسئوليت كه نسبت به ايشان دارم به چند نكته اشاره مي‌كنم.
مهدي باكري يك سري خصوصيات اخلاقي و ويژگي‌هاي بارزي داشتند كه در ابعاد مختلف مي‌توان آنها را مطرح كرد از جمله از بُعد نظامي، اجتماعي، سياسي، عبادي و اخلاقي، خصوصاً‌ اخلاق در خانواده كه من در اين جا عمدتاً به اين بُعد ايشان مي‌پردازم.
از خصوصيات بارز شهيد مهدي باكري، يكي وارستگي و ساده‌زيستي ايشان بود كه زبانزد خاص و عام بود. در اوايل زندگي مشتركمان شهيد رفتند جبهه و بعد از اينكه برگشتند، گفتند كه برويم يك مقدار وسايل خانه تهيه كنيم. البته در اوايل ازدواج‌مان بعضي از لوازم ضروري را خانواده ما فراهم كرده بودند، ولي با اين همه مهدي حتي به وسايل اوليه و ابتدايي زندگي‌مان ايراد و اشكال وارد مي‌كردند و مي‌گفتند كه ما از اين هم ساده‌تر مي‌توانيم زندگي كنيم. حتي روزي مادرشان به خانه‌ ما تشريف آورده بودند و با حالت خيلي ناراحت گفتند كه خدا بابايت را رحمت كند و جاي او خالي است و اگر مي‌آمد و شما را در اين حال مي‌ديد كه شما روي موكت زندگي مي‌كنيد قهراً نمي‌گذاشت اين چنين زندگي كنيد، چرا شما فقط اين طور زندگي مي‌كنيد در حالي كه هيچ پاسداري اين چنين زندگي نمي‌كند. اين يكي از ويژگي‌هاي اخلاقي شهيد باكري بود كه اصلاً به دنيا وابسته نبود و هيچ‌گونه وابستگي و دلبستگي به دنيا و تعلقات دنيوي نداشت و خيلي راحت توانسته بود از تعلقات دنيوي دل بكند و راهي را انتخاب كرده بود كه راه پيغمبران عظيم‌الشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرره ای از شهید ردانّی پور
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواجبه دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرط عروسي

لباس من و خانومم ساده باشد
به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته
ماشين هم گل كاري نشه
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود. ميگفت:رفقام شهيد شدند،اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و شادي راه بيندازم!!!
حتي نگذاشت بوق بزنيم.گفت:اگر بوق بزنيد پياده ميشوم!!!

شهيد احمد اسدي
شيرين تر از زندگي،ص70
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از دعوتتون خوندن این خاطرات آدمو از تعلقات دنیا جدا میکنه
خیلی خوشحال شدم ادرس و نشونی این خونرو بهم دادید:w30:


از نظر ما خوندن مهمه ، اما عمل کردن و ایستادگی در راه این شهداء مهم تره...

_____
:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلیمتولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.*اهل شهر خودتان بودند؟**بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد1333 واز من 4 سال بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت وسربه زیری اش برایم جالب بود. من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب از من خواستگاری کرد و گفت:«حبیب ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم .چون واقعا پسر سربه راه ومودبی بود.روزها در بانک بود وشب ها هم در کمیته فعالیت داشت.اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب وخواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از اوتعریف می کرد.
بالاخره سال 59 عقد کردیم .آن موقع23 سالم بود. بعد از عقدجنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند وبه جبهه رفتند وماندگار شدند.
کارش راهم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند.اما بانک قبول نکرد ومدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب گفت:« من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه» .در این ایام من همیشه نگران بودم ودلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:« تحمل کن ، تموم میشه این جنگ ،جبران میکنم برات» تا اینکه آبان ماه 60 13ازدواج کردیم.تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد،زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب 3خواهرداشت و3برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.*می دانستید که در جبهه چه می کند ؟در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟**زیاد نه.همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم ومثل بقیه کار می کنم.ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم.گاهی خودم از رفت وآمدها وتماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.*چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟**همیشه در جبهه بود.بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم .خیلی کم به خانه می آمد اما هرچه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده ،پدر ومادر و اقوام .در مشکلات همه کمک حال بود وسنگ صبور خانواده واقوام بود وطرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت که مثلا خاله وعمو چه طورند؟در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. .پرس وجوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت وبعد از آن کار من گریه بود.اما حبیب می گفت:« من وظیفه دارم» وبا وجود اشک های من می رفت.
فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند.بعد از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند وبعد به تهران منتقل کردند،درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بودعمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم وایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت وبعد از مدتی آمد . آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می دیدم . اما درخانه هم که بود مدام بی قرار جبهه ودوستانش بود واخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم:« خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی »و حبیب فقط می خندید.
[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]منابع[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مطالب تبیان[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عکس کوچه شهید[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]کبوتر سفید[/h]

همسر شهید جلیل ملک پور میگفت یه روز مهمان قرار بود بیاد خونمون جلیل هم شهید شده بود نمی دونستم بچه کوچکم رو آروم کنم یا غذا درست کنم و بقیه کار ها اون روز علی هم خیلی بی تابی میکرد اعصابم خورد شد بچه رو گذاشتم تو پذیرایی و خودم اومدم آشپز خونه گفتم جلیل خودت گفتی کمکم میکنی بچه خودته خودت ارومش کن بعد گذشت یه مدت یاد بچه افتادم دیدم صداش نمیاد صدتا فکر اومد تو ذهنم الان از گریه دق کرده مرده و... خودمو سریع رسوندم دیدم داره میخنده تعجب کردم دیدم روش طرف پنجره هست که بازه یه کبوتر سفید داشت با حرکاتش با علی بازی میکرد علی هم از حرکات اون می خندید.خوب رفتم تمام کارهام رو انجام دادم اومدم دیدم هنوز علی میخنده و کبوتر هم هست باهاش بازی میکنه بعد که اومدم پیش علی کبوتر رفت به تمام کارهامم رسیدم رفتم جلوعکس جلیل و ازش تشکر کردم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطرات همسر شهيد نامجو[/h]
نام و ياد شهيد نامجود مثل يك ياس سپيد در روح و جسم همسر و فرزندانش پيچيده است و عطر دلاويز شهادتش، هنوز در فضاي خانه پراكنده شده است.
همسر شهيد نامجو وقتي از ما نام مرد زندگي‌اش را مي‌شنود، بي‌اختيار به بايگاني افكارش مراجعه مي‌كند و پرونده‌هاي زنده و مستدل و گويايي از زندگي سبز و آسماني همسرش برروي زمين ارائه مي‌كند كه نهايت آرزوي مردهاي اهل دل است.نمي‌دانم اين قلم تا چه حد مي‌‌تواند زواياي زندگي اين سيد شهيد را به تحرير در آورد، اما خوب مي‌دانم كه در برابر مقام شامخ اين شهيد، قلم عاجز خواهد بود.فقط اميد دارم با خواندن زندگي سراسر ايثار نامجو، درس خوب زيستن را به نيكي بياموزيم.ازدواج در سال 1349 :آشنايي خانواده من با پدر و مادر موسي موجب ازدواج ما در سال 49 شد. در آن زمان من سال آخر دبيرستان بودم و مدرك ديپلم را پس از ازدواج گرفتم.از وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا كردم، دگرگوني سياسي در زندگي من به وجود آمد و با كمك و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبي من شكوفا شد. با ديدن اعتقادات شهيد نامجود تلاش مي‌كردم كه خودم را به او برسانم و معلومات علمي و اجتماعي خود را بالا ببرم. سيد موسي در طول حيات پر بركتش نه تنها همسري نمونه و شايسته براي من بود. بلكه حكم آموزگاري پرحوصله را داشت و در همه ابعاد زندگي مرا راهنمايي مي‌كرد.زندگي ما با سختي‌هاي فراواني شروع شد،‌ گاهي من از رنج‌هاي زندگي به او گله مي‌كردم،‌ اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش مي‌داد.در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هروقت لازم مي‌شد خيلي دوستانه مسائل را گوشزد مي‌كرد. او از اول زندگي‌مان به مسائل اجتماعي اهميت مي‌داد. از همان آغاز زندگي‌مان از صحبت‌هايش بوي نارضايتي از حكومت شاه مي‌آمد. ابتدا من تعجب مي‌كردم ولي وقتي رفت و آمدهاي او را با شهيد آيت و ديگران ديدم معلوم شد كه فعاليت‌هايي دارد.پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام (ره) :از سالهاي 50 به بعد، با آن كه فعاليت سياسي، آنهم براي ارتش، خيلي خطرناك بود او بدون ترس و واهمه اعلاميه‌ها و نوارهاي امام (ره) را جابه‌جا مي‌كرد و هيچ ترسي از اين كارها نداشت،‌ او از ابتدا مقلد امام (ره) و عاشق ايشان بود و با تمام وجود به امام (ره) عشق مي‌ورزيد.نحوه برخورد و صحبت‌هاي شهيد نشان مي‌داد كه فردي مذهبي و معتقد است و اين مسئله حتي در كلاس‌هاي او نمايان شده بود و تا آنجا كه من اطلاع دارم دانشجويان مذهبي دانشكده افسري دور او جمع شده بودندو به قول معروف از او خط مي‌گرفتند. شهيد كلاهدوز و شهيد اقارب پرس از دانشجوياني بودند كه با او ارتباط نزديك داشتند.نماز شبي كه لرزه به اتاق مي‌انداخت :از نظر ابعاد مذهبي، ايشان هيچ كم و كسري نداشت. مرتب روزه مي‌گرفت و خيلي وقتها نماز شب مي‌خواند. نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري گريه مي‌كرد كه اتاق به لرزه مي‌افتاد. ما گاهي از صداي گريه او بيدارمي‌شديم. او هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگي‌مان درمنزل اجاره‌اي زندگي مي‌كرديم. در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازماني مي‌داد و وقتي من از او خواستم كه منزل سازماني بگيرد، گفت بگذار كساني كه نياز دارند بگيرند. فاميل خود را با وضع سياسي مملكت آشنا نموده بود و در زماني كه امام (ره) دستور دادند كه شبها مردم به پشت‌بامها بروند و تكبير بگويند، او بي‌محابا از ايوان منزل تكبير مي‌گفت.او مرتب در راهپيمايي‌‌ها شركت مي‌كرد و از هيچ كمكي براي مردم انقلابي دريغ نمي‌كرد.رابطه عاطفي با فرزندان :همسرم با فرزندانش روابط عاطفي بسيار نزديكي داشت. بعضي از روزها كه خيلي خسته بود. من از بچه‌ها مي‌خواستم كه او را اذيت نكنند تا استراحت بكند ولي او با كمال خوشرويي با آنها شروع به بازي مي‌كرد و حرفهاي آنها را مي‌شنيد و با مهرباني جواب مي‌داد.با پيروزي انقلاب، او تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود. اوايل انقلاب كه بچه‌هاي انقلابي پادگان‌ها را مي‌گرفتند خيلي به آنها كمك مي‌كرد و تا نيمه‌هاي شب بيرون بود. او مي‌گفت: «بچه‌ها هنوز پخته نشده‌اند و آمادگي نظامي ندارند. من بايد به آنها كمك بكنم»بعد از پيروزي انقلاب، او به اتفاق شهيد محمد منتظري، شهيد كلاهدوز و تعدادي ديگر از دوستانش اقدام به تاسيس سپاه پاسداران كرد. فعاليت او بعد از انقلاب به قدري زياد بود كه شب و روز كار مي‌كرد. او واقعا به ارتش و اسلام عشق مي‌ورزيد. زندگي‌اش ارتش و دانشگاه افسري بود. او با آنكه از آغاز انقلاب داراي مسئوليت‌هاي مهمي بود. با اين حال اين پستها و مقام‌ها در او تاثيري نداشتند. او همان نامجوي قبل از انقلاب بود و حتي افتاده‌تر و متواضع‌تر از قبل شده بود. او با آنكه در دوران انقلاب فعاليت ضد رژيم داشت، با اين حال پس از پيروزي انقلاب، ليستي به دستمان افتاد كه نام اورا رژيم شاه جزء اعدامي‌ها نوشته بود و اگر انقلاب پيروز نمي‌شد او را اعدام مي‌كردند.زيادي كار ايشان و مسئوليت‌هاي متعددش موجب شد كه ما از ديدن او نسبتا محروم شويم، ولي به خاطر اينكه او براي انقلاب و اسلام و ايران فعاليت مي‌كرد ما متحمل مي‌كرديم.پاسي از شب گذشته به منزل مي‌آمد و چون احساس خطر مي‌كرديم لذا پيشنهاد داديم به منزل نيايد و شبها در اداره بماند و به اين ترتيب از نظر امنيتي از خطر دور باشد.مي‌گفت: ما مسلح به الله اكبريم. بعدها كه رفت دانشكده افسري چند نفري را به عنوان محافظ براي او گمارند كه او با قاطعيت گفت: با اين كار دشمن خيال مي‌كند كه از او مي‌ترسيم و خوشحال مي‌شود و از پذيرفتن محافظ امتناع نمود. آرزوي شهادت :شهادت آرزوي ايشان بود. در نيمه‌هاي شب، وقتي به نماز مي‌ايستاد، با خدا راز و نياز مي‌كرد و با اشك و ناله‌هاي بلند از خدا آرزوي شهادت مي‌كرد. او در مورد شهادتش با بچه‌ها صحبت كرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود. البته اين آمادگي را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود و در صورت شهادت او اصلا گريه نكنم.اين موضوع را بارها به طور صريح به دخترمان گفته بود و دخترم نيز روي اين مسئله حساسيت پيدا كرده بود. اما چون همه ما او را دوست داشتيم گفته‌ها و سفارشهاي او هم براي ما دوست‌داشتني بود. گرچه از دست دادن عزيزان بسيار سنگين است، ولي انساني كه يك بعدي نباشد مي‌داند كه در دنياي ديگر زندگي ديگري وجود دارد و بهتر است انسان راضي باشد به رضاي خدا.پس از بازگشت از سفر به منزل جديد در خارج از شهر نقل مكان كرديم. براي او كه وزير دفاع بود اين محل اصلا منطقه امني نبودولي او بدون توجه به اين مسائل با همان فولكس كهنه رفت و آمد مي‌كرد و به تهديدات گروهك‌ها و تروريست‌هاي ستون پنجم اعتنا نمي‌كرد.افتخار مي‌كنم همسرنامجو و مادر فرزندانش هستم :سه روز بعد از اسباب‌كشي به جبهه اعزام شد و قرار بود براي جشن سردوشي دانشجويان مراجعه كند. طبق معمول ماهم منتظر آمدنش بوديم و چون همه همسران، با نگراني ودلشوره در غروبي غمبار به اتفاق مادرم و بچه‌ها در مقابل منزل به آسمان نگاه مي‌كرديم و صداي هلي‌كوپترهاي در حال عبور را به نظاره نشسته بوديم، خيلي دلمان مي‌‌خواست كه او با يكي از همين هلي‌‌كوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به ديدار او بشويم. خلاصه شب را با دلتنگي فراوان به صبح رساندم ولي احساس من چيز ديگري مي گفت و اتفاقات ناگوار را در پيش روي من مجسم مي‌كرد. صبح زود رئيس دفتر ايشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم كه هر خبري شده بگويند، اما آنها براي رعايت حال من كه چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداري كردند. هرچه اصرار كردم نگفتند، تا اين كه ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپيماي C-130 حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامي شهداي اين حادثه ناگوار را از طريق راديو شنيديم.چند ماه بعدي از اين حادثه، سيد مهدي پسر دوم من با خصوصيات خاص پدر و با روحي به لطافت روح پدر به دنيا آمد. در زمان شهادت، دخترم 9 سال و فرزند دومم ناصر 6 سال داشت.با شنيدن اين خبر عرق سردي بر وجودم نشست. سفارش شهيد مبني بر گريه نكردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشي سوزنده بر دلم ريخته بود. نمي‌دانستم چه بايدبكنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام باخود گفتم: وظيفه دارم از اين پس براي بچه‌هاي شهيد هم مادر و هم پدر باشم و با توكل به خدا تا امروز چراغ زندگي‌ يادگارهاي آن شهيد بزرگوار را روشن نگه داشته‌ام و در حال حاضر دو فرزندم پزشك و مشغول تحصيل مي‌باشند.من امروز افتخار مي‌كنم كه مادر كودكان شهيد نامجود مي‌باشم و بالاترين دلخوشي من اين است كه خود را يكي از پيروان ناچيز حضرت فاطمه (س) مي‌دانم، و امروز يقين دارم كه من و مادر يا همسر ساير شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر همانند حضرت زهرا (س) بردباري را پيشه خود سازيم و تسليم رضاي او گرديم مطمئنا پاداش اين فداكاري‌ها را در آن دنيا خواهيم گرفت.وي خصوصيات اخلاقي و روحي والايي داشت. با وجود خستگي زياد ناشي از كار، كه خواه‌ناخواه بر روحيه انسان تاثير مي‌‌گذارد. سعي مي‌كرد تا اين مسئله اثري در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد. بيش از هر چيز به روحانيت اهميت مي‌داد. شايد در هم رديف‌هاي او كه افرايد متدين و متعهد به اسلام بودند( و به آنها ايمان دارم) خصوصيات ريز و بارز شهيد نامجوي را مشاهده نكردم. به تمام معنا خاكي بود و به سپاهيان مي‌گفت: «وحدت خودتان را حفظ كنيد» و در وحدت ارتش و سپاه تلاش وافري داشت تا اين دو نيرو در يك سازمان متحد و يكدل و يكرنگ به نام ارتش اسلام شكل بگيرد.خاطره‌اي از مقام معظم رهبري :من اشاره به يك مورد مي‌كنم كه شهيد نامجو در كنار حضرت آيت الله خامنه‌اي، مدظلله العالي، حدود دو سه ماه متوالي در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت. در طول اين مدت كه ما زير بمب و موشك دايم بويدم، بعضي وقتها تماس تلفني با ما داشت و جوياي احوال ما مي‌شد. يك بار در حين صحبت‌ تلفني متوجه شدم كه صدايش گرفته است. پرسيدم: طوري شده؟ و او با لبخند گفت: چيزي نيست نگران نباش،‌ از دود و آتش است.و پس از آن پيغام فرستاد كه پمادي برايش تهيه و ارسال كنيم. علتش را پرسيدم. گفت، انگشتان پايم زخم شده است.پرسيدم چرا:گفت: براي اينكه وقت نمي‌كنم پوتين‌هايم را از پايم درآورم. چند شب بعد،‌ ناگهان ديديم شهيد نامجود به منزل آمد. از او پرسيدم: چطور شد كه به مرخصي آمدي؟ گفت: آقاي خامنه‌اي به من امر فرمود سيد دو، سه شب برو خانه. منبع: www.shohada.gov.ir
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سحر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، مدام به این فکرمی‌کردم که آیا شهدا به ما نگاه می‌کنند؟ اصلاً این که می‌گوید شهدا زنده‌اند یعنی چی؟علت مشغله ی فکرم این بود که نگران مصطفی بودم. مصطفی درس می‌خواند و چشم‌هایش به شدّت ضعیف بودند. با خودم می‌گفتم با این وضع اگر نتواند درسش را خوب بخواند، مردم می‌گویند این هم از پسر شهید... درس نخواند و...همین مسئله فکرم را به خود مشغول کرده بود که آیا شهدا به خانواده‌هایشان نظر می‌کنند یا نه؟بعد از نماز صبح، خوابیدم. خواب دیدم یکی از آشناهایمان که فرزندش از دنیا رفته، خواست او را به بهشت زهرا برسانم که برود به مزار فرزندش. قبول کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و او را به طرف گلزار شهدا بردم. نرسیده به قبور شهدا، دیدم کاروانی از خانم‌ها آمده‌اند آن‌جا نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خوردند. از راه دور بشقاب‌های پنیر را جلویشان می‌دیدم. رو به خانمی که توی ماشین بود، گفتم: زود پیاده شو؛ من باید قبل از این‌که این خانم‌ها متوجه حضورم شوند، از این‌جا بروم.اگر این‌ها من را بشناسند، قطعاً می‌خواهند که بروم در جمع‌‌شان و برای‌شان صحبت کنم. همین که آمدم دور بزنم و برگردم، متوجه شدم یک نفر از بین جمعیتِ خانم‌ها بلند شد و گفت: حاج خانم! بیا. شناختندت.گفتم: ببخشید. من می‌روم و دوباره برمی‌گردم. در تصور خودم می‌خواستم به خانه برگردم تا لباس رسمی بپوشم و دوباره بروم به گلزار شهدا. بین راه نگاهی به لباسم انداختم و دیدم لباس مناسبی به تن دارم.
به طرف گلزار شهدا برگشتم. در راه برگشت، نرسیده به گلزار شهدا، دیدم اطراف کوچه‌ی منتهی به گلزار شهدا را سراسر گل لاله گذاشته‌اند. چند طبقه از گل لاله‌ی زرد و قرمز و سفید. با خودم گفتم از بین این گل‌ها که نمی‌شود با ماشین عبور کرد.
ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده به سمت گلزار شهدا راه افتادم. ناگهان متوجه شدم خانم‌هایی که تا چند لحظه قبل توی گلزار شهدا نشسته بودند، آمده‌اند به صورت منظم دو طرف کوچه نشسته‌اند. من هم بالای آن جلسه نشستم. همسر یکی از شهدا را که می‌شناختم، آمد کنارم نشست. داشتم با او احوالپرسی می‌کردم که متوجه شدم یک نفر دیگر کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانه‌ام.
همین که به دست نگاه کردم، متوجه شدم دست یک مرد است. از همسر شهید پرسیدم: این دست چه کسی است که روی شانه‌ی من است؟ گفت: نمی‌دانم.
سرم را به طرف صاحبِ دست برگرداندم. لباس فرم سپاه پوشیده بود. همین که لباس سپاه را دیدم، از ذهنم گذشت که نکند حاج یونس باشد. به صورتش نگاه کردم؛ حاج یونس بود.
فریاد کشیدم و با گریه گفتم: یونس کجا بودی؟ خیلی دل‌مان برایت تنگ شده. چرا نمی‌آیی؟ چرا نمی‌آیی به‌مان سر بزنی؟ همین طور که فریاد می‌زدم و با حاج یونس حرف می‌زدم، پرسید: مگر شما مشهد نبودید؟ گفتم: بله، چه طور؟
دوباره پرسید: ماه شعبان مشهد بودید؟
گفتم: بله.
گفت: من همه جا هم‌راهت بودم.
این را که گفت، دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم تو اگر همه جا هم‌راه ما بودی، چرا خودت را به ما نشان ندادی؟
گفت من سه دفعه شخصاً آمدم پیش‌تان. اگر مصطفی و فاطمه و تو را صدا می‌زدم، شما از من می‌پرسیدید که از کجا می‌شناسم‌تان. به همین خاطر اسم‌تان را صدا نزدم. اما سه دفعه شخصاً آمدم پیش‌تان. از موقعی که از این‌جا حرکت کردید، تا موقعی که دوباره به خانه برگشتید، من هم‌راه‌تان بودم... مگر تهران نبودید؟ مگر نرفتید قم؟
این را که گفت، شروع کردم به فریاد زدن و از خواب بیدار شدم.
دفعات قبل، هر وقت حاجی را توی خواب دیده بودم، فقط چند کلمه حرف زده بود. این اولین باری بود که این‌قدر طولانی با من صحبت می‌کرد.
پ.ن: راوی این خاطره سرکار خانم، همسر محترم شهید حاج یونس زنگی‌آبادی هستند و این مطلب با اخذ اجازه از خودشان منتشر می‌شود.منبع: سرلوحه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الگو باشيم

كارمان برعكس شده بود بجاي اينكه خانواده داماد براي پايين آوردن مهريه چانه زني كنند براي بالا آوردنش اصرار ميكردند!!!
از آنها اصرار از دكتر انكار!!
چون ايشان اصلا مصائل مالي را عامل اساسي نمي دانستند،وقتي از حسن خلق و ديانت داماد اطمينان پيدا ميكردند بقيه مسائل را حل شده ميديدند
از طرفي ميگفتند:ما براي جامعه الگو هستيم،نبايد مبنايي بگذاريم كه ديگران به سختي بيفتند.
آخر سر هم مهريه اي در حد متوسط آن روز تعيين شد.


شهيد مفتح به روايت همسر
مجله شاهد ياران،شماره14،ص67
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نماز جماعت در عروسي

شنيده بودم نماز اول وقت برايش اهميت دارد،ولي فكر نمي كردم اينقدر مصمم باشد!
صداي اذان بلند شد همه را بلند كرد انگار نه انگار عروسي است،آن هم عروسي خودش
يكي را فرستاد جلو بقيه هم پشت سرش ،نماز جماعتي شد بياد ماندني!!


شهيد محمد علي رهنمون
يادگاران16،ص48
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]جهيزيه نقدي[/h]
پدر ارتشي بود و ميدانست كه زندگيمان خانه بدوشي است و وسايلمان در نقل و مكان كردن از بين ميرود؛براي اينكه جهيزيه ام را كامل داده باشد و خرج تجملات هم نكرد باشد،پول جهيريه را نقدا داد دستم.
كمك خرج رندگيمان هم شد.
فقط يك چمدان گرفتم چهارده تومان كه به اندازه لباسهايم بود!!!


شهيد حسن آبشناسان
نيمه پنهان ماه12،ص18
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راننده کاميون ها مي گفتند:«هر کاري کنيد بازم با اين همه مهمات به خط نمي ريم!» وقتي صحبت آن ها تمام شد کاوه شروع به صحبت کرد و گفت: «ما اين جا هيچ کس را به زور به خط نمي بريم، خيلي از اين بچه ها براي رفتن به خط گريه مي کنن و سعي شون اينه که از هم سبقت بگيرن.» بعد هم از آن ها خواست تا به جاي ازدحام، به دفترش بروند و آن جا نظرشان را بگويند. نيم ساعت گذشت و جلسه راننده ها با محمود تمام شد. آمدند بيرون، نمي دانم کاوه چه چيزهاي ديگري به آن ها گفت که حتي رنگ چهره شان هم تغيير کرده بود و همه مهمات را رساندند منطقه.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات شهیدهمت از زبان همسرش

خاطرات شهیدهمت از زبان همسرش

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.

یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.

پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»

گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همرنگي كارها

من وحميد به كمترين چيزها راضي بوديم به همين خاطر بود كه خريدمان از يك دست آينه شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت!
براي مراسم پيشنهاداتي شد كه ايشان مخالفت كرد و گفت:چه كسي را گول ميزنيم خودمان يا ديگران را؟
اگر قرارمان اينست كه مجلسمان اينطور باشد چرا خريدمان را اينقدر ساده گرفتيم!
مطمئن باش اين طور بريز و بپاشها اسراف است و خدا هم راضي نيست و تو هم از من نخواه كه خلاف خواست خدا عمل كنم.
با اينكه براي مراسم استاندار كرمان و حاكم شرع و جمعي از متمولين كرمان آمده بودند نظرش تغييري نكرد و همان شام ساده اي كه مد نظر بود را داد!!
حميد ميگفت :شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيرا نيست شجاعت يعني همين كه بتواني كار درستي را كه خلاف رسم و رسوم و به غلط جا افتاده انجام دهي!!


شهيد حميد ايرانمنش
چريك،ص13و36
 

Similar threads

بالا