دست‌نوشته‌ها

رهگذر*

کاربر بیش فعال
"قسم به جان آدمی "

و این آیه وجودم را می لرزاند .

آنچنان که کتاب مقدس در دستم می لرزد

خم می شوم و می بوسم و می گریم

دلم می خواهد از شرمساری جان دهم

خداوندا آیا تو به جان همچون منی قسم یاد کرده ای ؟

سوگند نامه ای است کتاب دلنشین و پرنفوذت

اما چون به انسان می رسی می مانم ، نمی فهمم

انسان را بیش از هر موجود دیگری نمی فهمم، گرچه خود نیز از جرگه آنانم

می گریم و از خود می پرسم آیا این است جانشین لایق تو بر روی زمین ؟

انسان ،آیا به جان او قسم یاد می کنی ؟

لحظه ای حس می کنم سردرگمی فرشتگان و نافرمانی شیطان را

گویی شبیه شیطان با تو سخن می گویم

پناه می برم به تو از شر خویش

که من نه چون شیطان عابدم و نه چون آدم زاهد

شیطان را غرورش زایل کرد عبادت 6000 ساله اش را

ای وای برمن که تهی دست ترم از شیطان در برابر تو

که عبادت شیطان او را او را جنیان تا فرشتگان کشانید

اما این رکوع و سجود بی حاصل مرا به جهنم نیز نتواند رسانید

شیطان را غرور به هلاکت انداخت و آدم را نافرمانی به زمین فرود آورد

مرا این ناسپاسی و عصیانگری به کجا خواهد رساند ؟

نه چون شیطان پیمانه ام پر از تسبیح توست و نه چون آدم شولای پیغمبری دارم

تهی دست تر از آنم که با عصیان گریم چیزی از دست بدهم

تنها داراییم مهر توست و تمام ترسم این است که اگر آنرا از من بستانی چه کنم
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
"هيچ چيز نميتوانم بگويم...هيچ چيز درباره ي هيچ چيز نميتوانم بنويسم. آنچه آغاز شده مرا به سكوت واداشته،احساس ميكنم پرنده ي موهومي هستم كه وارد فضاي بي كرانه ي عدم شده است."
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شانلی جان میبخشید اگه ما از شما تقلید میکنیم..بچه ها وقتی اعتراض میکنن جدی حرفشان را میزنند منتها چون بچه میباشند کسی از حرفشان برداشت بد نمیکند..ما هم گفتیم این جوری بگوییم بلکه اگر اهانتی به ساحت مقدسشان شد جدی نگرفته و ما را سوسک نکنند و هم اینکه حرفمان را خیلی جدی بهشان بگوییم بلکه ترتیب اثر بدهند
خداجان ببخشید میشود یه نگاه به تشت طلای ما بکنید بگویید ببینیم این خون هایی که ما توش بالا آورده ایم کافی است یا نه؟؟چون دیگر ما فکر میکنیم خونمان دارد تمام میشود و کم کم جگرمان دارد می آید بالا..ما موجود صبوری میباشیم..اگر کمی دقت کنید متوجه میشوید..برای مثال همین که ما مدیر تالارهای عمومی و فرهنگی این باشگاه بودیم خودش اثبات خوبی می باشد..خیلی از کاربرها هم به این نکته اعتراف کرده میباشند ولی فکر کنم شما هنوز توجه لازم مبذول نداشته اید ..الان دیگر یه جورهایی صبرمان تمام شده میباشد..لطف کنید این تشت طلای زیبا را از جلوی ما بردارید ما به پلاستیکیش هم راضی هستیم فقط به شرط این که مجبور باشیم توش جوراب هایمان را بشوریم نه این که توش خون بالا بیاریم..
ارادتمند شما یه موجود شاکی شاکی خسته کم خون!

در آخر هم این گل را میگذاریم که بدانید ما از شما خشمگین نیستیم و دوستتان داریم فقط به قسم نخورده هایتان قسمتان میدهیم ما را از این وضعیت برهانید
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نميدونم يا من معني توكلو نفهميدم يا شامل اون دسته اي كه خدا گفته :( انان كه به خدا توكل ميكنند خدا آنان را بس است ) نيستم
خدايا چي رو ميخواي بهم ثابت كني ؟ اينكه ضعيف و درمونده ام ,نميخواد خودم ميگم كه بدون تو هيچم , پس تمومش كن ,خدايا خسته شدم
 

**سمیرا**

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی هر پله که باشی خدا یک پله بالاتر است
نه بخاطر اینکه خداست
بخاطر اینکه دستت را بگیرد
:gol::gol::gol:
 

سوگلییی

عضو جدید
مى دانم
حالا سالهاست كه ديگر هيچ نامه اى به مقصد نمى رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دورى
آن همه صبورى
من ديدم از همان سر صبح آسوده
هى بوى بال كبوتر و
ناى تازه ى نعناى نو رسيده مى آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايى و ... من نمى دانستم!
دردت به جان بى قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودى؟

حالا كه آمدى
حرف ما بسيار،
وقت ما اندك،
آسمان هم كه بارانى ست...!

__________________
 

سوگلییی

عضو جدید
گر آنچه میان مغز داری بنهی
ور آنچه میان دست داری بدهی
شاید به خرابات ترا راه دهند
گر آنچه در آنجا به تو آید نجهی
 

Ghourub

عضو جدید
بادی در می پیچد
حسی جان می گیرد.............
وای می دانم دوباره جشمانم هوای طوفان کرده .....
 

سوگلییی

عضو جدید
خدايا...
مي دانم تمام لحظه هايم با توست. مي دانم تنها تويي که مرا فراموش نمي کني. مي دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز مي گويي برگرد. مي دانم؛ همه اينها را مي دانم، ولي نمي دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سويي مي کشد و عقلم حرفي ديگر مي زند و دلم در اين ميانه مانده.
 

ali.mehrkish

عضو جدید
آسمون خیلی ابر داره...
همش می خواد بباره ...
نمی دونم چرا دل دل می کنه...
دل آدم می گیره...
.................................................................
پیش خودت فکر میکنی...
کاش فقط می دونستی که دلت تنها نیست...

می دونستی دلش با هاته...
شاید نباشه..
نیست!
نمیدونی چی فکر می کنه...
اصلا فکر می کنه...
باید ارزش فکر کردن داشته باشی که ...
خدایا
من که کاری نمی تونم بکنم...
میگن این وقتا قران آرومت میکنه.....
باور کنید درست میگن....
همون روز بارونی که خیس شده بود و منتظرش بودم ... آروممم کرد.
قران رو باز می کنی
میبینی که خدا حواسش بهت هست
میگه:

فیتوکل علی الله و کفی بالله وکیلا....


دیوونه ی خدا می شی...

خدا امروز میون همه ی آدمای دنیا، همه ی حواسشو جمع من کرده...
 

masoud71

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
مسعود جان اينجا بايد از قلم خودتون خاطرات روزانه يا بهتر بگم احساسات روزانه اتون رو بنويسيد...
مثلا يه اتفاقي كه در روز براتون افتاده و شما رو به فكر برده
اون نتيجه ايي كه از اين احساس و اتفاق داشتيد رو بنويسيد
موفق باشي گلم.
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
من الان در افغانستان هستم دوستان..........دوسه روز پیش در اینجا در یه روستای دور افتاده در یک مغازه عکس امام خمینی رو زده بودند به دیوار وقتی پرسیدم که این عکس کیه......صاحب مغازه گفت امام مونه...............مرجع تقلیدمون........خیلی تعجب کردم....... و خیلی برام جالب بود....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز

- باران آمد دیشب. تو نبودی...

- شاید!
ولی باور کن گوشم پر است از زنگ قطرات باران بر روی شیروانی!
خیس اند گونه ها،
حالا تو فرض کن به خاطر باران است، ها؟!


اما راستش اینجا هنوز آفتابی است.
خورشید می درخشد،
نور می تاباند بر گلبرگ های پرپر.
هوا بد نیست،
بادَکی می وزد هر ازگاه؛
بی مایه و بی ثمر!
فضا رنگ دلتنگی دارد،
آسمان ابر ندارد.
ملالی نیست جز بی حسیِ ناب!
با این همه جای نگرانی نیست
هنوز می شود نفس کشید.
خط السیر حیات،هنوز هم آوای خود را می خواند؛
ابوعطا،شور،ماهور...
مهم نیست چه باشد
نوایی هست،سازی
و خدایی که ،انگار، در این نزدیکی ست!
اینجا هنوز آفتابی است.
زمین را رنگی نیست،
اما چراغ های راهنمایی همه قرمز رنگ اند!
منطق هنوز حکمرانی می کند
مردم در خیابان به یکدیگر لبخند می زنند
و گریبان ها،چاک چاک.


نه، به جان عزیزت قسم که شکایت نمی کنم!
اوضاع بدی نیست،
هنوز زندگی جریان دارد زیر این آفتاب نیمه جان.
شقایق هست بر مزار خفتگان خاک
پس زیستن را سزاست!
نه! باور کن کنایه نمی زنم!
نفسی می آید و می رود
پشت بام خانه مادربزرگ هنوز هم پر از یاکریم است.
نه، گفتم که! نگران نباش.
زنده ایم هنوز و راضی به رضای رضایت مندان!
نترس! آسمان هنوز هم غرق ستاره است اینجا...


- باران آمد دیشب. تو نبودی...


- آخر عزیزکم چرا انقدر مضطربی؟
تو که می دانی باران دیگر به این طرف ها سر نمی زند...
راستی داشت یادم می رفت،
دیشب زیر نور پاک فسفری چراغ
دخترکی داشت قره قروت به نیش می کشید.
از تو چه پنهان،
من هم دلم خواست!
(لبخند)


می دانم...خسته ات کردم.
حتما خسته شدی تا الان!
سرت را می مالانی و چشم هایت را به بازی می گیری.
می دانم که باور نکرده ای!
بی رنگ شده حنای این نمایشنامه
هر چقدر هم سعی کنم صادقانه دروغ بگویم،
باز باور نمی کنی که حال ما خوب است!


ولی... باور کن
به بکارت شبنم صبحگاهی سوگند،
گاهی جای خالی ات را هیچ چیز پر نمی کند ...


- باران آمد دیشب...




* آبان 89 - در حال احتضار...








 

راضیه (ت)

عضو جدید
هنوز هم در لابه لای سکوت هایم نام تو را میشنوم.چه شد ؟! به راستی چه حادثه ای رخ داد که قلبت از من خسته شد و قلبم در پاسخت , از تو رنجید و رفت ! قبل از آنکه تو او را ترک کنی

ترک !!!! چه واژه ی غریبی.من باز نخواهم گشت.تلاش نکن.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خیره شدم به آینه، هیچ نمیبینم، چه گرد و غباری گرفته آینه ذهنم. با نوک انگشتم خطی بر رویش میکشم، خطی بسان یه جاده بی انتها، جاده رسیدن به آرزوهایم. آرزوهای بر باد رفته ام. در این جاده خاطراتم را مرور میکنم، به راستی راهزن خوشبختیم کیست؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدجور دلم می خواهد بنویسم ...

اما انگار نمیشود ...
امدم بنویسم ... یکهو دیدم بعضی حرف ها برای نگفتن است ...

ولی کلا هوس نوشتن الان همین موقع حتی بنویسم از حرف هایی برای نگفتن ...

ادمیزاد فقط گاهی دوست دار بنویسد ... از همه چی از همه جا ...

ولی وقتی اومدم اینجا و نوشته ها را خوندم دلم گرفت چه غمی توی همشون پنهونه ....
دیگه دلم نمیخواد بنویسم .... اصلا انگار حرف های من ارزش نوشتن نداشت ...

امیدوارم یه روزی همه از خوشی بنویسیم ... نه درد و غربت ...!

...................................................

ولی مطمئنم اگه بسپاریم به خود مهربونش و درجه صبر خونمون بره بالا حل میشه ....او مهربونه و بزرگ ......
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
خدايا! ما شرمنده ايم. پشيمانيم.
خيلي وقت است كه فهميده ايم نبايد ناشكري كنيم اما چه مي شود كرد كه فراموشكاريم.
ما قانون سوم نيوتون را مِن بعد به ديوار خانه مان مي اويزيم!
شما چقدر زود به ناشكري ما واكنش نشان مي دهيد و ما چقدر زودتر متنبه مي شويم!
همين هفته ي پيش بود كه در مورد راه هاي چگونه مردن فكر ميكرديم اما زهي خيال باطل!
ما در شبي كه با جناب عزراييل فيس تو فيس بوديم و نفسمان از شدت ورم لوزه هايمان بالا نمي امد فهميديم كه ناشكري چه بد است!
حال كه هستيم و مينويسيم بسيار سپاسگذاريم كه عفونت گلويمان به قلبمان نزد و كمبود اكسي‍ژنمان باعث سكته ناقص و خفيف و جزئي و ... نشد وگرنه بايد با جنابان نكير و منكر هم ملاقات ميكرديم.
خدايا شكرت! ما خيلي وقت بود پني سيلين نوش جان نكرده بوديم آن هم سه تا سه تا!
ما از همينجا و با همين صداي نخراشيده و دورگه مان ميگوييم كه بسيار دوستت داريم.
مِن بعد جهت جلب توجه و رفع كمبود محبت خود، راه هاي ديگري مي جوييم!
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
من يكي از آن آدمهاي مزخرفي هستم كه هميشه مي بيني!
مطمئنم كه هرچه ميگويم درست است اما ديگران اين حق را دارند كه عقايد چرندشان را براي خودشان نگه دارند
مطمئنم كه دنيا پر از نابرابري است و قسمت عظيمي از آن را نصيب من كرده اند
مطمئنم كه هيچ چيز هرگز درست نميشود
هيچ زمزمه ي دعايي پاسخ داده نخواهد شد
هيچ آينده ي درخشاني نخواهد آمد
همه چيز
به ابديت بي سرانجامي كه از آن آمده خواهد پيوست
با نگاهي هميشه حسرت بار
به گذشته
متنفر از آينده ي احمقانه اي كه خواه ناخواه خواهد آمد
گرفتار زنجيرهاي ناگسستني طبيعت حيرت انگيز و ملالت بار آدمي
خسته از تسليم و اعتراض
از دانستن آنچه خوشايند نيست
از ندانستن آنچه خوشايند است!

و اين انتظار ديوانه كننده
كه در بستر آرامش ذره ذره پيش ميرود
شبيه مسافر قطاري كه از ميان بهشت جنگل پاييزي به سمت دره ي سقوط حركت ميكند
نگاهم خيره به پاييز اما
تمام فكر و ذهنم به لحظه ي سقوط فكر ميكند
به شايد هاي بيشمار
به بايد هاي دست نيافتني
به دره ي انتظار

اين انتظار آخر مرا خواهد كشت...!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجیب احساس سنگینی می کنم دوست دارم بنویسم ...
یادش بخیر یک زمانی نوشتن خوب سبکم می کرد .. اماخیلی وقت است با مداد و دفترم و حتی اینجا غریبه شدم...

ولی الان و در لحظاتی گذشته دوست دارم سبک بشم..
انگار یک وزنه سنگین روی قلبم گذاشتن ...

و من حتی نمی توانم با حرف زدن تکانش بدهم ...

لعنت به این بغض لعنتی که همیشه بدموقع مثل یک مهمون ناخوانده درست لحظه ای که باید حرف بزنم .. درد دل کنم ... می اید ... اجازه حرف زدن نمی دهد و من مثل احمق ها فقط میتونم سکوت کنم ....
حتی اگر فشار خیلی بالا بیاد و مجبور به حرف زدن بشم ان قدر صدام لرزان و مسخره هست که نمی تونم ادامه بدم .....

پ ن : آن لحظه بدجور دلم می خواست حرف بزنم اما نشد ....!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, new york, times, serif]زندگی زیباست ...
و هر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته..


زندگی زیباست ...
به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز ...
و با اندکی زبری به زبری حاشیه های برگ رُز ....
و اما با دور نمایی زیبا و فراموش نشدنی

با صحنه های رنگارنگ و دل نشینش ...
بی سایه .. بی غم

و با اندکی پستی و بلندی...
کسی چه می داند ؟

همیشه انگونه که میخواهیم نیست ...
و هرچه میخواهیم به دست نمی آید ...
هجران ها هم حکمتی دارند

اما زندگی همچنان زیباست ..
می توان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد
و باقی را دور ریخت
....
یاد و خاطره زیبایی های زندگی تا پایان عمر نشاط و سرزندگی به دنبال دارد
پاییز را هم می توان زیبا دید
نگو خزان است و زردی ..
اتفاقات هم حکمت خاص خود را دارند ..
همانطور که شاخه های خشک مجموع صدای دل نشین ِ قدم هایمان رامی سازند...
خش خش برگ ها هم زیباست
اگر بخواهیم
مشکل همیشه هست . نگاه ماست که به آن قیمت
و تخفیف می دهد

باید دید و نگرش عوض شود
نگاه کردن از قابی دیگر به زندگی هم جذابیت و سودمندی اثر بخشی را
برایمان به ارمغان می آورد
این راهی ست برای غلبه بر مشکلات و نهایت پیروزی و شادکامی
گاه باید مسیر خود را عوض کنیم

همیشه یک راه پاسخگو نیست
جرئت انتخاب روشی جدید را داشته باشیم
شاید اینگونه پیروز شدیم ...
راه های حل مشکلات زیاد است و
همه کلیدی به دستمان خواهند داد
و البته به شرط آن که ریسمان امید و هدفهایمان

گسیخته نشود ...


بپذیریم که مسئول اعمالمان خودمان هستیم
و خالق ِ یکتا, بی حساب و کتاب ما را رها نخواهدکرد
و نظاره گر و دست گیر ما ست
تنهایمان نمیگذارد
چه در سختی
و چه شادی


و بدانیم هرچه انجام میدهیم ثبت خواهد شد
و خوبی و نیکی کردن را فراموش نکنیم...

آری اینگونه است رسیدن به اوج..
باید بخواهیم
نهراسیم
بتوانیم
ببینیم
تلاش کنیم
فردا را بخواهیم

از گذشته به جز تجربیاتش ما بقی را دور ریزیم
آری
زندگی با همه سختی ها و مشکلاتش
باز هم زیباست
[/FONT]​


[FONT=times new roman, new york, times, serif][/FONT]​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز



«سنگ پشت سر سنگ. قدم پشت قدم…آه که باز دهان باز می کنند زخم های پاهایم… گلویم می سوزد. آب...آب... فقط یه جرعه!
خاک ها بدست ساییدن! چنگ بر زلف های تیره این عروس نامهربان! همین جاست، درست پشت همین شوره زار، پشت همین سنگواره!…باید دست هایم را دراز کنم…کمی بیشتر، فقط کمی بیشتر! پشت آن درخت ها زندگی جاری ست… روشنی می تراود بر فراز حجم غبار گرفته درختان. چه دورند، چه پتیاره اند و چه دلفریب! ؛ به سان جنینی که سر از رحم تنگ و تاریک مادرش بیرون آورده باشد؛رونده و خونبار.
پشت آن درختان چیزی جاری ست.همچون خون در رگ، روان میان ریشه های یخ زده.همچون چرخش دوار ملکوت؛بی اعتنا و همسان!… فقط کمی بیشتر…بگذار یک بار دیگر دست بیاندازم. خواهش می کنم...فقط یک بار دیگر….»


و شب هنگام، با وزش باد، خاک تمام جنازه را پوشانیده بود.




پ.ن: عکس را از وبلاگ یکی از دوستان به عاریت گرفتم.
 
بالا