دست‌نوشته‌ها

رهگذر*

کاربر بیش فعال
آرام آرام خواهید مرد

اگر سفر نکنید ، اگر کتاب نخوانید
اگر به صداهای ندگی گوش ندهید
اگر انچه می کنید ارزیابی نکنید

آرام آرام خواهید مرد
وقتی که عزت نفس خود را بکشید
و وقتی به دیگران امکان ندهید که به شما کمک کنند


آرام آرام خواهید مرد
اگر بنده عادت های خود شوید
و هر روزبه همان مسیر هایی که پیوسته می روید ، بروید
اگر مسیر خود را عوض نکنید
اگر لباسی های به رنگ های مختلف نپوشید
و با کسانی که نمی شناسید صحبت نکنید

آرام آرام خواهید مرد
اگر از عشق ورزیدن پرهیز کنید
و همه آن احساساتی را که انسان را آشفته می سازد
و کسانی که باعث می شوند تا چشمان شما برق بزند
و قلب شما از عشق به تپش در آید

آرام آرام خواهید مرد
وقتی از کارتان راضی نیستید یا از عشق خود گله دارید
و قصد ندارید که زندگی را تغییر دهید
اگر خطر نکنیدو به دنبال آنچه که در مقابل نا مطمئن ها بی خطر است نروید
اگر به دنبال رویای خود نروید
اگر به خودتان اجازه ندهید که حد اقل برای یک بار از نصیحت های قابل درک فرار کنید

امروز زندگی کردن را آغاز کنید
امروز دل را به دریا بزنید
کاری انجام دهید
به خودتان اجازه ندهید که آرام آرام بمیرید
و فراموش نکنید که همواره با نشاط باشید ( پابلو نرودا)

 

راضیه (ت)

عضو جدید
چه ساده تمام شد,چه ساده تمامش کردم, این بار اولی نبود که میرفتی به نبودت عادت داشته ام ولی این بار چه حقیرانه رفتی چقدر دیر دستت برایم باز شد.وای باورم میشود که بد بودی برو برو که بفهمی بی لیاقتی برو که بدانی تلافی میکنم.حالا بخند چون دیگر نمیگذارم رنگ خنده را ببینی.
 

toprak

عضو جدید
انتخاب با توست می توانی بگویی: صبح بخیر خدای مهربان
یا بگویی : خدا بخیر باز هم صبح شده
:king:
 

toprak

عضو جدید
زندگی بافتن یک قالی است/ نه به آن نقش و نگاری که دلت می خواهد/ نقشه در دست خداست/ تو در این بین فقط می بافی/ نقشه را خوب ببین
 

toprak

عضو جدید
آنقدر تورا ساده یافتم و ساده عاشقت شدم که هرگز گمان نمی کردم که اگر روزی تورا نبینم همچون پرنده ای در قفس خود را به در ودیوار این دنیا بکوبم تا شاید روزنه ای به سوی تو بیایم سایه ای برای این دل خسته و پرو بالی برای این دل شکسته:cry:
 

toprak

عضو جدید
چشمانم را که می بندم
اولین تصویری که در ذهنم نقش می بندد
تصویری از توست
تکرار ناقص خاطره ها مثل رفتن و نرسیدن
مثل دو خط موازی که هرگز به هم نخواهند رسید
دیروز دلم گرفته بود از تمام دیوارهایی که فرو ریخته اند
و من زیر دیوار برای تمام آرزو هایم فاتحه خواندم

من امروز چشمانم را بسته ام
چرا که 2بال دارم برای پرواز بالهایی از جنس امید
 

toprak

عضو جدید
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
آسمانهای تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده
زیر آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمین تو باران چهره ی عاشق هایت را آبله گون می کند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی میکنی

دیگر جا نیست
قلب پر از اندوه است
خدایان همه آسمانهایت
بر خاک افتاده اند

چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد

این است انسانی که از خود ساخته ای انسانی که من
دوست می داشتم که من دوست می دارم

دوشا دوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان وسرد
مرا در برابر تنهایی به زانو در می آوری

دیگر جا نیست قلب پر از اندوه است
می ترسی_ به تو بگویم_ تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی

به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد می بری
 

shanli

مدیر بازنشسته
خسته و كوفته از دانشگاه ميرسم خانه..بدون فوت وقت سازم را برميدارم و راهي كلاس ميشوم..
دفتر را باز ميكنم و روي پايه ميگذارم..استاد وارد ميشود ساز را كوك ميكند و ميپرسد تمرين؟! ميگويم هيچ! اخمي ميكند و ميگويد شروع كن..درس جلسه ي پيش را با وقاحت تمام افتضاح برگزار ميكنم و زل ميزنم به استاد! سرش را تكان ميدهد ميگويد درس بعدي..
از انجايي كه تمرين نكرده ام از محتوي درس خبر ندارم! نت ها به شكل غريبي خودنمايي ميكنند و من فكر ميكنم بهتر است فلنگ را ببندم و بگويم يكهو حالم بد شد! يا سرم درد ميكند يا تشنج بهم دست داده..آلزايمر گرفته ام!..اما فرصت كافي ندارم و تا به خودم بيايم و نقشه ام را عملي كنم ساز را گرفته ام و شروع كرده ام..!
با خودم فكر ميكنم بايد سكوتهايم را فراموش نكنم و بعد از از هر نت ِ سياه سكوت كنم!
به پايان كه ميرسم سرم را بلند ميكنم تا ببينم ايا شدت تخريبش بيشتر از قبلي بوده ست؟!
قيافه ي استاد تغير خاصي نكرده..فكر ميكنم بدتر هم نباشد اگر، بهتر از قبلي نيست! ميگويد غرور برت ندارد اما جز معدود كساني هستي كه بدون اشتباه زده اند!برخلاف انتظارم حس خاصي بهم دست نميدهد! فكر ميكنم جزو همان معدود كساني هستم كه بايد بميرند تا كاري را انجام دهند !
قدرت جمع كردن دفتر ها را ندارم! دستهايم سردشان است و ملتمسانه ميخواهند تا اين شكنجه ي روحي را تمام كنم تا لحظه اي آرام بگيرند! به هر سختي كه شده جمعشان ميكنم..ساز را توي كيفش ميگذارم و راهي خانه ميشوم!
درد مزمني سعي دارد با بيرحمي تمام خودش را توي سرم جا كند و من فكر ميكنم قبل از اينكه موفق شود بايد برسم خانه..
 
آخرین ویرایش:

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته و كوفته از دانشگاه ميرسم خانه..بدون فوت وقت سازم را برميدارم و راهي كلاس ميشوم..
دفتر را باز ميكنم و روي پايه ميگذارم..استاد وارد ميشود ساز را كوك ميكند و ميپرسد تمرين؟! ميگويم هيچ! اخمي ميكند و ميگويد شروع كن..درس جلسه ي پيش را با وقاحت تمام افتضاح برگزار ميكنم و زل ميزنم به استاد! سرش را تكان ميكند ميگويد درس بعدي..
از انجايي كه تمرين نكرده ام از محتوي درس خبر ندارم! نت ها به شكل غريبي خودنمايي ميكنند و من فكر ميكنم بهتر است فلنگ را ببندم و بگويم يكهو حالم بد شد! يا سرم درد ميكند يا تشنج بهم دست داده..آلزايمر گرفته ام!..اما فرصت كافي ندارم و تا به خودم بيايم و نقشه ام را عملي كنم ساز را گرفته ام و شروع كرده ام..!
با خودم فكر ميكنم بايد سكوتهايم را فراموش نكنم و بعد از از هر نت ِ سياه سكوت كنم!
به پايان كه ميرسم سرم را بلند ميكنم تا ببينم ايا شدت تخريبش بيشتر از قبلي بوده ست؟!
قيافه ي استاد تغير خاصي نكرده..فكر ميكنم بدتر هم نباشد اگر بهتر از قبلي نيست! ميگويد غرور برت ندارد اما جز معدود كساني هستي كه بدون اشتباه زده اند!برخلاف انتظارم حس خاصي بهم دست نميدهد! فكر ميكنم جزو همان معدود كساني هستم كه بايد بميرند تا كاري را انجام دهند !
قدرت جمع كردن دفتر ها را ندارم! دستهايم سردشان است و ملتمسانه ميخواهند تا اين شكنجه ي روحي را تمام كنم تا لحظه اي آرام بگيرند! به هر سختي كه شده جمعشان ميكنم..ساز را توي كيفش ميگذارم و راهي خانه ميشوم!
درد مزمني سعي دارد با بيرحمي تمام خودش را توي سرم جا كند و من فكر ميكنم قبل از اينكه موفق شود بايد برسم خانه..


نوشتتون زیادی خوبه !
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خدایا دیشب این همه باهات حرف زدم مثل همه شبای دیگه
کی میخوای جوابمو بدی؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تخته سنگ می غلطد، به پایین به انتهای بلندترین قله هیچ انگاری. دست ها زخم خورده، پینه بسته! پاها خسته، بی جان در پی دمی که بیاسایند و این است آنچه یافت می نشود در این خرابات...
سفید و بی لک، به سان تنِ پاکِ دختران حاشیه مدیترانه. بی پس یا پیش. می تابد بر سنگواره بشر. بر زخم های پشتش، بر خون های چکیده بر سنگ سخت. می نگرد، بی ترحم! می نگرد بر تخته سنگ هایی که می غلطند به برین زمینان!
او نمی فهمد، نمی یابد، نمی هلد دردِ این خسته دلان را! این بی ثمران بی دنباله را! اینانی را که جز سایه خود کسی برای درد دل ندارند تا از شیارهای حک شده بر پشت شان بگویند. تن تاب نمی آورد این همه درد و پوچی را! تاب نمی آورد این بشر پاپتی زخم هایی را که کانهو خوره روح انسان را می خورند و می پکانند از درون، درونِ درون...

آه ماه! ای پتیاره بی همتا! تو را چه شده است؟ چرا اینگونه؟ بدین گونه خاموش و بی تنش؟ سزا نیست دم بر نیاوردن بر جیرجیرکانی که در نیمه های شب ،زیر آسمان بی انتها، مویه می کنند و خون می گریند! آه ای ماه! روا نباشد بر ناله های این زمینیان سوخته دل نگریستن و زبان نچرخاندن.از انصاف به دور است این سکوت، از بهر هر مصلحتی که در ذهن می چرخد!
ماه! ماه... ماهِ من! آن درخشندگی خیره کننده ات حرامت باد که درخشندگی چه ارزشی دارد اگر سرها را درمانی نباشد و تن ها را استراحتگاهی؟! بگو ای سبک مغز بی مقدار! بگو به که تعلق داری؟ آنانی که شب و روز مدحت می گویند و نوستالژیک وار ستایش ات می کنند یا آنانی که پناهی جز قطرات اشک شان ندارند و شب هنگام سر بر آسمان بلند پمی کنند تا مگر نوری بر آنان بتابد و خیسی گونه هایشان را به درخشندگی آن خشک کنند؟....آه ماه... دیگر توان نوشتن ندارم لاکردار... ماه...ماه....


آنجا انتهای سفر من است
و هر گاه به آنجا خيره می‌شوم
کوهستان ساکت و آرام
در فضای «غروبی دلگير»
دامنش را باز کرده،
مرا می‌خواند
و من در عصری رو به غروب تنم را
به خاک می‌سپارم
تا از آن شقايقان وحشی برويند
شقايق وحشی تصوير زندگی من است.​


* جمعه،9 مهر. در حال احتضار از زندگی...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز



عکس بالا را یکی از دوستان در وبلاگش گذاشته و متن کوتاهی هم ضمیمه کرده بود. با نگاه به عکس دستم به نوشتن رفت، بی اختیار! نوشته کوتاه زیر، بخشی از متنی است که در ذهنم شکل گرفته بود؛



دست می سایند درختان، تک و توک بر پیکرهء یک دگر…
دست می سایند بر بی مرگیِ ریشه هایی که نیستند مگر برای بی ریشگیِ آنانی که ریشه در ریشه کنیِ ریشه داران دارند…
دست می سایند درختان.سرد و خشک و خونباره….



*پاییز 89 ، در جال احتضار از ملال...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
لانه دارد پر می شود از جوجه تیغی های خیره چشمی که هر بار به نیت طعمه ای تازه از خواب بر می خیزند و طاووس های گردن برافراشته ای که هر صبح خود را در خمی از رنگ می غلتانند . بوی رنگ و دود می آید .این لانه ماده شیر کم دارد .
"از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست " این سان مرا بس است آن سانم آرزوست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
یک روز بعد از ظهر،یک روز گرم، در صلوه ظهر! یک روز بعد از مرگم، به نزدم آیید! دست کشید بر لحاف سنگی ام! دست کشید بر آرامگاه مدفونم!
اشک نریزید! اشک نریزید! مگذارید حرام شوند این ریز الماس های گرانبها! بر من بنگرید، بر استخوان های از هم گسسته ام! بر دیوارهای این شهر بنگرید، خالی کنید ذهن را از نوستالژی نبوده ها و هستن هایی که نیست شدند در گذر شن های زمان...
از یاد مبرید که روزهای خداحافظی برترین روزهای زندگی اند! بدانید که همان دم که گلی را به دست می گیرید سمفونی اشک ها و آه ها و نابودن ها کلید می خورد! مصلوب کنید ارواح گذشتگان را! بمانید با آنچه بود و نیست!بدانید و بمانید و تنفس کنید هوای زهرآگین این خرابات را! بمانید و بمیرید!در این عشق بمیرید...
اگر گذارتان افتاد، اگر ستاره شمالی را دیدید که بی امان می درخشد، تمنا می کنم قدری تامل کنید! بمانید و یاد کنید از آنانی که تاب نیاوردند این خسته دوران و گذشتند از هرآنچه خاکی ست. و اگر توانستید قطره ای الماس بریزید بر سر این خاک سرد....

* 13 مهر ماه، در حال احتضار زندگی...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
یک روز بعد از ظهر،یک روز گرم، در صلوه ظهر! یک روز بعد از مرگم، به نزدم آیید! دست کشید بر لحاف سنگی ام! دست کشید بر آرامگاه مدفونم!
اشک نریزید! اشک نریزید! مگذارید حرام شوند این ریز الماس های گرانبها! بر من بنگرید، بر استخوان های از هم گسسته ام! بر دیوارهای این شهر بنگرید، خالی کنید ذهن را از نوستالژی نبوده ها و هستن هایی که نیست شدند در گذر شن های زمان...
از یاد مبرید که روزهای خداحافظی برترین روزهای زندگی اند! بدانید که همان دم که گلی را به دست می گیرید سمفونی اشک ها و آه ها و نابودن ها کلید می خورد! مصلوب کنید ارواح گذشتگان را! بمانید با آنچه بود و نیست!بدانید و بمانید و تنفس کنید هوای زهرآگین این خرابات را! بمانید و بمیرید!در این عشق بمیرید...
اگر گذارتان افتاد، اگر ستاره شمالی را دیدید که بی امان می درخشد، تمنا می کنم قدری تامل کنید! بمانید و یاد کنید از آنانی که تاب نیاوردند این خسته دوران و گذشتند از هرآنچه خاکی ست. و اگر توانستید قطره ای الماس بریزید بر سر این خاک سرد....

* 13 مهر ماه، در حال احتضار زندگی...

مچ دست چپ / خط خطی/ پشت بام/ قطار /قبرستان/ ..... و هراس دوباره این کلمات در ذهنم نقش می بندند
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
اعتراف می کنم که من لایق جانشینی تو بر روی زمین نبودم .دیگران را نمی دانم .آیا تو دل کوچک و شانه های نازک مرا سختتر از قامت سنگی کو هی استوار می بینی ؟ کاش می فهمیدم آنچه را که می بینی .کاش می شد روحت را از من باز ستانی و جسمم را به همان خاکی باز گردانی که روزی از آن زاده شدم .می دانم که اکنون آن را از من دریغ خواهی کرد .کرمت را شکر . من همچنان زندگی خواهم کرد بی آنکه حمکتش را بدانم شاید از روز ازل رسم بر این بوده است که من حکمت چیزی را ندانم
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
آسمان چه بی ستاره ای برای من . سهم من از تو سیا ه چاله های توست ؟ راستی چیستند این سیاه چاله ها؟ رحمت ،زحمت ،حکمت ، مغفرت ؟ یا بی خردی گورکن قابلی چون من ؟ نمی دانم تنها می دانم که من از این سیاه چاله ها به تنگ آمده ام تو نامشان را هر چه می خواهی بگذار

 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
دوستی بر من گذشت و با من چنین نجواکرد :

گفت : تسلیم غمی

گفتم : غم جوهر قلم است و درد قابله دلسوز شعر شاعر ، ور نباشد شعر شاعر در دلش خواهد مرد .

گفتم : من بر این غم خدای را شاکرم که سبب سازد قدر نام بردنی او را بر این انجمن یاد کنم

گفت : نامت غمگین ترین نامی است که بر گزید ه ای .

گفتم : من در این نا م غم نمی بینم سبک بالی است.

یادم آمد که روز ی به دوستی می گفتم :

نامی که روزگار برایت برگزید ه است نصیب توست و نامی که خود برگزیده ای نشان تو .

بنگر که با چه نشانی تو را می شناسند .

و باز یادم آمد که روزی با خود می گفتم : از نام و نشان دنیا مرا چه سود .

جز آنکه آشنایی مرا بشناسد و بر سر خاکم فاتحه ای خواند .

گفت : همه خواهند ماندگار شوند تو رهگذری ؟

گفتم : خوشا رهگذری که در یادها ماندگار شود

و خواندم :

دنیا گذران و ما همه رهگذران

تقدیر به دست صاحب رهگذران

تقدیر نما به لطف ای صاحب حسن

باشد به سلامت گذرند رهگذران




دوستت دارم دوست
 
آخرین ویرایش:

راضیه (ت)

عضو جدید
امروز هم دیدمت.چه تلخ بود ولی چه سخت برایم ساده شدی.ساده ی ساده ی .دوستت ندارم, نه دوستت داشتم ولی تو نخواستی .من عقب کشیدم , نباختم ولی امروز وقتی میبینم به اشتباهت رسیده ای بی تفاوت از کنارت میگذرم تابدانی بی تو هم زندگی من زیباست و همیشه راه برگشتی در کار نیست.
 

toprak

عضو جدید
یاران من بیایید
با دردهایتان
وبار دردتان را
در زخم قلب من بتکانید

من زنده ام به رنج
می سوزدم چراغ تن از درد
 

toprak

عضو جدید
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من قلبی برای انسانی دوستش می دارم:heart::heart:
 

toprak

عضو جدید
اما چرا؟
هی هرچی اتفاقی
قندان و استکان را
در سینی می چینم

یا هر چه کفشهایم را جفت می کنم

در گوش من
دیگر صدای در نمی آید؟
 
بالا