تخته سنگ می غلطد، به پایین به انتهای بلندترین قله هیچ انگاری. دست ها زخم خورده، پینه بسته! پاها خسته، بی جان در پی دمی که بیاسایند و این است آنچه یافت می نشود در این خرابات...
سفید و بی لک، به سان تنِ پاکِ دختران حاشیه مدیترانه. بی پس یا پیش. می تابد بر سنگواره بشر. بر زخم های پشتش، بر خون های چکیده بر سنگ سخت. می نگرد، بی ترحم! می نگرد بر تخته سنگ هایی که می غلطند به برین زمینان!
او نمی فهمد، نمی یابد، نمی هلد دردِ این خسته دلان را! این بی ثمران بی دنباله را! اینانی را که جز سایه خود کسی برای درد دل ندارند تا از شیارهای حک شده بر پشت شان بگویند. تن تاب نمی آورد این همه درد و پوچی را! تاب نمی آورد این بشر پاپتی زخم هایی را که کانهو خوره روح انسان را می خورند و می پکانند از درون، درونِ درون...
آه ماه! ای پتیاره بی همتا! تو را چه شده است؟ چرا اینگونه؟ بدین گونه خاموش و بی تنش؟ سزا نیست دم بر نیاوردن بر جیرجیرکانی که در نیمه های شب ،زیر آسمان بی انتها، مویه می کنند و خون می گریند! آه ای ماه! روا نباشد بر ناله های این زمینیان سوخته دل نگریستن و زبان نچرخاندن.از انصاف به دور است این سکوت، از بهر هر مصلحتی که در ذهن می چرخد!
ماه! ماه... ماهِ من! آن درخشندگی خیره کننده ات حرامت باد که درخشندگی چه ارزشی دارد اگر سرها را درمانی نباشد و تن ها را استراحتگاهی؟! بگو ای سبک مغز بی مقدار! بگو به که تعلق داری؟ آنانی که شب و روز مدحت می گویند و نوستالژیک وار ستایش ات می کنند یا آنانی که پناهی جز قطرات اشک شان ندارند و شب هنگام سر بر آسمان بلند پمی کنند تا مگر نوری بر آنان بتابد و خیسی گونه هایشان را به درخشندگی آن خشک کنند؟....آه ماه... دیگر توان نوشتن ندارم لاکردار... ماه...ماه....
آنجا انتهای سفر من است
و هر گاه به آنجا خيره میشوم
کوهستان ساکت و آرام
در فضای «غروبی دلگير»
دامنش را باز کرده،
مرا میخواند
و من در عصری رو به غروب تنم را
به خاک میسپارم
تا از آن شقايقان وحشی برويند
شقايق وحشی تصوير زندگی من است.
* جمعه،9 مهر. در حال احتضار از زندگی...