دست‌نوشته‌ها

toprak

عضو جدید
ببین که دیوار سکوت با هق هقم نمی شکنه
این همه بی تفاوتی قلبم و آتیش می زنه

تو می گذری از من و من جا می مونم توی خودم
کسی نمی شناسه من و من با تو تنها تر شدم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شب که می شود، باز می مانند دروازه های دوزخ! شب که می شود بی ثمر می ماند تکاپوی این خسته مردمان! شب که می شود دهان باز می کند آسمان! بی مرگ و نیستی! بی هستیِ هست کنندگان!...
شب هنگام می درخشند ریز اخترکان نوستالژی... شب که می شود پایان می یابد زندگی و مسکن می یابد شهوت...شب هنگام، تن ها ملتهب است و بی عفت! شب هنگام می گسلد بکارت درختکان معصوم. رنگ می شود تخته سفید با قرمزی خون، سرها درمان می باید و دست ها تکیه گاهی!
شب ها، آدم جان می دهد زیر وزن دنیا! دوخته می شود چشم ها به آسمان، به این قاعده مند بی در و پیکر! و سمفونی اشک و آه کلید می خورد از نو... و شب که می شود چشمه ها جوشان می شوند و دلو ها رونده!
شب که می شود، ناامید مردمان می مانند و آب دیده، خزیده در کنج غم!

يه شب مهتاب ~ ماه مياد تو خواب
منو می‌بره ~ ته اون دره
اون‌جا که شبا ~ يکه و تنها
تک‌درخت بيد ~ شاد و پراميد
می‌کنه به‌ناز ~ دسشو دراز
که يه ستاره ~ بچکه مث
يه چيکه بارون ~ به جای ميوه‌ش
نوک يه شاخه‌ش ~ بشه آويزون…​
 

toprak

عضو جدید
و عشقم قفسی است از پرنده خالی افسرده و ملول در مسیر توفان تلاشم که بر درخت خشک بهت من آویخته مانده است وبا تکان سرسامی خاطره خیزش سرداب مرموز قلبم را از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند.
 

toprak

عضو جدید
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم
خارکن با پشته ی خارش به راه افتاد
عابری خاموش در راه غبار آلوده با خود گفت:
هه! چه خاصیت که آدم سایه ی یک ابر باشد
 

toprak

عضو جدید
ماهی دریا شدم نیزار فوکان غمین را تا خلیج دور پیمودم
مرغ دریایی غریوی سخت کرد از ساحل متروک
مرد قایقچی کنار قایقش بر ماسه ی مرطوب با خود گفت:
هه! چه خاصیت که آدم ماهی ولگرد دریایی خموش و یرد باشد؟
 

toprak

عضو جدید
بر شانه های من کبوتری است که از دهان تو آب می خورد
بر شانه ی من کبوتری است که گلوی مرا تازه می کند
بر شانه ی من کبوتری است با وقار و خوب
که با من از روشنی سخن می گوید
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
اینجا هم دارد غریبه می شود

دارد غریب می شود کلبه ای که روزی رهگذر برای دلش ساخت

و خلوتگاهی که برای روزهای دلتنگی اش بنا نهاد

خلوتگهی آرام و دور دست، بی هجوم انسان

عجیب است آدمی چون او را عالمی دهند خلوت را طلب کند

و چون به خلوت گرفتار آید به عالمی پناه برد تا از آن بگریزد

من نیز سرگردانم میان این طلب و آن گریز

و میان این خانه و آن خلوتگه خطوطی مبهم می کشم

شاهدش همین دست نوشته هایی است که سودی ندارند

جز سیاه کردن روی سپید کاغذ

و به غبار کشیدن رخ خاک میان این 2 منزل

و از این سرگردانی نماند جز مشتی دوده بر کاغذ ومشتی شیار بر خاک
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چه آرام و بی صدا
انگاری که در خلسه زندگی میکنی
نمیدانی خوابی یا بیدار
فقط میدانی که دست هایت بسته است
نه میتوانی بدوی و نه می توانی فریاد بزنی
آرام آرام به خواب میروی
خواب یا مرگ
فرقی نمیکند
تنها تو به نیستی میرسی
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
چراغ رو خاموش می کنم و می رم سمت پنجره.... پیشانیم رو تکیه می دم به شیشه و به سرما اجازه می دم با اخرین سرعتی که براش مقدوره به تن تبدارم نفوذ کنه...به شب نگاه می کنم.... عمیق تر...عمیق تر به شب نگاه می کنم...به آسمان شب... به خیابان شب... به راه شب... به هر چیزی که رنگی از شب در او هست... رنگی از محو شدگی،رنگی از سکوت، رنگی از پیچیدگی، این سکوت ساده و مبهم در تمام لحظاتی که به خاطر دارم برام پر جذبه بوده...
 

دزيره

عضو جدید
في البداهه

في البداهه

هر چه كردم كه بگويم شعري
ساز ناكوك زند بي مهري
مهر مي خواهد كه مهمانم شود
يا كه يك تن همدم جانم شود
شعرم امشب بي پناهي مي كند
عشق را از جان گدايي مي كند
گر نباشد مهر ياري در دلت
شعر نابي هم نگردد حاصلت:gol:
 

دزيره

عضو جدید
اینجا هم دارد غریبه می شود

دارد غریب می شود کلبه ای که روزی رهگذر برای دلش ساخت

و خلوتگاهی که برای روزهای دلتنگی اش بنا نهاد

خلوتگهی آرام و دور دست، بی هجوم انسان

عجیب است آدمی چون او را عالمی دهند خلوت را طلب کند

و چون به خلوت گرفتار آید به عالمی پناه برد تا از آن بگریزد

من نیز سرگردانم میان این طلب و آن گریز

و میان این خانه و آن خلوتگه خطوطی مبهم می کشم

شاهدش همین دست نوشته هایی است که سودی ندارند

جز سیاه کردن روی سپید کاغذ

و به غبار کشیدن رخ خاک میان این 2 منزل

و از این سرگردانی نماند جز مشتی دوده بر کاغذ ومشتی شیار بر خاک
خيلي عالي بود كيف كردم:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
این را از سایت ابراهیم رها برداشتیم. ابی خان، باز هم شوخی شوخی گریه مان را درآوردی...


يا علي (ع) امام خوب من، در اين شرايط ناخوب كه حتي اسفند سوتي (رحيم‌مشايي سابق) هم در دستگاه شورش را در آورده ابواعطا مي‌خواند! و رسماً تصور مي‌كند آي كيوي همه زير موزائيك است ما را باز مثل تمام تاريخ مدد كن تا به آن كسي كه هي مي‌آيد توي تلويزيون و مي‌گويد ايران آزاد‌ترين كشور دنياست بگوييم خودتي!

يا مولا، امام عدالت انساني، ما در كشورمان يك كسي داريم كه معتقد است وقتي جنس‌ها گران مي‌شوند يعني تورم پايين آمده و وقتي مردم شغل‌هايشان را از دست مي‌دهند يعني نرخ بيكاري كاهش يافته و وقتي در صفحه حوادث روزنامه‌ها مي‌خوانيم مردم مشغول جر دادن همديگر هستند يعني احساس خوشبختي دارد فرو مي‌رود توي ... توي همان چشم مردم! و وقتي افراد خودكشي مي‌كنند يعني احساس رضامندي مردم بالا رفته و... نه، حال او خراب نيست‌ها! اتفاقاً حالش زيادي خوب است اما حال ملت را خراب كرده، امام پاكدامني و انصاف به همين خاطر «حول حالنا الي‌الحسن الحال»!

يا علي (ع) برايت درد دل مي‌كنيم و عرض مي‌كنيم كه ما از جنگ خوشمان نمي‌آيد (از نظر دولتِ بعد نهم كه ايرادي ندارد خداي نكرده؟!) ما از هوگوچاوس خوشمان نمي‌آيد، ما از اينكه بزرگترين همپيمانمان در آمريكاي شمالي، اروپا و آسياي جنوب شرقي كشور سوريه است (!) خوشمان نمي‌آيد. ما از اينكه معاون اول رييس دولت ميليارد‌ها تومان اختلاس كند و مجلس هم بگويد و بعد ناگهان همه ساكت شوند خوشمان نمي‌آيد (البته گويا كارشناسان و اهل فن معتقدند معاون اول رييس دولت اين پول را براي تعويض توالت دستشويي منزل لازم داشتند و يك مقدار هم عيالش به بقال سركوچه بابت دو تا پفك و يك چيپس فلفلي بدهي داشته كه آن را تسويه كرده‌اند و انصافاً ديگر پولي باقي نمانده) ما از اينكه همسايه‌مان هر روز فقيرتر و تكيده‌تر مي‌شود خوشمان نمي‌آيد. ما از سفره‌هاي خالي مردم خوشمان نمي‌آيد ما... علي جان اين همه سفره بي‌نان، اين همه چشم‌هاي به در، برايشان، برايمان چيزي پشت درهاي حاجتمان بگذار. اي ناشناس شب‌هاي كوفه، ... آخه اين چه رييس دولتيه خدا وكيلي؟!

يا علي (ع) ذوالفقار تو برابر ستم و فريب و نيرنگ و دروغ و ريا، ميزانِ زندگي بود، علي جان ضربتي ديگر.

يا مولا جسارتاً دلم تنگ اومده و ايضا جسارتاً شيشه دلم اي خدا زير سنگ اومده، اگر احوالاتمان تغيير نمي‌كند هم مي‌گذريم اما لطف كن اگر زحمتي نيست به اين اسفند سوتي – كه يكجور احمدي‌نژاد با نون اضافه است- بگو، فكت رو ببند! شما بگو ما هم قول مي‌دهيم پي‌گير باشيم!
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
این را از سایت ابراهیم رها برداشتیم. ابی خان، باز هم شوخی شوخی گریه مان را درآوردی...

به من بگویید تا بدانم آیا به راستی دنیای آدمیان وارونه گشته است ؟ اگر چنین است چرا آدمیان در سرگردانی خود حیران نیستند ؟ نکند بروی دستان خویش ایستاده اند و از آن روست که وارونگی دنیا را وارونه می بینند ؟ یا این وارونگی از چشمان من است که این گونه دنیا را وارونه می فهمم ؟ نمی دانم . تنها می دانم که آنچه را که در کودکی به سادگی از معنای کلمات می فهمیدم امروز به سختی در دنیای آدمیان می یابم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
به من بگویید تا بدانم آیا به راستی دنیای آدمیان وارونه گشته است ؟ اگر چنین است چرا آدمیان در سرگردانی خود حیران نیستند ؟ نکند بروی دستان خویش ایستاده اند و از آن روست که وارونگی دنیا را وارونه می بینند ؟ یا این وارونگی از چشمان من است که این گونه دنیا را وارونه می فهمم ؟ نمی دانم . تنها می دانم که آنچه را که در کودکی به سادگی از معنای کلمات می فهمیدم امروز به سختی در دنیای آدمیان می یابم
زندگی چیست؟ زندگی -یعنی،فرو انداختن از خود چیزی را که خواهان مُردن است.زندگی- یعنی سنگدل و بی گذشت بودن نسبت به هر آنچه رو به پیری و سستی گذاشته است - و نه تنها در یا و بس.
زندگی مگر نه آنکه خوار داشتن میرندگی ست و نکبت زدگی و سالخوردگی؟ مگر نه همواره قاتل بودن است؟....
شاید فرزانگی بر روی زمین همچون کلاغی باشد که بوی لاشه ای او را به جنب و جوش در می آورد؟...

فردریش نیچه - چنین گفت زرتشت
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
چشمانم خسته است از تماشای رهگذرانی که دلم به آنان قرار نیابد و خسته است از گذشتن از تمام کوچه هایی که هیچ تعلق خاطری به آنها ندارم . خسته است از آدمیانی که آنقدر در دریای خویش غرق اند که چون از کنار یکدیگر هم بگذرند یکدیگر را نمی بیندد . دلم به اندازه تمام دلهای خسته خسته است و چشمانم خسته است و دستانم از این همه تکاپوی بی هدف بر روی کاغذ خسته است کاش زمین دهان می گشود و مرا می بلعید اما افسوس که او تن خسته ام را پس می زند

دلتنگ خویشم و دلتنگ خدایی که هر بار با دلتنگیم دل آزرده اش می کنم .

دلم خود را می خواهد و خدایی را که در کنارم بنشیند زیر نور مهتابی بلند و آسمانی بی ابر و شبی آرام تا من تا سپیده دم برایش بخوانم و بخوانم و بخوانم.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جستاری در باب انتحار

جستاری در باب انتحار

انکار هستی ممکن نیست مگر با پذیرش وجودیِ آن.
زیستن،نه صرفا نفس کشیدن، گاه ناممکن به نظر می آید. عشق ورزیدن،خواستن و دیوانه وار در اقیانوس شهوات غرق شدن! اینها گاه آنچنان دور و دست نیافتنی به چشم می آیند که مفهوم خود را از دست می دهند. سخن بر سر پس زدن و گریز نیست، بر سر خواستن و دست از طلب برنداشتن نیز. گاه هرچه هست و نیست همان چیزی ست که پیش رویمان است. نیک یا بد، زشت یا زیبا، روا یا غیر آن!
کاری نتوان کرد؛ نه می توان « نه- خواستن» را صرف کرد و نه بیش خواستن را. در این معادله نه طلبه ای هست و نه مطلوبی! آنچه هست نه صرفا یک موقعیت که تنها موقعیت ممکن است.

" کلو : تو به زندگی بعدی معتقدی؟
هَم: مال من همیشه همین بود.
" (1)

باری،نیست انگاری را مقصدی نشاید! فی الواقع همین که نیست انگاری را به مثابه یک مسیر فرض کنیم، نشانگر این است که هیچ از آن نفهمیده ایم.نیست انگاری را نه ابتدایی ست،نه انتهایی و نه فرجامی! نیست انگاری را بی مایه نیز نمی توان دانست،چه که آن را مایه ای نیست که بخواهیم در باب وجود یا عدم آن به بحث بنشینیم.نیست انگاری نه می زاید،نه می میراند و نه می آفریند و نه می فِسُرد.شاید چندان بعید نباشد که نیست انگاری را به سان گودال قبر درنظر بگیریم. گودال نه بد است و نه خوب، نه زشت و نه زیبا! گودال،تنها یکگودال است. آنچه گودال را موحش می کند تصور قرار گرفتن جنازه در درون آن است.حال اگر آن گودال را تهی از هرگونه شیئی خارجی در نظر بیاوریم،می بینیم که نه موحش است و نه شوق برانگیز. گودال،گودال است.همین!

"اختران نارنجی زنگاری.نوعی همخوانی قلیایی.
سوسو زدن ادامه یافت و سرانجام ناپدید شدجُلپاره ای کپک زده و بوی ناگرفته پشت دوالبچه ای کشودار...خیابانی پیش روی راه دوچرخه رو،که غرق غبار حسرت از آن می گذشت.درنهایت نه چیزی بدست آمده و نه چیزی به انجام رسیده بود...
" (2)

هرگاه که هست ها،آنگونه که هستند درک شوند دیگر نیازی به داوری و قضاوت نیست.آنچه بود و هست،تنها هستی ِ ممکن می شود و بدین سان دیگر نیک و بد معنایی پیدا نمی کند،حتی آنچه فراسوی این دو ست! همچنین عدل و ظالم و مظلوم! انسان آن چیزهایی را به ترازوی عدالت واگذار می کند که در درستی و نادرستی آنها شک داشته باشد.بعبارت دقیق تر، انسانی که گمان می کند آنچه هست نباید باشد و هستی غیرِ آن سزاوارتر است،خود را در چرخدنده های عدالت گرفتار می کند.و این چنین است که بشر دست به تکاپویی تهی می زند تا نیست ها را هست کند و بالعکس! اما اگر به راستی وجود، گریزی از هست بودنِ خود ندارد،پس جز آن چه معنایی می یابد؟! نیست و هست و هر آنچه فراسوی آنهاست همه خواستگاهی جز انسان ندارد. هست و نیست خارج از ذهن آدمی نمی تواند موجودیت داشته باشد و مانند باقی چیزها همزمان با مرگ پایان می پذیرد.
با همه این اوصاف،باید زندگی کرد. نفس کشید، لااقل!این مانیفست قشر عظیمی از این مردمان است؛زنده باید بود " تا شقایق هست"!چندان غیر منطقی به نظر نمی رسد! حبّ ذات، شاید آخرین چیزی باشد که انسان بدان دست می آویزد! مهم نیست جان، تا چه حد فرسوده شده باشد.مهم نیست که تحمل این صرف فعل تا چه حد دردآور باشد! زیستن سزاوارتر است تا بدرود حیات گفتن؛ "واعظان دیر مرگی" وارثان زمین و آسمانند!

" یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد. یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن،فکر می کنی همه چیز رو به راه است.فکر می کنی توانسته ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی.حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی.چه بخواهی باشی چه نخواهی! موهایت را کوتاه می کنی؛هر روز صبح صورتت را اصلاح می کنی.دیگر یک شاعر نیستی،یا یک انقلابی یا یک ستاره راک....این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی ست.اما دقیقا آن وقت بود که کشتار غیر منتظره ای در زندگی ما شروع شد..." (3)

اما چطور و چگونه؟! مگر زندگی چیست؟ مگر لذات دنیا تا به کی اقناع کننده هستند؟ مگر نه آنکه همه چیز را پایانی ست؟!پستان های برآمده دختران فرو می افتند،شکم ها پر می شود و دست ها لرزان،دیر یا زود!چشم ها کم سو و مسیر رو به اتمام! شهوتِ تن هر قدر هم گیرا و پر حرارت باشد سرد خواهد شد! مهم نیست تا کی خودت را با سمفونی نت و هارمونی سرگرم کنی،بالاخره باید آخرین نت را بر خطوط حامل گذارد!
حال، اگر حیات به این مقدار شکننده و لرزان است،پس دیگر ماندن و راندن از برای چیست؟! هر مسیری را انتهای ست،چه فرق می کند اگر پاها را قدری تندتر بنهیم و زودتر به نقطه پایان - یا آغاز- برسیم؟!
هر آنچه هست را گریزی از هستندگی خویش نیست!آنچه پیش روست،جز آنچه موجود است نیست! هست بودن را هستیدنی ست بر هستِ خویش! لیک در هر مسیر مستقیمی،همواره راه های دیگر نیز هست!

"خداوندا،من از تو سوال کردم و تو به من جوابش را دادی.من این بشر را نابود می کنم چون تو او را آفریده ای تا نابود شود. این قوم من بود،قوم کوچک من بود،توی یک دهکده و تقریبا یک خانواده بودیم. رعایای من مردند و من که زنده مانده ام این جهان را طلاق می دهم،و بقیه عمر را به تفکر درباره مرگ می گذرانم..." (4)

------------------------------------
*یادداشت ها:
(1) : دست آخر - ساموئل بکت
(2) : زن در ریگ روان - کوبو آبه
(3) : فاجعه معدن در نیویورک - هاروکی موراکامی
(4) : شیطان و خدا - ژان پل سارتر


پ.ن: نیازی به تذکار نیست. می دانیم؛ این نیز بگذرد....
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
امشب دلم هوای زمستان است سرد و طولانی و ساکت . و من از کودکی از سرما گریزان یاد شب های برفی می افتم یاد تمام شبهایی که من از پشت شیشه به تماشای برف می نشستم و آنقدر به آسمان می نگریستم تا سقوط برف به سوی زمین را صعود خویش به سمت آسمان می دیدم .صعودی در لحظه با سرعت بی حرکت نرم و سبک مانند نرمای برفی سفید برفی که نشستنش را دوست داشتم و از یخ بستنش بیزار بودم . لطافتش را دوست داشتم و افسونگری نور خورشید در میان ذراتش را ، اما سخت شدنش را هرگز به دلنخریدم . من گریزان بودم از سوز برفی که بر گونه هایم بنشیند و صورتم را سرخ کند و دستانم رابیازارد و دلم را دلسرد کند . صدای پاهایم که در برف فرو می رفت اینک در گوشم می پیچد، صدای پاروکردن برف از روی پشت بام ، صدای بازی بچه ها و چقدر صدای رادیو وقتی می گفت : امروز مدارس نوبت صبح به علت بارش برف و لغزندگی معابر تعطیل است " گرم بود . مانند یک استکان چای داغ یا یک لبوی سرخ مانند گرمی آغوش مادر بزرگ که هنوز هم در خاطرم مهربانترین بانویی بود که دیدم عاشق ترین انسانی بود که صدایش را شنیدم . خدایش بیامرزد دلتنگ اویم کاش بود تا زلفش را شانه می کردم و دستش را در دستم نگه می داشتم تا پیشانی بلند وسفیدش را می بوسیدم تا سر بروی زانویش می نهادم و بی غم ترین آدم عالم می شدم . چقدر آهنگ صدایش را وقتی به مهر مرا سوی خود می خواند دوست داشتم و سجاده همیشه بازش را که عاقبت روزی آهنگ قلبش بر روی آن سنگین شد و پلک هایش سنگین شد و رفت و رفت و رفت . روزی او را دوباره خواهم دید
 

raha

مدیر بازنشسته
امشب دلم هوای زمستان است سرد و طولانی و ساکت . و من از کودکی از سرما گریزان یاد شب های برفی می افتم یاد تمام شبهایی که من از پشت شیشه به تماشای برف می نشستم و آنقدر به آسمان می نگریستم تا سقوط برف به سوی زمین را صعود خویش به سمت آسمان می دیدم .صعودی در لحظه با سرعت بی حرکت نرم و سبک مانند نرمای برفی سفید برفی که نشستنش را دوست داشتم و از یخ بستنش بیزار بودم . لطافتش را دوست داشتم و افسونگری نور خورشید در میان ذراتش را ، اما سخت شدنش را هرگز به دلنخریدم . من گریزان بودم از سوز برفی که بر گونه هایم بنشیند و صورتم را سرخ کند و دستانم رابیازارد و دلم را دلسرد کند . صدای پاهایم که در برف فرو می رفت اینک در گوشم می پیچد، صدای پاروکردن برف از روی پشت بام ، صدای بازی بچه ها و چقدر صدای رادیو وقتی می گفت : امروز مدارس نوبت صبح به علت بارش برف و لغزندگی معابر تعطیل است " گرم بود . مانند یک استکان چای داغ یا یک لبوی سرخ مانند گرمی آغوش مادر بزرگ که هنوز هم در خاطرم مهربانترین بانویی بود که دیدم عاشق ترین انسانی بود که صدایش را شنیدم . خدایش بیامرزد دلتنگ اویم کاش بود تا زلفش را شانه می کردم و دستش را در دستم نگه می داشتم تا پیشانی بلند وسفیدش را می بوسیدم تا سر بروی زانویش می نهادم و بی غم ترین آدم عالم می شدم . چقدر آهنگ صدایش را وقتی به مهر مرا سوی خود می خواند دوست داشتم و سجاده همیشه بازش را که عاقبت روزی آهنگ قلبش بر روی آن سنگین شد و پلک هایش سنگین شد و رفت و رفت و رفت . روزی او را دوباره خواهم دید

همه دلخوشی ام ؛ روزی او را دوباره خواهم دید ... :gol:
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
آدمیزاد که از زندگی خسته گردد بهانه گیر می شود . می خواهد زمین را به زمان بدوزد اما از آنجا که خیاط قابل دهر رخصت نمی دهد سوزنش می شکند و او باز بهانه ای تازه پیدا می کند تا بنشیند و های های گریه کند .بسته به نوع آدمی و حال و اوصافش یا گریه می کند یا گریه نمی کند یا ادای گریستن را در می آورد .از اینکه فارغ شد حوصله اش سر می رود و درپی دست به یقه شدن با خلق کمر همت می بندد به هر که یا هر چه اعم از جاندار یا بی جان برسد ناسزا می گوید و هر که را زورش برسد می زند و هر که را نرسد یا ادایش را در می آورد یا پشت سرش حرف می زند یا زنگ خانه اشان را می زند و در می رود .یا صاحبخانه گیرش می آورد و گوشش را می پیچاند یا شانس می آورد و به خیر می گذرد و او ادامه راهش را می رود اندکی به کار متراژ کردن کوچه و خیابان ها می پردازد و به چاله چوله های خیابان گیر می دهد یا به پروژ ه های نیمه تمام شهرداری که خدا می داند به عمر او برسدکه افتتاح شوند یا نه ، که عمری کارگران بینوا بیل و کلنگ ساختنش را بزنند و چون به اتمام رسید کلنگ افتتاحش را دیگران بزنند." کلنگ های گل زده را باید به دست کارگرانی داد که خاک خورده اند که کمر خم کرده اند که عرق ریخته اند " خدا می داند چقدر شیرین به دلشان می نشیند که این کلنگ آخر را نیز خودشان بزنند . کو گوش شنوا ؟ از آنکه گذشت می رسد به دکه روزنامه فروشی که اصولا همیشه چند نفری سرهایشان را به سمت روزنامه ها خم فر موده اند حاضرند آرتوروز گردن بگیرند و مهره های کمرشان یکی در میان به تلاطم افتد ولی دست به جیبهای مبارک نبرند شاید حق دارند همین یک قرون دوزار هم گاهی به کار افتد خصوصا در این آشفته بازار که قیمت همه چی در رقابت تنگاتنگی با قیمت جان آدمیزاد قرار گرفته است و اینگونه که صدایش کم کم دارد در می آید احتمالا قیمت اجناس تا چند وقت دیگر از قیمت جان آدمیزاد هم بالاتر رود .ترسمان این است که قیمت جان آدمی در قعر این جداول قرار گیرد . به علاوه نوشته های این چند ورقی که نو به نو چاپ می شوند بیشتر به طنز و فکاهی می مانند آدمیزاد نمی داند بخند د ،بگرید یا با تعجب بگذرد . آری این نیز بگذرد خدا بخیر کند تا بیاید و بگذرد انگار خیلی خرامان خرامان می خواهد بگذرد مثل تکه سنگی سنگین که بر روی سنگفرش جان آدمیان می گذرد ولی عاقبت بگذرد البته اگر تا آن زمان عاقبتی برای کسی بماند که بخواهد بگذرد
 

سوگلییی

عضو جدید
و من دوباره می نویسم ... که نوشتن تنها پیمانمان بود و من اکنون بی همپیمان تنها به قرارمان زنده ام و به نگاهت مرده ... روزگار دیگر شتاب گرفته و بی رحمانه از من رد می شود ... و من می مانم و غباری که زندگی می نامیمش ولی طعمی از مردن هم نمی دهد ... بهار دوباره آمد و عطر بهار نارنج ... فکر کنم دیگر آمدن را کهنه کرده ایم و ماندن را پوسیده ... تنها کار نکرده مان رفتن است ... پس قواعد بازی را به خاطر بسپار ... بخوان مرا ای تا عمق جان رفته ! ... بخوان مرا به نام ! ... که می خوانمت هر دم به جان ... بخوان مرا !!!
 

سوگلییی

عضو جدید
اینکه نمی نویسم نه این است که نمی بینم ... مگر می توان حس نکرد گرمایی که تا مغز استخوان رفته و بهانه ایست برای بودن ... دیگر دارد کم کم باورم می شود رفتنت را و نبودنت را و نخواستنت را ... زندگی اجبار باور ناخواسته هاست ای خواستنی ترین خواسته ی من! ... منی که می میرم هر شب در تو و هیچ صبحی زنده زندگی نمی کنم ... دلم تنگ روزهای تاریک گذشته ست ... روزهایی که بی هیچ شوقی بی صبرانه انتظار می کشیدم شب را و با این همه نور اکنون دلتنگ شب ...
نه ! خداحافظی در من نیست و یارای گفتنش هم ... اما این بار گویی زمان و زمانه می خواندم به انتها ... انتهای با تو بودن و بی تو مردن ... مرا دیگر یارای بی تو بودن نیست ای تا همیشه با من ... مرا دیگر حسی ... شوری ... شوقی ....
پس دوباره سلام به تنهایی ....
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ددلمان هوای باران کرده ، هوای باران های شمال که بی مقدمه می رفتند سر اصل مطلب، یکهو وسط روز روشن و آسمان آفتابی تا سر بر می گرداندی چشم آسمان خیس بود و زمین نم دار چه دل پری دارد این آسمان شمال شبیه دخترکان دل نازکی است که تا می گویی بالای چشمتان ابروست های های می گریند اما آسمان نجیبی است بی صدا و یکباره می گرید و بی توقع است که چون آفتاب در گوشش نجوا کند به یکباره نیز آرام می گیرد و هوا پر می شود از لطافت و زمین پر می شود از طراوت .

تا هستم عاشق باران خواهم ماند پاک و بی آلایش است .
 

shanli

مدیر بازنشسته
"با آدم ها همونقدر صميمي باش كه هستن.."
اين آخرين جمله اي بود كه حين مكاله مان گفتي و من فكر كردم چقدر احمقم!
گاهي آدم خودش را جاي كلمات ويرايش نشده ي جملات ميگذارد و حس ميكند بارشان زياد است...خيلي زياد.. انقدر كه ميتواند جمله را ويران كند و از بين ببرد و تو را تا سر حد جنون بكشاند و آخرش اما بايد لبخند بزني كه هنوز قدرت نفس كشيدن داري!
حس ميكنم قلب يا شايد همان دلم را بيش از حد آزاد گذاشته ام..انقدر كه نميداند چه ميكند.. مثل سگي كه قلاده اش را باز گذاشته اي و همراه خودت به باغ وحش برده اي و جلوي قفسه هاي حيوانات ديگر ايستاده اي! وقتي شروع به پارس كردن ميكند ديگر توان كنترلش را نداري..!
حس ميكنم قلاده ي قلبم را در خانه جا گذاشته ام و راهي باغ وحش شده ام..اين وسط ميخوام قدرت هدايت و حرف شنوي اش را داشته باشم. گاهي بيش از حد بي عار ميشوم..لجباز و يكدنده..انگار بايد تمام احساسم..روحم..روانم بيرون بريزد تا ببينمش و از صافي ردش كنم! غافل از اينكه اين من نيستم كه انرا از صافي ميگذرانم..چه خودش چه سنگريزه هايش از آنِ ديگري ميشود و تنها تفاله اي از آن به جا ميماند نصيب من! آخر سر هم اين من هستم كه بايد با تفاله اي تو خالي اش سركنم تا روزي كه دوباره جواه بزند و ريشه بدواند..
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز انگار تولد اما رضا بود، امروز انگار یک آدمی که یک عده ای دوستش دارند متولد شده! اصولا و اساسا ما مسلمان نیستیم و اعتقادی هم به این مسائل نداریم هیچ رقمه! منتهی امروز رفته بودیم یک جایی روی دیوارش چند تیکه کاغذ چسبونده بودند و کنارش نوشته بودند هرچه می خوای به امام مهربانی بگو! ما هم دلمان خواست خب ولی ننوشتیم! در عوض این نوشته ابراهیم رها را در ذهنمان مرور کردیم...

پ.ن:یا موسی بن جعفر، اگر وقت کردی این را هم بخوان...

«نامه ای به امام رضـا (ع)»

سلام امام هشتم!

راستش اول می خواستم به جای نامه نوشتن، دعا کنم. بعد دیدم مشکل پیدا می کند! دعاها را اخیرا باید با مسئولین ذی ربط هماهنگ کرد اما چون مکان یا مرجع خاصی از طریق رسانه های عمومی اعلام نشده بود، به نتیجه نرسیدیم. بعد گفتم خوب ایرادی ندارد، اول به محضرت دعا می کنم بعد زنگ می زنم 110 بیایند مرا بگیرند. یا اصلا دعایم که تمام شد می روم کلانتری محل، خودم را معرفی می کنم! تازه جو مرا گرفته بود می خواستم مسئولیت یکی دو دعا را به عهده بگیرم... اما بعد گفتم چه کاریست. به جای دعا، نامه می نویسم خدمت شما و نوشتم و شد این:

سلام آقا جان. حال ما خوب است. هیچ مشکلی نیست. به هیچ مسئله ای هم اعتراض نداریم! فقط یک مقدار آنفلانزا مردم را نگران کرده بود که آن هم چندان همه گیر نشد و دیگر همه در عیش و خوشی به سرمی برند. البته این «همه» که می گویم شامل ما روزنامه نگارها نمی شود. شامل دانشجوها نمی شود. شامل مردمی که این روزها بیشتر از خط فارسی به خط فقر چیز می نویسند نمی شود. شامل ... شامل عبدالله مومنی یا احمد زیدآبادی یا محبوبه حقیقی و ... نمی شود. آقا جان حال ما خوب است. هیچ مشکل یا اعتراضی نداریم! اصلا نمی خواهیم بیاییم مزاحمت بشویم. سرمان را بچسبانیم به پولاد پنجره ات و بگوییم چرا تمام ماشین های خطی تهران، رفت و برگشت کار می کنند اما خطی های اوین فقط رفت دارند؟! البته خدا خیرشان بدهد کرایه نمی گیرند!

آقا جان حال ما خوب است. با طرح جر خوردگی اقتصادی (هدفمند کردن یارانه های سابق!) حال ما خوب است. با بسته شدن روزنامه ها حال ما خوب است. با ممنوع الخروج شدن آدم های جورواجور حال ما خوب است. با بازداشت شدن وسط دعای کمیل حال ما خو است. با چندین ماه بلاتکلیفی در زندان حال ما خوب است. آقا جان حال ما را بگیر!

آقا جان جسارتا نمی دانم شما این روزنامه های طرفدار احمدی نژاد (رئیس دولت بعد از نهم) را می خوانی یا نه. اگر می خوانی به ما بگو اینها اخبار مربوط به کدام کشور را دارند چاپ می کنند، ما را هم ببرند آنجا قربانت بشوم!

یا امام رضا (ع)، یا ضامن آهو، فکر کن ما هم آهویت. اصلا ما گاوت! به قول آن فیلم مهرجویی «به داد گاوت برس. می خوان گاوتو بندازن تو چاه. می خوان گاوتو بکشن. به داد گاوت برس»

آقا جان، تا این یکی جرم نشده بیاییم وضو بگیریم دو رکعت نماز حاجت بخوانیم و بگوییم نه اینکه دست ما را بگیر، که همیشه گرفته ای، دست ما را ول نکن.

ای امام غریب و تنها، تو بهتر از همه می دانی تنهایی چقدر سخت است.عده ای معلوم الحال که هی زرپ زرپ ماهیت آمریکایی شان را آشکار می کنند هم معتقدند 120 روز در انفرادی بودن شاید یک کمی احتمالا احیانا سخت باشد! می دانم که فراموششان نمی کنی. می دانم که فراموشمان نمی کنی.

راستی آقا جان روده درازی کردم یادم رفت بگویم تولدت مبارک! می خواستیم کیک بخریم بیاییم خدمتت. به دوستان سپردیم اما آنها کیک خریدند رفتند پشت در اوین! تقصیر خودشان نیست این دیگر عادت شده!

آقا جان حال ما خوب است. در مملکتی که تو هستی حتی اگر حال ما خوب نباشد بالاخره روزی خواهد آمد که خوب شود! آقا جان، امام رضا (ع) جان، ای عزیز فاطمه (س)، حول حالنا الی احسن الحال.

قربانت: ابراهیم رها 88/8/8
 

**سمیرا**

عضو جدید
کاربر ممتاز
من
پسرک عاشقی را می شناسم
که در آغوشم آرام می گیرد
در میانه ام زندگی میکند
در دستانم گل می گذارد
و بر تمامیت من بوسه می زند ...
چشم هایش
که بی تردید و شفاف نگاهم کرده است
ساعت هابر جای جای روحم
آواز سر داده اند
و من
سرشارم از او
تهی شده ام ز خود
ز پوچی ز تنهایی
سروده است مرا
چه نرم و چه نازک
و من
دخترکی میشوم
در دستان نوازشگر او
می سراید مرامی نوازد مرا
می نشاند مرا
در عمیق ترین زوایای ذهنم
آنجا که دیگر
من هستم و او
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای مهربانی ها تولدت مبارک ....

امسال رنگ روزهایم و رنگ روز تولدت برایم متفاوت بود .. خودت که می دانی چرا ...!!!

ممنون بابت عیدی قشنگت ... حتی بی انکه بر زبان آورده باشم !! گرچه می دانم تو نگفته اگاهی ...

ممنونم ... از عمق وجود ...
 
بالا