داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
'گم شدن قلبم

'گم شدن قلبم

دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت .

مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند .

توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت .

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را

می دادند و بعضی آزادگی شان را .

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد .

حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند

، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام

نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی

آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! جوابش را ندادم .

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن .

زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد .

اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند …

از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت

ساعت ها کنار بساطش نشستم .

تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را

برداشتم و توی جیبم گذاشتم .

با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد .


به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم .

توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .

فریب خورده بودم .

دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام .

تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم .

می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .

به میدان رسیدم . شیطان اما نبود .

آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل .

اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم .

صدای قلبم را …

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .
 

Tik TAAk

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرستار خوش تیپ در بخش مجروحین

پرستار خوش تیپ در بخش مجروحین

اسفند ۱۳۶۴/تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی/ بعد از مجروحیت در عملیات والفجر ۸


یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا ۱۷ سال سن داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد، با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. باوجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دست شویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.
یکی از روزها، در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت:
- تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری … این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیش تر شد و خواستم آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد فقط برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم.
واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود؛ ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.
یکی از روزها، محسن – از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان – همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- می‌بخشید برادر … لطفا اون قیچی رو به من بدین …
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها، از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد … مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش … اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست … اینا رفتن داغون شدن که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان می آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چندبار با پدرم دعوا دارم که بهم می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزش مند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند … اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من بهش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟
هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راه رو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند، دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.
یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:
- نه‌خیر … ولی خیلی بهم نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیه؟ که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی بهش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد، با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها … اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.
 

TOM-CAT

عضو جدید
کاربر ممتاز
انـدرزهایی زیبا از دانشمنـد بزرگ آلبـرت اینـشتیـن

انـدرزهایی زیبا از دانشمنـد بزرگ آلبـرت اینـشتیـن

انـدرزهایی زیبا از دانشمنـد بزرگ آلبـرت اینـشتیـن






نام آلبرت اینشتین در جهان به مثابه ی هوش فراوان و استعداد و نبوغ است. درست است که همه ی ما فیزیکدان نیستیم اما می توانیم از شیوه ی زندگی اش برای رسیدن به موفقیت درس های بسیاری بگیریم.

1. از مواجهه با ترس ها نترس!

او حتی در نوجوانی از به چالش کشیدن نظرات و عقاید اطرافیانش ابایی نداشت. از روش تدریس رایج در مدارس آن زمان راضی نبود. او در یادگیری به تفکر انتقادی در برابر حفظ بی چون و چرای مطالب کتاب ها معتقد بود. اگر قرار بود هر بار که کسی کارهایش را به باد انتقاد می گرفت عقب نشینی کند و دست از تلاش بکشد هیچ وقت به موفقیت نمی رسید. برخی از نظریه های او به سرعت و سهولت در مجامع علمی پذیرفته نشد اما او از پا ننشست، ادامه داد و سرانجام توانست نگاه بشریت را به جهان هستی دگرگون کند.

2. زیاد جدی نگیر!

زمانی که اینشتین در آمریکا به شهرت رسید اغلب مردم او را در خیابان می شناختند و درباره ی نظریه هایش او را سؤال پیچ می کردند. ولی او با لطافت طبع خاص خودش می خندید و می گفت همه من را با پروفسور اینشتین اشتباه می گیرند. با توجه به نوع کاری که انجام می داد(فعالیت عمیق فکری) هیچ کس انتظار شخصیتی شوخ در کسی که با نظریاتش جهان را به لرزه درآورد ندارد. اما تلاش برای نیل به پیروزی کاری نیست که جدیتی همیشگی بطلبد. اندکی شوخ طبعی و شادی در دراز مدت ضامن سلامتی است. اگر اینشتین در تمام مدت کار و فعالیتش جدی و عبوس بود، با کاری که او انجام می داد و مباحث عمیقی که درگیرش شده بود مطمئناً به عرصه جنون می رسید.

3. گاهی فقط تظاهر کن که مشغول فعالیتی!

مانند بقیه افراد اینشتین هم گاهی حس و حوصله کار نداشت او هم به مرخصی می رفت. اما موفقیت و حجم عظیم یافته های او نشان می دهد که علیرغم آنکه گاهی از کار دست می کشید اما هیچگاه مسیرش را گم نکرد و دست از تلاش نکشید. او به خوبی می دانست که احساسات و عواطف تکیه گاهی مطمئن برای اهداف و آرزوهای بزرگ هستند.

4. انتقاد پذیر باش!

مثل همه ی بزرگان می دانست که ممکن نیست همه با عقاید و نظراتش موافق باشند و البته لزومی بر جلب موافقتشان نمی دید. اما این بازخوردها را چالش هایی در ادامه ی راهش می انگاشت و سعی می کرد سخت‌تر کار کند تا به آن ها ثابت شود که اشتباه می کنند و او درست می گوید. تلاش برای جلب رضایت و اعتماد منتقدین تنها اتلاف وقت وانرژی است که می توانی از آن برای پیشبرد کارت فارغ از نظرات و عقاید دیگران استفاده کنی.

5. شکست را سخت در آغوش بگیر!

فیزیک جزء علوم دقیق است اما بعید می دانم هیچ فیزیکدانی در همان ابتدای مواجهه با آن به همه ی ابعادش مسلط شده باشد. اینشتین معتقد بود موفقیت یعنی روند یادگیری در گذر زمان! تنها هدف و مأموریت اشتباهات، آموزش نکات کوچک و بزرگ به او بود. اشتباهاتی که با برگشتن و تصحیح آن ها روی تخته سیاه کارگاهش، راهش را در حرکت دوباره در آن مسیر هموارتر می ساخت. یکی از معظلاتی که همواره ما را عقب نگه می دارد ترس از ارتکاب اشتباه است. در دراز مدت در می یابی که سکوت و سکون به مراتب بدتر و مضرتر از رفتن و اشتباه کردن است. اشتباه در واقع یعنی به پیش رفتن و یادگرفتن آن چه نباید انجام داد.

6. قدم های کوچک بسوی هدف

اکثر ما موفقیت را قله ای دور از دسترس می بینیم و این گاهی باعث می شود هیچ تمایلی به سعی و تلاش از خود نشان ندهیم. چرا سختی بکشیم وقتی به هر حال این راه طی می شود و به پایان می رسد؟ این تصور از پیروزی اشتباه و مهلک است. اینشتین روز و شب تلاش کرد و بر کاستی ها و مسائل علم فیزیک غلبه کرد اما نه یک شبه! هدفی غایی در ذهن داشت و می دانست با هر گامی که به جلو بر می دارد یک قدم به آن چه در ذهنش دارد نزدیکتر می شود. کار کوچکی که در یک زمان محدود انجام می دهی شاید به نظر بزرگ و مهم نرسد اما بدان که در مقیاس بزرگتر حرکتی است کوچک در مسیری طولانی به سوی هدفی بزرگ!

7. خودخواه نباش!

موفقیت های اینشتین موجب حسن شهرت و محبوبیتش در جهان شد. وی بدون هیچ گونه چشمداشت و تمایلی به کسب قدرت یا ثروت موجب پیشرفت و تعالی نوع بشر شد! او خیر و صلاح انسان ها را سرلوحه ی راهش قرار داد و تا رسیدن به آن از پا ننشست. به خاطر داشته باشیم که ما در این دنیا تنها نیستیم و تنها برای خودمان زندگی نمی کنیم. وقتی سخاوتمندانه، با رویی گشاده و قلبی سبکبار و رها به دیگران خدمت کنیم جهان تبدیل به مکانی بهتر می شود و این امر کمک می کند تا در مسیر زندگی دگرش یابیم و انسان های بهتری شویم.

8. تنها به ساز خودت برقص!

اینشتین از دنباله روی های کوکورانه و بی فکر مردم متنفر بود. اگر به دیگران اجازه بدهی در مورد توانایی‌هایت اظهار نظر کنند باید تنها به رؤیای پیروزی وکامیابی بسنده کنی. آنچه اطرافیان در مورد ما می‌گویند نظراتی است که البته وحی منزل نیستند و در بیشتر موارد باید به آرامی از کنار آن ها گذشت. قدرت اندیشه و اختیار موهبتی بزرگ برای همه ی انسان هاست. دنیا با آن چه امروز می بینیم بسیار تفاوت داشت اگر اینشتین تحت تأثیر حرف کسی قرار می گرفت که در کودکی به او گفته بود: به درد هیچ کاری نمی خورد!

9. همیشه برای یادگیری و پیشرفت حرص و ولع داشته باش!

او خودش را صاحب استعداد خاصی نمی دید تنها تفاوتش این بود که بسیار کنجکاو بود. او سیری ناپذیر بود. هر مقاله و نظریه ای گامی بود به سوی پرسش و پاسخ بعدی! بعدی! بعدی! همیشه به دنبال تازه ها! همیشه در حال رشد و بالیدن! اگر این صفات را در خودمان نهادینه کنیم به موفقیت نزدیکتر می شویم. سمی ترین تفکر ممکن آن است که فکر کنیم آن چه انجام داده ایم کافی است! احساس کامل بودن را در خودت از بین ببر تا راهت را برای پیشرفت هموار سازی!

10. ادامه بده! از پا ننشین!

در مسیر پیش روی به سوی آمال و آرزوهایت ممکن است با موانع زیادی روبرو شوی. اما این دلیل نمی شود که عقب نشینی کنی و بازی را واگذار کنی! این فقط نشان می دهد که چقدر اراده ات سست و بی جان است! اینشتین کسی بود که سعی کرد در زندگی با مسائل و مشکلات کنار بیاید و آن ها را قدم به قدم حل کند.
 

TOM-CAT

عضو جدید
کاربر ممتاز
نتیجه زندگی ؟؟؟؟

نتیجه زندگی ؟؟؟؟

نتیجه زندگی ؟؟؟؟



آ‌موخته ام…… بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست .

آ‌موخته ام …… وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام …… تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا شاد کردی .

آ‌موخته ام…… داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .

آموخته ام …… که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .

آموخته ام …… که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .


آموخته ام…… که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .


آموخته ام …… که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام …… که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام …… که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام …… که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام …… که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام …… که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ......که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام …… که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .

آموخته ام…… که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام …… که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.

آموخته ام …… که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام …… که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام …… بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام …… که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی.
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه وقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نه!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نه!
پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...


جواب داد: نه!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!

 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاقبت اندیشی
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز
خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند :

اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله !

اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله

اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله ؟

رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و...او را متوجّه
اهمیّت مطلبی که می خواهد بگوید، کرد ، به او فرمودند :
هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کارفکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن...

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آياتابحال زمانیکه جان كسي را میگرفتی گريه نكردي؟

آياتابحال زمانیکه جان كسي را میگرفتی گريه نكردي؟

خداوند ازعزرائیل پرسید:
آياتابحال زمانیکه جان كسي را میگرفتی گريه نكردي؟

عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،،یک بارگریه کردم ویک بار هم ترسیدم.."خنده ام" زمانی بودکه به من
فرمان دادی جان مردی
رابگیرم،اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک
سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی
آب و درخت یافتم که درحال زایمان
بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد
بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه
کردم.. "ترسم"زمانی بود که به من امرکردی جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می
آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد
وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین
هنگام خدا به عزرائیل فرمود:میدانی آن عالم
نورانی کیست؟..او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت
حمایتش را عهده دار بودم .
هرگز گمان مکن که باوجود من،موجودی درجهان بی سرپناه بماند.
 

A1300

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیایید با هم پیمان ببندیم که....

بیایید با هم پیمان ببندیم که....

بیائیم نخندیم . . .به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،اربابنخندبه پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.نخندبه پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.نخندبه دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.نخندبه دستان پدرت،به جاروکردن مادرت،به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،به راننده ی چاق اتوبوس ،به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،به راننده ی آژانسی که چرت می زند،به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،به مجری نیمه شب رادیو،به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،نخندنخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندیکه هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارندآدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،بارمی برند،
بی خوابی می کشند،کهنه می پوشند،جارمی زنندسرما و گرما می کشند،وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی ساده
 

Eshgh Khoodayi

عضو جدید
کاربر ممتاز
♥♥♥ خدا ♥♥♥

♥♥♥ خدا ♥♥♥

♥♥♥ خدای خوبم... ♥♥♥
خوب میدانم ک چقدر هوایم را داری، هوای منی که لایق هیچ یک از خوبی ها ومهربانی هایت نبوده ام..
خوبیهایت لطف بزرگی است در حق من...
خدایا جز تو که را بخواهم؟ چه کسی بهتر از تو که همیشه خطاهایم را نادیده گرفته ای و بعد از خواندن نامت باز هم با مهربانی پاسخم داده ای...
خدایا اکنون که خطا کارم و پشیمان بیشتر به وجودت محتاج شده ام...
محتاج نوازشت شده ام...محتاج لبخند همیشگی ات..محتاج بودنت.....
مگر خودت نگفته ای راه توبه و بازگشت به تو همیشه باز است؟؟؟؟
میخواهم به این راه باز هم قدم بگذارم هرچند بارها شکستم ..
اما باز هم خدای منی و بخشنده تر و مهربان تر از آنی که راه را بر من ببندی... در این راه یاری ام کن...
پشیمانی و روسیاهی ام راببین...ا
گر چه خطاهای من بی شمارند اما لطف و بخشش تو بی شمار تر است...
ببین...سر به زیر آمده ام... از همه جا رانده آمده ام... بادل شکسته و اشک چشم آمده ام... ا
گر به تو امید نداشتم به سراغت نمی آمدم...
اکنون که امیدم به بخشش ویاری توست، دستهای پر گناهم را بگیر... مرا ببخش..
وفرصتی دیگر ده تا برای خدایی شدن تلاش کنم...





منبع :وبلاگ گروهی عشق خدایی (گل یخ)
 

mahtab1996

عضو جدید
غبار لبخند

غبار لبخند

غبار لبخند
میتراوید آفتاب از بوته ها//دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ،یار باد،مویش افشان، گونه هایش شبنم زده
لاله ای دیدم-لبخندی به دشت پرتوییدر آب روشن ریخته.
اوصدارادرشیار باد ریخت : "جلوه اش بابوی خاک آمیخته ."
رود تابان بود واو موج صدا:
"خیره شد چشمان ما در رود وهم"
پرده روشن بود اوتاریک خواند:
"طرح هادر دست دارد دود وهم"
چشم من بر پیکرش افتاد ،گفت:
"آفتاب پژمردگی نزدیک او"
دشت : دریای تپش ف آهنگ ، نور.
سابه مسزد خنده ی تاریک او.
سهراب سپهری
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقر

فقر

امیدوارم هیچ کسی فقیر نباشه و امیدوارم تاپیکم تکراری نباشه!!


فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی!...


فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛


فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛


فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی
به شمارش نداشته باشی؛


فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛


فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی
خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛


فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛


فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛


فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی
و دارو کمک بگیری؛


فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛


فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛


فقر اینه که ماجرای عروسیه دختر خاله و ماجرای ماشین خریدن پسر خاله ات رو از حفظ باشی...اما ماجرای مبارزات ابومسلم خراسانی رو ندونی!!


فقر اینه که از زندگی پیامبران و امامان معصوم یا حافظ و شاهنامه فردوسی و مولوی و رودکی و خیام و ...چیزی جز اسمشون ندونی، اما ماجرای زندگی فلان بازیگر یا خواننده رو دائم پیگیری کنی!!


فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی هات چیه؟! بعد از مدتی مکث طولانی بگی: مــوزیـک و چــت!!


فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب
خانواده ات بهتر باشه؛
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیا واقعا همیشه فرصت هست ...؟

آیا واقعا همیشه فرصت هست ...؟

آیا واقعا همیشه فرصت هست ...؟

مشتری یک دفتر کار در یک شرکت ، یه خانم 82 ساله بوده که بدون عصا راه میرفته، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودش بوده و خودش رانندگی می کرده، سالی یک بار هم مجبور بوده به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، ی روز میره تو آفیس و کمی از خاطراتش می گه، یه کم که میگه، مسئول با خنده میگه شما احتمالا ماه آگوست به دنیا نیومدین با خنده میگه چرا، 12 آگوست، تولد مسئول آفیس 12 آگوست بوده )

خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می کنه..

این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم ( منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک همسری بد هست ) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت های ما فهمید که جریان چیه) حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده ) 2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه، پس اگر واقعاعاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه ROAST BEEF خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش روتوی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی. و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم ( 5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف بیشتر دنیا هم گشتن.
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟....
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
 

رضواان

عضو جدید
معنای عشق

معنای عشق

معناي عشق واقعي
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های
دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز
عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای
تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی
نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم
بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست
شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا
فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
…….
پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
ايشون بگيد عزيزم شما فرار كن من خودم جلوي ببر رو مي گيرم!
 

N 0 o r a N

عضو جدید
عشق از دید مشاغل مختلف (طنز)



راننده :دیگه دارم کم کم ریپ میزنم مثل ماشینهای تصادفی شدماگه همینطوری پیش بره باید برم زیر دست اراقچیقلبمم به روغن سوزی افتاده پدرعشق بسوزه




معلم ریاضی :نمیدنم چرا جواب تمام مسائلم بی نهایت میشهیا بی جواب میمونه هرچی تفریق میکنم جمع میشههرچی جمع میکنم کم میشه از ضرب که مپرس آه




مهندس کامپیوتر :ای آنکه مرا دی سی کرده ای و در وجودم ویروس بلاستر ۲۰۰۳ فرستاده ایکی دوباره من را ری پیر خواهی کرد ؟ به فریاد گرافیکم برس



دکتر :چند سالی است که به زخم مریضانم مرحم میگذارم و از چنگال مرگ رهایشان میکنم !کو طبیبی که به زخمم مرحم گذارد و دلم را آزاد گرداند



ساغی :مِی میدهم و غم کسان میگیرم از لطف تو می کجا غمین میبینم حالا که شدم عاشق ودل در بند استمی را ز شفا بیچاره ترین میبینم



عینک فروش :اگر روزی بگویم عاشقم بر من نخندیدکه شغلم عاشقی دارد فراوان بسازم بهر هر چشمی من عینک گرفتارم کند چشمی چه آسان


 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]لاک پشت
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اندوهگین بود که هیچگاه از اندکی بسیار را نخواهد رفت...[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آهسته آهسته میخزید . دشوار و کند و دورها همیشه دور بود[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و تقدیرش را به تلخی بر دوش میکشید[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پرنده ای در آسمان بال گشود...سبکبال...[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با خود زمزمه کرد " این عدل نیست , عدالت نیست "[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من هیچگاه نمیرسم...هیچگاه...[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و در لاک سنگی خود خزید...[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دست های خدا لاک پشت را از زمین بلند کرد , حجم سنگینش را[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زمین را نشانش داد...زمین که دیوانه وار گرد بود[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و گفت نگاه کن , ابتدا و انتهایی ندارد , هیچکس نمیرسد[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چون رسیدنی در کار نیست , فقط رفتن است , حتی اگر اندکی[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و هر بار که می روی رسیده ای[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و باور کن آنچه بر دوش توست , تنها لاک سنگینی نیست[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی , پاره ای از مرا[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خدا لاک پشت را بر زمین گذاشت اما دیگر نه بارش چنان سنگین بود و نه راه ها چنان دور[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به راه افتاد و زمزمه کرد " رفتن , حتی اگر اندکی "[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و پاره ای از " او " را بر دوش کشید[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اما اینبار با عشق[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]​
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
مردها...

مردها...

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفقته اند و از حقوق و درد ها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مرد ها است. یکی از همین مرد هایی که دوستمان دارند. توقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند... ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما. بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مرد ها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آراممش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مرد ها از خوشبختی خیلی ساده است.

برگرفته از وبلاگ: http://1neveshteh.blogfa.com
 
آخرین ویرایش:

A1300

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهترین دوستت کیه؟

بهترین دوستت کیه؟

پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم : ده یابیست تا​
پیرمردآهسته ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن
خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی​
دوست فقط اون کسی نیست که
توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که توراازتاریکی
وناامیدی بیرون می کشد
درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست
می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند

دوست حقیقی کسی است
که نمی تونه تورارها کنه
صدائیه که نام تورازنده نگه می داره
حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
امابیشترازهمه دوست یک قلب است
یک دیوارمحکم وقوی
درژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن
زیراتمام حرفهایم حقیقت است​
وفرزندم یکباردیگرجواب بده
چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست
درانتظارپاسخ من
بامهربانی گفتم
اگرخوش شانس باشم...فقط یکی و آن تویی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد
درتنهائیت توراهمراهی می کند
ودرغمهاتورادلگرم می کند
کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری
به توگوش می سپارد
وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد
غیرقابل تصوراست
 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفقته اند و از حقوق و درد ها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مرد ها است. یکی از همین مرد هایی که دوستمان دارند. توقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند... ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما. بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مرد ها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آراممش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مرد ها از خوشبختی خیلی ساده است.

برگرفته از وبلاگ: http://1neveshteh.blogfa.com

من همیشه به این متن اعتقاد داشتم
خوشحالم اینو اینجا آوردی دوستم
چقد غمگین شدم
 
آخرین ویرایش:

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق...





پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!


 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشتـه جواب داد: می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشتـه جواب داد: می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!

من دااارم.:smile:
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] اما تو می دانی و می خواهی بخری، [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] من به تو نمی فروشم![/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial,helvetica,sans-serif]زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد یا نه ؟[/FONT]

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است و راحت از پسش بر می آیم
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدیدیه خانه ی ما

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
.
.
.
.
.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد:D!!
[/FONT]

 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من چقدر ثروتمندم
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:

«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیری که عاشق آهو شد
شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی رو یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .


 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نسل مان ور می افتد

زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.

ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!

گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد.

گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟

گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟

گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟

گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد!


:D
 

Similar threads

بالا