داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلي عبور مي آردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل

گودال عميقي افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند

که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند آه ديگر چاره اي نيست ،

شما به زودي خواهيد مرد .

دو قورباغه ، اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از

گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر ، دائماً مي گفتند که دست از تلاش

برداريد ، چون نميتوانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد.

بالاخره يكي از قورباغه ها ، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه شد و دست از

تلاش برداشت . او بي درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .

اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي آرد .

بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند آه دست از تلاش بردار ، اما او با توان بيشتري

تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد .

وقتي از گودال بيرون آمد ، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي

ما را نشنيدي ؟

معلوم شد آه قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فكر مي کرده که

ديگران او را تشويق مي کنند .
 

ata2009

عضو جدید
در صف گل جا مده اين خار را
کار مده نفس تبه کار را


خورده بسي خوشه و خروار را
کشته نکودار که موش هوي


بنده مشو درهم و دينار را
چرخ و زمين بنده‌ي تدبير تست


با هنر انباز مکن عار را
همسر پرهيز نگردد طمع


بنگر و بشناس خريدار را
اي که شدي تاجر بازار وقت


ديد چو در دست تو افزار را
چرخ بدانست که کار تو چيست


روح چرا مي‌کشد اين بار را
بار وبال است تن بي تميز


به که بسنجي کم و بسيار را
کم دهدت گيتي بسياردان


به که بکوبند سر مار را
تا نزند راهروي را بپاي


پاره کن اين دفتر و طومار را
خيره نوشت آنچه نوشت اهرمن


مصلحت مردم هشيار را
هيچ خردمند نپرسد ز مست


فکر همين است گرفتار را
روح گرفتار و بفکر فرار


بستر از اين آينه زنگار را
آينه‌ي تست دل تابناک


تا بشناسد در و ديوار را
دزد بر اين خانه از آنرو گذشت


پيشه مکن بيهده کردار را
چرخ يکي دفتر کردارهاست


ميوه‌ي اين شاخ نگونسار را
دست هنر چيد، نه دست هوس


خيره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نيست

مست مپوي اين ره هموار را
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...
 

سـعید

مدیر بازنشسته
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود!
همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریباً هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد.
یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت: نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت: تو آرزویی بکن!
پسر آشپز چشمانش را بست و گفت: اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد!
همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.
روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت: شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم. چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشید
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی که امیر کبیر گریست

روزی که امیر کبیر گریست



در سال 1264 هجری قمری، یعنی درست در حدود 166 سال پیش نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌كوبی می‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبی به امیر كبیر خبر دادند كه مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واكسن بزنند! به‌ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می‌كوبند.

اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله كوبیده‌اند.

در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه‌هایتان آبله‌كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده‌اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌كنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند ...
 

رد پای دوست

عضو جدید
خودت را دست کم نگیر
«احساس حقارت» باعث می شود که انسان توانایی های بالقوه خودش را دست کم بگیرد.اما مهم این است که این حس از کجا می آید؟ و چطور رفعش کنیم؟
خودت را دست کم نگیر!
«احساس حقارت» داشتن، همان طور که از کلمه دومش بر می آید ، یعنی اینکه یک نفر حس کند در برابر دیگران کوچک است و خودش را دست کم بگیرد. البته همان طور که از کلمه اولش هم بر می آید ، نشان از این دارد که این «خودکم بینی» چندان ربطی به واقعیت ندارد و بیشتر باور و حس یک آدم است نسبت به خودش.
در این مقاله می خواهیم این احساس فلج کننده و ناجور را زیر ذره بین بگذاریم. اول از همه می خواهیم ببینیم این احساس از کجا می آید ، بعد ببینیم آدم هایی که در وجودشان با این احساس درگیرند ، چه نشانه هایی دارند و دست آخر هم می خواهیم راهکارهایی بگذاریم جلوی پای این آدم ها تا احساس شان را از حقارت به عزت نفس تغییر دهند. البته حواسمان باشد کاری نکنیم که غرور جای احساس حقارت را بگیرد چون غرور هم در واقع یک شکل دیگر احساس حقارت است!
احساس حقارت از کجا می آید؟
چرا بعضی ها هیچ اهمیتی به خودشان نمی دهند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند از همه لحاظ کم آورده اند یا بهتر بگوییم کم دارند؟ چرا بعضی ها با دیدن چهره خود جلوی آینه ابعاد وجود خویش را کوچک تر می بینند؟ چرا حس می کنند نسبت به دیگران کمتر موفقند؟ این دلیل ها احتمالاً قانع کننده ترین دلیل ها برای احساس حقارت هستند:
1- والدین بیش از حد سختگیر یا بیش از حد آسان گیر:
پدر و مادرهایی که می گذارند فرزندشان از همان اولی که یاد گرفت چهار دست و پا راه برود ، «تجربه کند» و «خودش یاد بگیرد»، شاید ناخودآگاه دارند خشت های اول عزت نفس را درون فرزندشان می گذارند. اما آنها که بیش از حد سختگیرند ،حتی اگر بچه بیچاره کارش را درست انجام دهد ، برایش پشیزی ارزش قائل نیستند. آنها هم نمی گذارند بچه شان دست به سیاه و سفید بزند ، مبادا به لطافت پوستش بربخورد ، دیگر بدتر. آنها در واقع اجازه نمی دهند بچه هیچ تجربه خودمختارانه ای داشته باشد. به این شیوه های تربیت، سبک های فرزندپروری می گویند.
سبک های فرزندپروری آسان گیر و دیکتاتور مآبانه ، بچه هایی بار می آورند که احساس حقارت بالایی دارند و سبک زندگی انعطاف پذیر، بچه هایی را پرورش می دهد که احساس عزت نفس و استقلال بالایی دارند.
2- نظر دوروبری ها: درست است که عمده شخصیت فرد در خانواده اش شکل می گیرد اما به هر حال، بچه مقدار زیادی از وقت خود را با همسالان و دوستانش می گذراند . نظر دوستان و همسالان هم می تواند روی احساس حقارت شخص تاثیر بگذارد. دوستانی که توانایی های آدم را تحسین می کنند و او را به اصطلاح قبول دارند ، باعث می شوند که عزت نفس فرد افزایش پیدا کند و برعکس، کسانی که مرتب دوروبری ها را مسخره می کنند ، به احساس حقارت آدم دامن می زنند.
3- مشکلات جسمی واقعی: بررسی احساس حقارت بدون در نظر گرفتن این مورد ، بی انصافی است. بعضی ها فقط به این خاطر که به علت های ژنتیکی، مشکل جسمی دارند ، از خودشان بدشان می آید. معلولان، چاق ها یا لاغرهای مادرزادی از این دسته اند. بیماری هایی که در طول عمر به جسم آدمی حمله می کنند – مخصوصا اگر مزمن شوند – می توانند عزت نفس انسان را خدشه دار و او را وادار کنند صبح تا شب به خودش لعنت بفرستد.
احساس حقارت چه نشانه هایی دارد؟
وقتی علائم افرادی که احساس حقارت دارند را می خوانید ، دستتان می آید کسی که به اصطلاح خودش را می گیرد، دقیقاً می خواهد احساس خود کم بینی اش را بپوشاند. خواندن این نشانه ها در شناخت احساس حقارت خودتان و دیگران بیشتر به شما کمک می کنند.
1- بی احترامی به دیگران
آدم هایی که برای خودشان احترام قائل نیستند ، به دیگران هم احترام نمی گذارند ، آنها فکر می کنند چون خودشان، خودشان را قبول ندارند ، پس نباید کس دیگری را هم قبول داشت. آنها کوچک ترین مشکل دیگران را چنان به رخ شان می کشند که آنها تحقیر شوند.
2- دهن بینی
همان قدر که آدم های دارای عزت نفس بالا خودمختار هستند ، برعکس، آدم های خودکم بین با کوچک ترین توصیه دیگران، یک دفعه مسیر زندگی شان را عوض می کنند. کافی است که به این آدم ها بگویی لباس شان زشت است، دیگر عمراً فراد آن لباس را تنشان ببینید. اگر دقت کنید ، می بینید که احساس حقارت، یا خودش را با انتقاد ناپذیری شدید نشان می دهد یا انتقاد پذیری شدید!
3- انزوا
کسانی که احساس حقارت دارند ، فکر می کنند دیگران هم مثل خودشان، آنها را غیرجذاب، خنگ و خسته کننده می دانند. به همین خاطر سعی می کنند تا جایی که می شود ، توی چشم نباشند و با کسی دهان به دهان نشوند تا ضعف خیالی شان مشخص نشود.
رقابت گریزی آدم های خود کم بین با اینکه دلشان می خواهد همیشه برنده شوند ، سعی می کنند تا جایی که می توانند وارد هیچ رقابتی نشوند. آنها خودشان فکر می کنند که بازنده خواهند بود و بازندگی هم یک فاجعه دیگر است!
4- انتقادناپذیری
یکی از علت هایی که آدم ها انتقاد پذیر نیستند ، همین است که آنها هر نوع انتقاد سازنده یا ناسازنده ای را دشمنی تلقی می کنند. خودکم بین ها دوست ندارند کسی ناتوانی های آنها را گوشزد کند.
5- توهم توطئه
کسانی که برای خودشان ارزشی قائل نیستند ، فکر ی کنند که همیشه دشمن های فرضی ای نشسته اند در فکر دسیسه تا آنها را از هر جایی که هستند پایین بکشند. در واقع این آدم ها این جوری خودشان به عوامل بیرونی نسبت دهند تا حقارت خودشان. البته توهم توطئه در شکل شدیدش یک بیماری روانی است و باید درمان شود.
اینگونه احساس حقارت را از بین ببرید
وقتی که احساس حقارت، جزئی از شخصیت فرد شود ، تغییر دادن آن خیلی سخت است. اما برطرف کردن این حس برای کسانی که که گاهی احساس حقارت می کنند ، آسان تر است. به هر حال، ما این راهکارها را جوری ردیف کرده ایم که هم به درد گروه اول بخورد و هم به درد گروه دوم. فقط یادتان باشد که این راهکارها آرام آرام در وجود آدم تاثیر می گذارند و نباید توقع داشته باشید یک شبه انجام شوند.
1- معیارتان را عوض کنید!
معیاراندازه گیری کسانی که احساس حقارت می کنند درباره ارزش خودشان درست نیست. به نظر آنها ارزش آدم به چیزهایی است که چندان دست خودش نیستند. چیزهایی مثل قد ، وزن و حتی ثروت. برای اینکه احساس حقارتتان را از بین ببرید ، اول باید در وجودتان چیزهایی را تشخیص دهید که قابل تغییر هستند. چیزهایی مثل دانش، خوش اخلاقی، شادی و خلاقیت. از این طریق مردم هم شما را به خاطر ویژگی هایی که در خودتان پرورش داده اید ، بیشتر قبول خواهند داشت.
2- برای خودتان دست بزنید!
تا حالا شده که خودتان برای تشویق خودتان آب طالبی بخرید ، شده که نظر دیگران را درباره موقعیت تان در نظر نگیرید و شده که برای موفقیت های کوچک و بزرگ خودتان، جایزه بخرید؟ یکی از راه هایی که می تواند به شما کمک کند تا از پس احساس حقارت تان بر بیایید ، این است که راه هایی برای تشویق خود پیدا کنید. باور کنید خیلی لذت بخش است که آدم بعد از موفقیت در یک آزمون زندگی، اولین شیرینی موفقیتش را خودش بخورد و بعد آن را به دیگران تعارف کند. تا حالا مزه این شیرینی را چشیده اید؟
3- از متخصصان کمک بگیرید!
گاهی احساس حقارت آن قدر شدید است که ما رسماً جزو مبتلایان به افسردگی، اضطراب، اختلال شخصیت و این جور مشکلات روان شناختی دیگر شده ایم. این جور مواقع بهتر است غرور ناشی از خودکم بینی و تصور بی فایده بودن بدون کمک دیگران را کنار بگذاریم و سراغ یک روان شناس یا مشاور خوب را از دوروبری هایمان بگیریم. فقط یادتان باشد که برای موثر بودن روان درمانی، بیشتر از هر چیز باید حوصله و انگیزه داشته باشید؛ روان شناس ها فقط به شما کمک می کنند که خودتان به خودتان کمک کنید.
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
اذان نیمه شب کروبی
شهید مطهری در داستان راستان آورده است که گویا در زمان معتصم عباسی ترکان عهده دار بسیاری از کارهای حکومتی بودند. البته ترکان ماوراءالنهر اون ورها. سرداران ترک در بغداد می گشتند و هرکاری می خواستند می کردند و حکومت عباسی هم کاری نداشت. تا جایی که کم کم دست به عرض و ناموس مردم دراز کردند. نیمه شبی مسلمانی می بیند که یکی از این سرداران دست زنی را گرفته و به زور با خود می برد. مرد جلو می رود فایده نمی کند. زن التماس می کند افاقه نمی کند. و آن سردار ترک زن را به خانه ای می کشاند. مسلمان که می بیند کاری از دستش بر نمی آید بر بام خانه ای می رود و با صدای بلند اذان می گوید. با صدای الله اکبر او در نیمه شب مردم به کوچه و خیابان می ریزند که چه شده است و او با فریاد ماوقع را می گوید و آنها نیز یورش می برند و زن بیچاره را از دست آن سردار ترک خارج می کنند. و این ماجرا باعث می شود که حکومت عباسی فکری برای دست درازی های نظامیان ترک بکند.
چه قدر این مسلمان شبیه شیخ مهدی کروبی خودمان است که اذان نیمه شبش خواب ها را آشفته است. دین فروشان او را به ناسزا گرفته اند که چرا خواب خوش مان را برآشفتی و مردمان، این بار بیدارند چون این جا بغداد نیست و تهران است و تمام ایران است. عده ای دیگر نیز از خواب برخاسته اند. این بار شاید بشود برای این تعدی ها کاری کرد.
 

مهسا433

عضو جدید
موجود عجيب

نيچه فيلسوف آلماني مي گويد:
انسان موجود عجيبي است . اگر به او بگوييد در آسمان ، يكصد ميليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد بي چون و چرا مي پذيرد.اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته اند ** رنگي نشويد** فورا انگشت خود را به نيمكت مي كشد تا مطمئن شود !
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.

او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟

شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي ا‌ست

آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟

شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..

من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
به روایتی در کتاب دررالقصص ملا احمد سهیل خان فرزند سارا آمده که :
روزی شیر مردی به نام علی به شهرت صمدی به موضوعی در جمعی که باشگاه می خواندنش اعتراض نمود ، به ناگاه ضعیفه ای شمشیر را بستو خنجر از پشت روانه داشت ! به غفلت شیر علی زخمی شد !
این داستان ادامه دارد !:cool:
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
به روایتی در کتاب دررالقصص ملا احمد سهیل خان فرزند سارا آمده که :
روزی شیر مردی به نام علی به شهرت صمدی به موضوعی در جمعی که باشگاه می خواندنش اعتراض نمود ، به ناگاه ضعیفه ای شمشیر را بستو خنجر از پشت روانه داشت ! به غفلت شیر علی زخمی شد !
این داستان ادامه دارد !:cool:
اینم افتتاح صفحه 200 !
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
اینم افتتاح صفحه 200 !
اما ادامه داستان :
داستا به جایی رسید که علی زخمی در خون غلتیده بر زمین افتاد ! به سرعت برادر علی که سهیل نام بود او را به درمانگاه رساند ، ولی چنان خونی از او رفته بود که دکتران متفق القول نظر به شهادت این شیر مرد داشتند ولی او را که هیکل همی تهمتن می ماند تاب زخم آورد و زنده ماند !
ادامه داستان در قسمت 3 !
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
اما ادامه داستان :
داستا به جایی رسید که علی زخمی در خون غلتیده بر زمین افتاد ! به سرعت برادر علی که سهیل نام بود او را به درمانگاه رساند ، ولی چنان خونی از او رفته بود که دکتران متفق القول نظر به شهادت این شیر مرد داشتند ولی او را که هیکل همی تهمتن می ماند تاب زخم آورد و زنده ماند !
ادامه داستان در قسمت 3 !
قسمت سوم :
اما همین که شیر علی رای به بیرون رفتن از درمانگاه را نمود به ناگاه 2 تا استیشن سیاه جلوش ترمز زدن ! و 12 مرد تنومند البت نه به تنومندی شیر علی از ایشان خارج شدند و شیر علی زخمی را در بند نمودند ! آری اینان گماردگان همان ضعیفه تیغ به دست از پشت خنجر زن بودن که به اصطلاح مامور قانون و در واقع مامور آن ضعیفه بودن !
ادامه داستان در قسمت 4
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی بود روزگاری بود غیر از علی و سهیل هیچ کس نبود آفتاب از پشت میغ برون آمدی همی.......بقیه داستان در قسمت2
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی بود روزگاری بود غیر از علی و سهیل هیچ کس نبود آفتاب از پشت میغ برون آمدی همی.......بقیه داستان در قسمت2


همه این دومرد را دوست داشتندی.........هرای صدایش زلازل افکندندی.........همه خایب و سرگردان نمودندی.............تا یک ضعیفه پیدا شدندندی.........این دو را بر وی دل بسوختندی........بقیه در3
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت سوم :
اما همین که شیر علی رای به بیرون رفتن از درمانگاه را نمود به ناگاه 2 تا استیشن سیاه جلوش ترمز زدن ! و 12 مرد تنومند البت نه به تنومندی شیر علی از ایشان خارج شدند و شیر علی زخمی را در بند نمودند ! آری اینان گماردگان همان ضعیفه تیغ به دست از پشت خنجر زن بودن که به اصطلاح مامور قانون و در واقع مامور آن ضعیفه بودن !
ادامه داستان در قسمت 4
قسمت 4 :
علی را به بازداشتگاه کهریزک باشگاه منتقل نمودن و برای گرفتن اعتراف از او بسی شکنجه نثارش نمودن مگر از نوع اون جوریش ، چون علی را هیکل چو رستم بود و کس یارای چنان شکنجه کردن او نبود !!! شوک الکتریکی ، باتوم برقی ، شلاق ، تهدید به کشتن سهیل ، تهدید به ..... ک ر د ن مدیر تالار گفتگوی آزاد که البت از همانا بود و این ها همه سیاه کاری بود افاقه نکرد !
ادامه در قسمت 5
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت 4 :
علی را به بازداشتگاه کهریزک باشگاه منتقل نمودن و برای گرفتن اعتراف از او بسی شکنجه نثارش نمودن مگر از نوع اون جوریش ، چون علی را هیکل چو رستم بود و کس یارای چنان شکنجه کردن او نبود !!! شوک الکتریکی ، باتوم برقی ، شلاق ، تهدید به کشتن سهیل ، تهدید به ..... ک ر د ن مدیر تالار گفتگوی آزاد که البت از همانا بود و این ها همه سیاه کاری بود افاقه نکرد !
ادامه در قسمت 5
در آخر چنان تهدیدی کردن که قلب علی را به سان مته سوراخ نمود ، تهدید به اینکه سارا و سهیلو هنگامه و بهارو مرتضی و هستی را از باشگاه اخراج می کنن ! علی رستم را به زانو در آوردن و به او برگه ای دادنو به او دستور نمودن تا در دادگاه باشگاه چنین سخن بگوید ! علی هم که چنین تهدیدی شنیده بود قبول نمود !
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
در آخر چنان تهدیدی کردن که قلب علی را به سان مته سوراخ نمود ، تهدید به اینکه سارا و سهیلو هنگامه و بهارو مرتضی و هستی را از باشگاه اخراج می کنن ! علی رستم را به زانو در آوردن و به او برگه ای دادنو به او دستور نمودن تا در دادگاه باشگاه چنین سخن بگوید ! علی هم که چنین تهدیدی شنیده بود قبول نمود !
قسمت 6 :
اینجا دادگاه یا بهتر بگوییم بیدادگاه است ! علی را محاکمه می کنن به جرم حق طلبی !
قاضی : اتهامات را قبول داری ؟
علی : دادگاه که تازه شروع شده من اتهامی نشنیدم !
قاضی : خفه شو ( خطاب به علی ) مگه روووشنش نکردین ( خطاب به دادستان )1
دادستان : چرا ، الان یادآوری می کنم ! و بعد عکس سهیلو بهم نشون داد !1
علی : می پزیرم ، من اصلا تیغ داشتم اومدم بزنم به اون ضعیفه زدم به خودم ! من 3 تا دست داشتم با 2 تاش سینی غذا دستم بود با 3امی زدم به اون ضعیفه ! باور کنید من دنبال انقلاب نرم توی باشگاه بودم ولی الان فهمیدم با وجود چنین مدیرایی نمی شه ! آقا نمی شه ! اینا همه دسیسه اجانب بود ! فردا هم بیرون بیام احتمالا منکر این چیزا که الان گفتم بشم که شما باور نکنید ! الان سالمم و اونموقع معیوب عقلی !
علی : همه رو مو به مو گفتم حالا کاری با سهیل نداشته باشید !1
ادامه در قسمت 7
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت 6 :
اینجا دادگاه یا بهتر بگوییم بیدادگاه است ! علی را محاکمه می کنن به جرم حق طلبی !
قاضی : اتهامات را قبول داری ؟
علی : دادگاه که تازه شروع شده من اتهامی نشنیدم !
قاضی : خفه شو ( ختاب به علی ) مگه روووشنش نکردین ( خطاب به دادستان )1
دادستان : چرا ، الان یادآوری می کنم ! و بعد عکس سهیلو بهم نشون داد !1
علی : می پزیرم ، من اصلا تیغ داشتم اومدم بزنم به اون ضعیفه زدم به خودم ! من 3 تا دست داشتم با 2 تاش سینی غذا دستم بود با 3امی زدم به اون ضعیفه ! باور کنید من دنبال انقلاب نرم توی کلوب بودم ولی الان فهمیدم با وجود چنین مدیرایی نمی شه ! آقا نمی شه ! اینا همه دسیسه اجانب بود ! فردا هم بیرون بیام احتمالا منکر این چیزا که الان گفتم بشم که شما باور نکنید ! الان سالمم و اونموقع معیوب عقلی !
علی : همه رو مو به مو گفتم حالا کاری با سهیل نداشته باشید !1
ادامه در قسمت 7
قسمت آخر :
علی بعد از 120 سال زندان در زندان اوین باشگاه آزاد می شود و راه آبی آرزو را راه اندازی می کند و باشگاه جلوش زانو می زند !
پایان
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس چرا منو و سارا توي اين داستانت نيستيم؟؟؟ ... زود باش داستان رو عوض كن
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
پس چرا منو و سارا توي اين داستانت نيستيم؟؟؟ ... زود باش داستان رو عوض كن
به روایتی در کتاب دررالقصص ملا احمد سهیل خان فرزند سارا به تصحی هستی خانم به کمک هنگامه وبهار و انتشارات حاج مرتضی آمده که :
روزی شیر مردی به نام علی به شهرت صمدی به موضوعی در جمعی که باشگاه می خواندنش اعتراض نمود ، به ناگاه ضعیفه ای شمشیر را بستو خنجر از پشت روانه داشت ! به غفلت شیر علی زخمی شد !
این داستان ادامه دارد !:cool:
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
به روایتی در کتاب دررالقصص ملا احمد سهیل خان فرزند سارا به تصحی هستی خانم به کمک هنگامه وبهار و انتشارات حاج مرتضی آمده که :
روزی شیر مردی به نام علی به شهرت صمدی به موضوعی در جمعی که باشگاه می خواندنش اعتراض نمود ، به ناگاه ضعیفه ای شمشیر را بستو خنجر از پشت روانه داشت ! به غفلت شیر علی زخمی شد !
این داستان ادامه دارد !:cool:
اما ادامه داستان :
داستان به جایی رسید که علی زخمی در خون غلتیده بر زمین افتاد ! به سرعت برادر علی که سهیل نام بود و لشکری از خواهرانش به سر کردهگی فرمانده هانی چون سارا و هنگامه و بهار و هستی او را به درمانگاه رساند ، ولی چنان خونی از او رفته بود که دکتران متفق القول نظر به شهادت این شیر مرد داشتند ولی او را که هیکل همی تهمتن می ماند تاب زخم آورد و زنده ماند !
ادامه داستان در قسمت 3 !
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
به روایتی در کتاب دررالقصص ملا احمد سهیل خان فرزند سارا به تصحی هستی خانم به کمک هنگامه وبهار و انتشارات حاج مرتضی آمده که :
روزی شیر مردی به نام علی به شهرت صمدی به موضوعی در جمعی که باشگاه می خواندنش اعتراض نمود ، به ناگاه ضعیفه ای شمشیر را بستو خنجر از پشت روانه داشت ! به غفلت شیر علی زخمی شد !
این داستان ادامه دارد !:cool:
الا این ضعیفه ای که می گی ، کی هست؟؟؟؟؟
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
اما ادامه داستان :
داستان به جایی رسید که علی زخمی در خون غلتیده بر زمین افتاد ! به سرعت برادر علی که سهیل نام بود و لشکری از خواهرانش به سر کردهگی فرمانده هانی چون سارا و هنگامه و بهار و هستی او را به درمانگاه رساند ، ولی چنان خونی از او رفته بود که دکتران متفق القول نظر به شهادت این شیر مرد داشتند ولی او را که هیکل همی تهمتن می ماند تاب زخم آورد و زنده ماند !
ادامه داستان در قسمت 3 !
قسمت سوم :
اما همین که شیر علی رای به بیرون رفتن از درمانگاه را نمود به ناگاه 2 تا استیشن سیاه جلوش ترمز زدن ! و 12 مرد تنومند البت نه به تنومندی شیر علی از ایشان خارج شدند و شیر علی زخمی را در بند نمودند ! آری اینان گماردگان همان ضعیفه تیغ به دست از پشت خنجر زن بودن که به اصطلاح مامور قانون و در واقع مامور آن ضعیفه بودن ! سهیلو خواهران رالت و پار نمودنو ...
ادامه داستان در قسمت 4
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت سوم :
اما همین که شیر علی رای به بیرون رفتن از درمانگاه را نمود به ناگاه 2 تا استیشن سیاه جلوش ترمز زدن ! و 12 مرد تنومند البت نه به تنومندی شیر علی از ایشان خارج شدند و شیر علی زخمی را در بند نمودند ! آری اینان گماردگان همان ضعیفه تیغ به دست از پشت خنجر زن بودن که به اصطلاح مامور قانون و در واقع مامور آن ضعیفه بودن ! سهیلو خواهران رالت و پار نمودنو ...
ادامه داستان در قسمت 4
قسمت 4 :
علی را به بازداشتگاه کهریزک باشگاه منتقل نمودن و برای گرفتن اعتراف از او بسی شکنجه نثارش نمودن مگر از نوع اون جوریش ، چون علی را هیکل چو رستم بود و کس یارای چنان شکنجه کردن او نبود !!! شوک الکتریکی ، باتوم برقی ، شلاق ، تهدید به کشتن سهیل ، تهدید به ..... ک ر د ن مدیر تالار گفتگوی آزاد که البت از همانا بود و این ها همه سیاه کاری بود افاقه نکرد ! به نظر می رسید هستی را نیز گرفته بودنو در اتاق بغل داد از نهادش به در می کردند !
ادامه در قسمت 5
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت 4 :
علی را به بازداشتگاه کهریزک باشگاه منتقل نمودن و برای گرفتن اعتراف از او بسی شکنجه نثارش نمودن مگر از نوع اون جوریش ، چون علی را هیکل چو رستم بود و کس یارای چنان شکنجه کردن او نبود !!! شوک الکتریکی ، باتوم برقی ، شلاق ، تهدید به کشتن سهیل ، تهدید به ..... ک ر د ن مدیر تالار گفتگوی آزاد که البت از همانا بود و این ها همه سیاه کاری بود افاقه نکرد ! به نظر می رسید هستی را نیز گرفته بودنو در اتاق بغل داد از نهادش به در می کردند !
ادامه در قسمت 5
در آخر چنان تهدیدی کردن که قلب علی را به سان مته سوراخ نمود ، تهدید به اینکه سارا و سهیلو هنگامه و بهارو مرتضی و هستی را از باشگاه اخراج می کنن ! علی رستم را به زانو در آوردن و به او برگه ای دادنو به او دستور نمودن تا در دادگاه باشگاه چنین سخن بگوید ! علی هم که چنین تهدیدی شنیده بود قبول نمود !
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
در آخر چنان تهدیدی کردن که قلب علی را به سان مته سوراخ نمود ، تهدید به اینکه سارا و سهیلو هنگامه و بهارو مرتضی و هستی را از باشگاه اخراج می کنن ! علی رستم را به زانو در آوردن و به او برگه ای دادنو به او دستور نمودن تا در دادگاه باشگاه چنین سخن بگوید ! علی هم که چنین تهدیدی شنیده بود قبول نمود !
قسمت 6 :
اینجا دادگاه یا بهتر بگوییم بیدادگاه است ! علی را محاکمه می کنن به جرم حق طلبی !
قاضی : اتهامات را قبول داری ؟
علی : دادگاه که تازه شروع شده من اتهامی نشنیدم !
قاضی : خفه شو ( خطاب به علی ) مگه روووشنش نکردین ( خطاب به دادستان )1
دادستان : چرا ، الان یادآوری می کنم ! و بعد عکس سهیلو با بدن نیمه جان و خون آلود هستی را بهم نشون داد !1
علی : می پزیرم ، من اصلا تیغ داشتم اومدم بزنم به اون ضعیفه زدم به خودم ! من 3 تا دست داشتم با 2 تاش سینی غذا دستم بود با 3امی زدم به اون ضعیفه ! باور کنید من دنبال انقلاب نرم توی باشگاه بودم ولی الان فهمیدم با وجود چنین مدیرایی نمی شه ! آقا نمی شه ! اینا همه دسیسه اجانب بود ! فردا هم بیرون بیام احتمالا منکر این چیزا که الان گفتم بشم که شما باور نکنید ! الان سالمم و اونموقع معیوب عقلی !
علی : همه رو مو به مو گفتم حالا کاری با سهیل نداشته باشید !1
ادامه در قسمت 7
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
قسمت 6 :
اینجا دادگاه یا بهتر بگوییم بیدادگاه است ! علی را محاکمه می کنن به جرم حق طلبی !
قاضی : اتهامات را قبول داری ؟
علی : دادگاه که تازه شروع شده من اتهامی نشنیدم !
قاضی : خفه شو ( خطاب به علی ) مگه روووشنش نکردین ( خطاب به دادستان )1
دادستان : چرا ، الان یادآوری می کنم ! و بعد عکس سهیلو با بدن نیمه جان و خون آلود هستی را بهم نشون داد !1
علی : می پزیرم ، من اصلا تیغ داشتم اومدم بزنم به اون ضعیفه زدم به خودم ! من 3 تا دست داشتم با 2 تاش سینی غذا دستم بود با 3امی زدم به اون ضعیفه ! باور کنید من دنبال انقلاب نرم توی باشگاه بودم ولی الان فهمیدم با وجود چنین مدیرایی نمی شه ! آقا نمی شه ! اینا همه دسیسه اجانب بود ! فردا هم بیرون بیام احتمالا منکر این چیزا که الان گفتم بشم که شما باور نکنید ! الان سالمم و اونموقع معیوب عقلی !
علی : همه رو مو به مو گفتم حالا کاری با سهیل نداشته باشید !1
ادامه در قسمت 7
قسمت آخر :
علی بعد از 120 سال زندان در زندان اوین باشگاه آزاد می شود و راه آبی آرزو را به کمک مرتضی و سهیلو پیر زنانی چون سارا و هنگامه وبهار راه اندازی می کند و باشگاه جلوش زانو می زند ! راستی هستی هم همون موقع به خاطر جراحات زیاد وارده و .... افسردگی گرفت و خود را به ناگاه به شهادت رساند
پایان
 

Similar threads

بالا