داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
آهان!!!!!!!
حالا پیام اخلاقیشم بگو دیگه....
پیام اخلاقی زیادی نداره چون داستان عین واقعیت بود ، ولی اگه بخوایم براش پیامی رو در نظر بگیرم اینه که یه تار موی گندیده هنگامه و بهارو سارا و هستی و سهیلو مرتضی و ... میرزه یه هزارتا مثل این ضعیفه !
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیام اخلاقی زیادی نداره چون داستان عین واقعیت بود ، ولی اگه بخوایم براش پیامی رو در نظر بگیرم اینه که یه تار موی گندیده هنگامه و بهارو سارا و هستی و سهیلو مرتضی و ... میرزه یه هزارتا مثل این ضعیفه !
آفرین..اینو خوب اومدی
بالاخره یه جا شد منو تو مثل بچه آدم با هم حرف بزنیم بدون اینکه تو سروکله هم بزنیم.....
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
آفرین..اینو خوب اومدی
بالاخره یه جا شد منو تو مثل بچه آدم با هم حرف بزنیم بدون اینکه تو سروکله هم بزنیم.....
اینو به فال نیک میگیرم ! ولی یادم نمیره دقیقا 1 پست بعد از آشتی منو هستی تاپیکم بسته شد 1 ساعت بعدشم اخراج شدم ، امیدوارم تو یکی خوش قدم باشی !
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت آخر :
علی بعد از 120 سال زندان در زندان اوین باشگاه آزاد می شود و راه آبی آرزو را به کمک مرتضی و سهیلو پیر زنانی چون سارا و هنگامه وبهار راه اندازی می کند و باشگاه جلوش زانو می زند ! راستی هستی هم همون موقع به خاطر جراحات زیاد وارده و .... افسردگی گرفت و خود را به ناگاه به شهادت رساند
پایان

من نمي خوام شهيد بشم ... اين چه پايان دردناكي بود :cry: حالا جاي همه بود توي اين داستان الا من حتما بايد آخرش نيش خودتو بزني ؟؟ نمي شه موضوع داستان رو عوض كني از اين موضوع ها خوشم نمياد :w16:
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینو به فال نیک میگیرم ! ولی یادم نمیره دقیقا 1 پست بعد از آشتی منو هستی تاپیکم بسته شد 1 ساعت بعدشم اخراج شدم ، امیدوارم تو یکی خوش قدم باشی !

من بد قدمم :w43: تو بي شخصيتي به همه توهين مي كني به من چه ؟؟؟!!! مي خواستي با مريم جون درست رفتار كني :w16: بيخود اشتباه خودتو به من نچسبون:w12:
 

spow

اخراجی موقت
یک مورچه هوسباز !!!

یک مورچه هوسباز !!!


یک مورچه هوس باز
:biggrin:



يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»
 

spow

اخراجی موقت
خر دردمند و گرگ نعلبند



يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»


 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
من نمي خوام شهيد بشم ... اين چه پايان دردناكي بود :cry: حالا جاي همه بود توي اين داستان الا من حتما بايد آخرش نيش خودتو بزني ؟؟ نمي شه موضوع داستان رو عوض كني از اين موضوع ها خوشم نمياد :w16:
تازه فقط شهادت نبود که رشادتم بود ، از اون شکنجه هام بود ، بده مگه دنیاتو بدی آخرتتو بگیری آبجی کوچولوی گلم ؟
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
من بد قدمم :w43: تو بي شخصيتي به همه توهين مي كني به من چه ؟؟؟!!! مي خواستي با مريم جون درست رفتار كني :w16: بيخود اشتباه خودتو به من نچسبون:w12:
هوه ! حرف دهنتو مزه کن بد بندا بیرون ، آبرو هر چی شهیدو بردی که ! بی شخصیت چیه !!؟ مگه وقتی تاپیکم قفل شد من اضلا خری ، ببخشید مریمی می شناختم ؟
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوه ! حرف دهنتو مزه کن بد بندا بیرون ، آبرو هر چی شهیدو بردی که ! بی شخصیت چیه !!؟ مگه وقتی تاپیکم قفل شد من اضلا خری ، ببخشید مریمی می شناختم ؟

خوب حالا نمي شناختيش دليل نمي شه كه بهش توهين كني . اين كارت اصلا درست نيست . تا الان هم كلي خانمي به خرج داده كه دوباره درخواست نكرده اخراجت كنن.:w16: ناراحت نشي ها حرف حق رو زدم .:w12::w16:
 

spow

اخراجی موقت
آيا قدر خود را مي دانيم...

..............................................

یه سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

دست همه حاضران بالا رفت...

سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم
و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟

باز دست همه بالا رفت...

..........................................................

سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید
و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم
خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم...
 

spow

اخراجی موقت
مادر یک خائن !

از مادر، بيکران مي توان سخن گفت.
چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، کينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افکار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، که دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائي که شهر را مشروب مي کرد، ريخته و تاکستانهاي نزديک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري کودکان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي کردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي کند؟
شب بدتر بود. ميان سکوت شبانه ناله و فرياد آشکارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي کوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي که از ضربه شمشيري فرو رفه باشد از پشت حاشيه سياه کوهها مي دميد.
مردم شهر، که از کمک نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز کمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز کوه، به دهانه تاريک دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي کردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي کرد، ستاره اي هم در آسمان نبود که دلداريشان دهد.
مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود. در دل اين سياهي، زني، که از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهئي که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يکديگر پچ پچ مي کردند:
- همونه؟
- خودشه!
خود را زير طاق خانه ها مي کشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند.
سر دسته پاسداران با قيافه اخم کرده به او اخطار مي کرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممکن است شما را بکشند و کسي به خود زحمت نمي دهد که قاتل را دستگير کند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي کردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، که دست به رويش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او کنار مي کشيدند و او يکه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از کوچه اي، به کوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست که گوئي او را دنبال مي کنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان که اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن که از اهالي شهر بود به پسرش و کشورش مي انديشيد: سردار سربازاني که شهر را ويران مي کردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترين هديه اي براي کشور و نيروي سودمندي براي کمک به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با ضدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، که پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکي که استخوان خويشانش ر آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينک دلش وجودي را که دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست. در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست کدام يک گرانتر است.
بدين ترتيب شبها از ميان کوچه ها مي گذشت، آدمها که نمي شناختندش با ترس پس مي کشيدند چون آن هيکل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند که اينهمه به آنها نزديک بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يک خائن روي برمي گرداندند.
شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد که در کنار جسدي زانو زده است. ساکت، مانند يک پارچه کلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي کردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد.
مادر پسر خائن پرسيد:
- شوهرت بود؟
- نه.
- برادرات؟
- پسرم. شوهرم سيزده روز پيش کشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شکرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است مي توانم بگويم که از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبک مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم که شهرش را ويران کند همانطور که پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي کند. لعنت به او و زني که او را زائيده است!
ماريانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پيش حصاريان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، يا مرا بکشيد يا دروازه ها را باز کنيد پيش او بروم...
جواب دادند: تو يک انساني و کشورت بايد برايت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.
- من مادرشم و دوستش مي دارم و احساس مي کنم به خاطر آنچه انجام مي دهد بايد مرا سرزنش کنند!
مردان به مشاوره پرداختند و تصميم گرفتند:
- از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشيم. مي دانيم که اين گناه وحشتناک را تو نمي توانستي به او تلقين کني؛ ما بيچارگي ترا مي فهميم. اما شهر ترا به گروگاني هم لازم ندارد؛ پسرت هيچ اهميتي به تو نمي دهد. فکر مي کنيم آن ابليس ترا فراموش کرده است و اگر خيال مي کني گناهي مرتکب شده ايف اين مکافات براي تو بس است. بنظر ما اين وحشتناکتر از خود مرگ است.
- آري، راستي وحشتناکتر است!
اين بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالاي باروها به او مي نگريستند که از خاک ميهنش دور مي شد که اکنون از خوني که پسر او مي ريخت، خيس شده بود. آهسته راه مي پيمود، چه پاهايش به اکراه از اين خاک جدا مي گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظيم مي کرد، با پايش به نفرت اسلحه شکسته اي را کنار مي زد: چون تمام سلاحهائي که براي کشتار به کار مي روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائي که براي دفاع از زندگي ضروريند.
چنان آرام راه مي ر فت که گوئي زير جامه اش ظرف پر از آبي مي برد و مي ترسد مبادا قطره اي بزمين بريزد. شبحش در نظر آنهائي که از ديوار شهر نگاه مي کردند، کوچک و کوچکتر مي شد و مثل اين که افسردگي و نااميدي شان نيز با او مي رفت.
او را ديدند که در نيمه راه ايستاد سرش را بالا گرفت، برگشت و مدتي دراز به شهر خيره نگريست و نيز سايه او را که در کنار اردوگاه دشمن، تنها ميان صحرا ايستاده بود، و سايه هاي تيره اي را، که با احتياط به او نزديک مي شد، ديدند.
سايه ها نزد او آمدند و پرسيدند: اسمت چيست؟ از کجا مي آئي؟ هيچکدام از سربازان در آن شک نکردند. کنارش راه افتادند. سر راه تعريف پسرش را مي کردند: چه قدر چالاک و دلير است!
و او با سري از غرور افراشته به سخنانشان گوش مي داد و نشان تعجب در صورتش ظاهر نمي گشت زيرا که پسرش نوع ديگر نمي توانست باشد.
سرانجام پيش او ايستاد، آنکه نه ماه پيش از زادنش شناخته و وجود او را هرگز دورتر از دلش احساس نکرده بود. پسرش با جامه هاي حرير و مخمل جلوش ايستاده بود، سلاحهايش همه جواهر نشان بود. هر چيز همان گونه، که مي بايست، بود. چنانش فراوان به خواب ديده بود: ثروتمند، مشهور و ستوده.
پسر دست او را بوسيد و گفت:
- مادر پيش من آمدي، تو بامني! فردا آن شهر نفرين شده را تسخير مي کنم.
مادر به يادش انداخت:
- شهري را که تو در آن به دنيا آمده اي؟
مست از دلاوريها و ديوانه از عطش جلال بيشتر با شور و خودبيني جواني پاسخ داد:
- من در دنيا و براي دنيا زاده شده ام. مي خواهم دنيا را خود به حيرت آورم. اين شهر را به خاطر تو نگه داشته ام با آنکه مانند خاري در چشمم فرورفته و سرعت مرا، به سوي شهرتي که آرزو مي کنم، کند کرده است. اما فردا آن لانه احمقهاي لجوج را در هم خواهم شکست!
مادر گفت: جائي را که سنگهايش ترا مي شناسند و کودکي ترا به خاطر دارند.
- سنگها بي زبانند تا وقتي که بشر آنها را به سخن گفتن وادارد. بگذار کوهها نيز از من سخن بگويند. اين آرزوي من است!
مادر پرسيد: اما آدمها؟
- آه، بلي مادر، آنها را فراموش نکرده ام. به آنها هم احتياج دارم، چون دلاوران فقط در خاطره انسانها جاودان مي مانند.
- دلاور آنست که با مرگ مي جنگد، زندگي مي آفريند و بر مرگ پيروز مي شود...
پسر اعتراض کرد:
- نه، ويران کننده يک شهر به همان اندازه سازنده اش قرين افتخار است. ببين، ما نمي دانيم شهر روم را کي ساخت- ائنيس يارومولوس- اما نام آلاريک و ساير قهرماناني را، که اين شهر را نابود کردند، نيک مي دانيم.
- اما شهر از نام ايشان هم بيشتر دوام کرده است.
اينگونه، آنها تا غروب آفتاب با هم گفتگو کردند. مادر سخنان ديوانه وار او را ديگر کمتر مي بريد و سر پر غرورش بيشتر از پيش به پائين مي افتاد.
مادر مي آفريند و از آفريده هايش نگهداري مي کند. سخن از ويراني گفتن با او در افتادن است. اما پسر اين حقيقت را نمي فهميد و نمي دانست که دارد حجت زندگي پرستي مادر را انکار مي کند.
مادر هميشه دشمن مرگ است؛ دستي که مرگ و نيستي را به زيستگاه انسانها مي آورد، دشمن و منفور مادران است. ولي پسر اين را درک نمي کرد زيرا که درخشش افتخار، که دل را مي ميراند، چشمان او را کور کرده بود. و نيز نمي دانست وقتي مسأله حياتي که مادر مي آفريند و مي پرورد، به ميان آيد او به همان اندازه که نترس است، باهوش و بيرحم نيز مي باشد.
زن سرش را به پيش افکنده و نشسته بود و از ميان چادر سردار، که فاخرانه تزئين شده بود، شهر را مي ديد که در آنجا نخستين بار ارزش خوش آيند زندگي را در درونش و تشنجات زايمان دردآلود پسري را احساس کرده بود که اينکه انديشه خراب کردن شهر را داشت.
پرتوهاي خون رنگ خورشيد برجها و باروهاي شهر را رنگ مي زد. زير نور خورشيد، که به پنجره ها مي تابيد، تمام شهر يک توده زخم به نظر مي رسيد که از شکافش عصاره سرخ زندگي به بيرون ريزد، اينک شهر به جسد سياهي مي مانست و ستارگان مانند شمعهاي روي جنازه بالاي آن مي درخشيدند.
خانه هاي تيره را، که مردم از ترس دشمن، در آنها شمع نيفروخته بودند، کوچه هائي را که در سياهي غرق گشته و از بوي گند اجساد انباشته بود، مي ديد و پچ پچ خفه مردم را، که هر آن منتظر مرگ بودند، مي شنيد. همه چيز و همه کس را مي ديد. شهر عزيزش اينهمه نزديک او، به انتظار تصميم او بود. اکنون او خود را مادر تمام ساکنان شهر مي پنداشت.
ابرها از قلل سياه به دره ها مي خزيدند و مانند اسبان بالدار روي شهر محکوم به فنا فرود مي آمدند.
پسرش گفت: اگر امشب به حد کافي هوا تاريک باشد شايد حمله کنيم.
شمشيرش را وارسي کرد.
- وقتي خورشيد مي تابد برق سلاحها چشم را خيره مي کند و تيرهاي زيادي خطا مي رود.
مادر گفت: بيا پسرم، سرت را روي سينه ام بگذار و آرام بگير. يادت مي آيد در کودکي چه قدر خندان و مهربان بودي و همه ترا دوست مي داشتند؟...
اطاعت کرد، سرش را به دامن مادر گذاشت، چشمانش را بست و گفت:
فقط افتخار را و ترا دوست مي دارم، که مرا اين طوري که هستم، پرورده اي.
مادر روي او خم شد و گفت:
- زنها را چطور؟
- زن فراوان است. همانطور که هر چيز خيلي شيرين دل آدم را مي زند، خيلي زود آدم از آنها دلزده مي شود.
سؤال آخرش اين بود:
- نمي خواهي فرزنداني داشته باشي؟
- براي چه؟ براي آن که کشته شوند؟ کسي مانند من آنها را مي کشد و اين برايم دردناک خواهد بود و پيري و ناتواني هم مجال انتقام نخواهد داد.
مادر آهي کشيد و گفت:
- تو قشنگي اما مثل برق بي بهره اي!
و او خندان جواب داد: مثل برق...
و مانند کودکي در آغوش مادر به خواب رفت.
آنگاه مادر رداي سياهش را روي او کشيد و کاردي در سينه اش فرو کرد. پسر لرزيد و جان سپرد چون چه کسي بهتر از او جاي قلب پسرش را مي دانست؟ سپس زن جسد او را پيش پاي نگهبانان حيرت زده افکند و گفت:
- مانن وطن پرستان آنچه در قوه داشتم به خاطر کشورم کردم و اکنون چون مادري نزد فرزندم خواهم ماند! خيلي پيرتر از آنم که پسر ديگر ي به دنيا آور م و زندگيم ديگر براي کسي فايده ندارد.
کارد را که هنوز از خون پسرش، از خون خودش، گرم بود محکم به سينه اش فرو برد و باز نشانه اش درست بود، چون جاي دل دردمندي را يافتن مشکل نيست!
 

Ali Samadi 2

اخراجی موقت
خوب حالا نمي شناختيش دليل نمي شه كه بهش توهين كني . اين كارت اصلا درست نيست . تا الان هم كلي خانمي به خرج داده كه دوباره درخواست نكرده اخراجت كنن.:w16: ناراحت نشي ها حرف حق رو زدم .:w12::w16:
آی کیو ، اون زمانی که نمی شناختمش تاپیکمو بست ! خوب منم یکم زدم تو ذوقش ، البت از یکم خیلی بیشتر ! الانم جرات نداره اخراجم کنه چون می دونه اگه اخراج بشم چی می شه ! به مدیران باشگاهم این اخطارو دادم !
 

spow

اخراجی موقت
چه کار باید کرد؟


اگر سر به زير باشي مي گويند احمق است ، اگر غمگين باشي مي گويند عاشق است، اگر مالت را با حساب خرج کني مي گويند خسيس است . اگر دست و دل باز باشي مي گويند ولخرج است . اگر خوش لباس باشي مي گويند ژيگولو است . اگر بد لباس باشي مي گويند شلخته است . اگر دير زن بگيري مي گويند مرد نيست . اگر زود زن بگيري مي گويند آتشش تند است . اگر فقير و بي پول باشي مي گويند بي عرضه است . اگر پول دار باشي مي گويند اهل زد و بند است . اگر بي قيد باشي مي گويند لات آسمان جول است . اگر بخندي مي گويند هميشه نيشش باز است اگر اخم کني مي گويند عبوس و بد اخلاق است اگر خوش سر و زبان باشي مي گويند چاخان است حالا شما بگوئيد آخر با کدام ساز اين مردم بايد رقصيد که خوششان بيايد؟؟؟؟
 

spow

اخراجی موقت

دو برادر


سال ها دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي مي كردند . آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند .

يك روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت : من چند روزي است كه به دنبال كار مي گردم . فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟

برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد . او حتما اين كار را به خاطر كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت : در انبار مقداري الوار دارم از تو مي خواهم بين مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم .

نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار .

برادر بزرگتر به نجار گفت : من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم .

نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد : نه چيزي لازم ندارم ...

هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاري در كار نبود . نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود.

كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي ؟

در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست .

وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .

كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشند .

نجار گفت : دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوال درست!

سوال درست!

در بازگشت از كلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی آیا می شود هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»

ماكس جواب می دهد: «چرا از كشیش نمی پرسی؟»

جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «جناب كشیش، می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»

كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.

ماكس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»

ماكس نزد كشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار كشیدنم می توانم دعا كنم؟»

كشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً!»
 

n1990

عضو جدید
مهربانی همیشه ارزشمندتر است



بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند. بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!
 

n1990

عضو جدید
نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد در میانه راه حرامیان کمینکرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظانکاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث ازروی شتران مشغول شدند.


حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهراتو امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند.
در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکهدر داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ایاز قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود.
حرامی شادی کنان کیسه را به نزدسر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود.
رئیسدزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید کهتاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آنمن بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آنعالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگرخواهد بود.
رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت
سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند.یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگرما قطاع الطریق نیستیم و چه.......؟!
رئیس دزدان پاسخ چنین داد:ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم ایم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم;)
 
آخرین ویرایش:

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختگن مي شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتي ، او داخل پاركينگ تك وتنها به طرف ماشينش مي رفت كه زني به وي نزديك مي شود. زن پيروزيش را تبريك مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد كه پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست . دو ونسنزو تحت تاثير حرفهاي زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالي كه آن را توي دست زن مي فشارد گفت : براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي كنم . يك هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يك باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود كه يكي از مديران عاليرتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديك مي شود و مي گويد : هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرده ايد . مي خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است . او نه تنها بچه مريض و مشرف به موت ندارد ، بلكه ازدواج هم نكرده . او شما را فريب داده ، دوست عزيز. دو ونسزو مي پرسد : منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است . بله كاملا همينطور است . دو ونسزو مي گويد : در اين هفته ، اين بهترين خبري است كه شنيدم .
 

spow

اخراجی موقت

نرم کردن فولاد


لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: "واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده".
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
"در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.»
آهنگر مدتی سکوت کرد"، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
:گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
"می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است: خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن."
 

spow

اخراجی موقت
مانعی در مسیر

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس
در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به
سنگ نداشتند.
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد... او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست
که بسیارى از ما نمی‌دانیم! «هر مانعى = فرصتى»
 

spow

اخراجی موقت
درس خیلی مهم
من دانشجوى سال دوم رشته پرستاری بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم
به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن
داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت
می‌کند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟ من برگه
امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که
از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در
بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در
حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و
شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند
زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام
 

spow

اخراجی موقت
یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار
یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب
شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس
شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن
ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه
داشت که این ماجرا در دهه ١٩۶٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و
سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش
برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به
ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با
کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم
همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم.
باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود... تا آن که
شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین
لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در
کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران
دعا می‌کنم.»
 

spow

اخراجی موقت

یکی از بستگان خدا


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید
سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به
شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری
که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو
می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در
حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
 

Similar threads

بالا