داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Reza.P

کاربر فعال
مهم نیست قشنگ باشی!!!

مهم نیست قشنگ باشی!!!

ز خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی

کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون لطف دارید :gol:





شرمنده ی چند وقته سرم خیلی شلوغ بود ( تو مهریه ) بعدم یکم زدم تو کاره عکس ولی در اصرع وقت چشم چنتا عبرتی می ذارم :gol::gol:

در ضمن اگه جلوی تاپیک موضوعشو بزنید به نظر من مخاطبش بیشتر میشه ;)

اهان ی چیز دیگه داستانه خیلی قشنگی بود ممنون:gol:
مرسی از راهنماییت.ما خیلی مونده به پای شما برسیم.:gol:
 

sara1984

عضو جدید
پاسخ آلبرت انیشتین به خواستگارش !!



[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]انیشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند ![/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سکه است. [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رسوایی بزرگی بر پا می شود ![/FONT]
 

sara1984

عضو جدید
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]امروز یك هدیه![/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ی كتابهایش را با خود به خانه می برد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با خودم گفتم: 'كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی كرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، ‌یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همینطور كه عینكش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او به من نگاهی كرد و گفت: ' هی ، متشكرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه‌ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او گفت كه قبلا به یك مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!' محسن خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]محسن كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم! [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]امروز یكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]محسن نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت.' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همان لبخند پر از سپاس. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حالا شما دو راه برای انتخاب دارید: [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید،[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]2) یا آن را پاك كنید گویی دلتان آن را لمس نكرده است.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همانطور كه می بینید، من راه اول را انتخاب كردم. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]' دوستان،‌ فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز كنند.' [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد... [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دیروز،‌ به تاریخ پیوسته، [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فردا ، رازی است ناگشوده، [/FONT]

اما امروز یك هدیه است ...

 

sara1984

عضو جدید
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]غمگین بودند[/FONT]
تا اینكه قورباغه‌ها علیه مارها به لك لك‌ها شكایت كردندلك لك‌ها
چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار كردند و قورباغه‌ها از
این حمایت شادمان شدند[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]طولی نكشید كه لك لك‌ها گرسنه ماندند و
شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف
دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لك لك‌ها كنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت
مارها شدند

مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لك لك‌ها شروع به خوردن
قورباغه‌ها كردند

حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه انگار برای خورده شدن به دنیا
آمده اند

ولی تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است !

اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
 

niloo_sh.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خبره
انشا مینویسین؟
کمتر بنویسین که بتونیم بخونیم
 

ا.پزشکی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معما !

معما !

معماي زيبا !

يک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید
برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است
من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید
بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد
این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کندبرنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است»؟
مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس دادحالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا»؟
برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد
آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد
باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد
سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت
و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او دادمهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابدبرنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟
مهندس بدون اینکه حرفی بزند 5 دلار به او داد...........!!
 

ا.پزشکی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لذت زندگی!

لذت زندگی!

يك تاجر نزديك يك رودخانه ای ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از ماهیگیر پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟

ماهیگیر: مدت خيلى كمى !

تاجر: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
ماهیگیر: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !

تاجر: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟

ماهیگیر: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !

تاجر: من توي دانشگاه درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
ماهیگیر: خب! بعدش چى؟

تاجر: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...

ماهیگیر: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال !

ماهیگیر: اما بعدش چى آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !

ماهیگیر: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

تاجر: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
 

Reza.P

کاربر فعال
راه بهشت

راه بهشت

راه بهشت


مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت
عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين
دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها
طول مي كشد تا مردم به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به
شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه
به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب
آب زلالي از آن جاري بود.رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد: ((روز به خير،
اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟))
دروازه بان: ((اينجا بهشت است.))
-((چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم.))
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: ((مي توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي خواهد بنوشيد.))
? اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب
بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي
قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .
مردي در زير سايه درخت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي
پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: ((روز به خير!))
مرد با سرش جواب داد.
-«ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم. »
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ((ميان آن سنگ ها چشمه اي است . هرقدر كه مي خواهيد بنوشيد.))
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد . مرد گفت : هر وقت كه دوست داشتيد، مي توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: ((فقط مي خواهم بدانم نام اينجا چيست؟))
-« بهشت »
-((بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است »
-((آنجا بهشت نيست، دوزخ است. »
مسافر حيران ماند: ((بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي شود!))
-((كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي مانند...))


بخشي از كتاب((شيطان و دوشيزه پريم)) اثر پائولو كوئيليو
 

Reza.P

کاربر فعال
2 داستان خواندنی

2 داستان خواندنی

زيباترين قلب


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.


جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.


ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .


پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .


مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...





هديه تولد


مردي دختر سه ساله اي داشت. روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخت رش
گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه
هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت
وخوابيد.
روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته
است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است. مرد تازه
متوجه شد كه آن روز، روز تولش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه
تولدش مصرف كرده است. او با شرمندگي دخترش را بوسيد و جعبه رااز
او گرفت و در جعبه را باز كرد. اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است.
مرد بار ديگر عصباني شد به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست
وبايد چيزي درون آن قرار داد. اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد وبه او
گفت كه نزديك به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت
غمگين بود يك بوسه از جعبه بيرون آورد و بداند كه دخترش چقدر
دوستش دارد!!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسرک و لاک پشت

یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:


- من می خواهم با یکی از خانم ها *** داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد
وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شدهدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شير به جاي پول
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود به جاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازايي ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است!»
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
تيزهوشي يک مادر شوهر زرنگ!
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام Vikki ‎ زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود.

او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و
Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "
حدود يك هفته بعد
، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟ " "خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد."
او در ايميل خود نوشت
: مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده . " با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود
: پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود. با عشق ، مامان

 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
امیدوارم این داستان منجر به اخطار نشه چون یه واقعیته
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ساحل وصدف ( داستانه کوتاه )

ساحل وصدف ( داستانه کوتاه )

مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:
"براي اين يکي اوضاع فرق کرد."


:(:(:(
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادان بزرگ من!(داستان عبرت آموز)

استادان بزرگ من!(داستان عبرت آموز)

استادان بزرگ من!

استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او پرسید: «استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است؟».

او جواب داد: «من هزاران استاد داشته‌ام و اگر بخواهم اسم آن‌ها را به شما بگویم، ماه‌ها طول خواهد کشید ولی می‌توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم، یکی از آن‌ها یک سارق بود. در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده‌ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ‌کسی در دهکده نبود. وقتی از کوچه‌ها عبور می‌کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می‌توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.
من مدت یک ماه با او بودم، هر شب به من می‌گفت: «حالا من باید سر کار بروم، تو در خانه بمان و دعا کن» و زمانی که بازمی‌گشت من از او می‌پرسیدم «آیا چیزی به دست آوردی» و او جواب می‌داد «امشب نه، ولی فردا باز هم سعی می‌کنم و اگر خدا بخواهد موفق می‌شوم» او هیچ گاه ناامید نمی‌شد و همیشه خوشحال بود. بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می‌کردم به یاد آن روز می‌افتادم و کلام او را تکرار می‌کردم «اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».

دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می‌رفتم، سگی هم که تشنه به نظر می‌رسید کنار رودخانه آمد، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از رودخانه دور شد ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هرچه می‌ترسم به دورن آن بروم.

سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت. او شمع را به زیارتگاه می‌برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم:‌ «آیا آن شمع را خودت روشن کردی؟». و او پاسخ داد: «بله». از او پرسیدم «قبل از اینکه شمع را روشن کنی آن را دیده‌ای، بعد از روشن کردن هم آن را دیده‌ای، می‌توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده؟» کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت: «دیدی که خاموش شد، می‌توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت؟». ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم.

درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی‌استادی نیست. تمامی مخلوقات جهان استادان منند. ابرها، درخت‌ها، پرندگان و گل‌ها استادان من بودند. من استادی نداشتم ولی میلیون‌ها مخلوق جهان به من درس دادند. انسان خودساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است.
نکته: در هر کاری می‌توان از دیگران آموخت. گاه کسی که از نظر شما شایسته و بایسته نیست می‌تواند در حکم استاد شما باشد و به شما آنچه را که نمی‌دانید بیاموزد؛ نکته‌های دیگران را کوچک نشمارید.
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادان بزرگ من!(داستان عبرت آموز)

استادان بزرگ من!(داستان عبرت آموز)

استادان بزرگ من!

استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او پرسید: «استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است؟».

او جواب داد: «من هزاران استاد داشته‌ام و اگر بخواهم اسم آن‌ها را به شما بگویم، ماه‌ها طول خواهد کشید ولی می‌توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم، یکی از آن‌ها یک سارق بود. در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده‌ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ‌کسی در دهکده نبود. وقتی از کوچه‌ها عبور می‌کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می‌توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.
من مدت یک ماه با او بودم، هر شب به من می‌گفت: «حالا من باید سر کار بروم، تو در خانه بمان و دعا کن» و زمانی که بازمی‌گشت من از او می‌پرسیدم «آیا چیزی به دست آوردی» و او جواب می‌داد «امشب نه، ولی فردا باز هم سعی می‌کنم و اگر خدا بخواهد موفق می‌شوم» او هیچ گاه ناامید نمی‌شد و همیشه خوشحال بود. بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می‌کردم به یاد آن روز می‌افتادم و کلام او را تکرار می‌کردم «اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».

دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می‌رفتم، سگی هم که تشنه به نظر می‌رسید کنار رودخانه آمد، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از رودخانه دور شد ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هرچه می‌ترسم به دورن آن بروم.

سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت. او شمع را به زیارتگاه می‌برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم:‌ «آیا آن شمع را خودت روشن کردی؟». و او پاسخ داد: «بله». از او پرسیدم «قبل از اینکه شمع را روشن کنی آن را دیده‌ای، بعد از روشن کردن هم آن را دیده‌ای، می‌توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده؟» کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت: «دیدی که خاموش شد، می‌توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت؟». ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم.

درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی‌استادی نیست. تمامی مخلوقات جهان استادان منند. ابرها، درخت‌ها، پرندگان و گل‌ها استادان من بودند. من استادی نداشتم ولی میلیون‌ها مخلوق جهان به من درس دادند. انسان خودساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است.
نکته: در هر کاری می‌توان از دیگران آموخت. گاه کسی که از نظر شما شایسته و بایسته نیست می‌تواند در حکم استاد شما باشد و به شما آنچه را که نمی‌دانید بیاموزد؛ نکته‌های دیگران را کوچک نشمارید.


 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزش...

ارزش...

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.

پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."

پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟" پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم.


 

AM_mech

عضو جدید
داستان دو جوينده حقيقت

داستان دو جوينده حقيقت

اين داستان از مشرق زمين آمده و موضوعش اين است که دو نفر به دنبال کشف حقيقت و معنويت بودند و اتفاقا راه شان يکی بود .نفر اول در يک روستای کوچک بين راه اطراق کرد تا صبح زود روز بعد به بقيه سفرش ، که حدود پنجاه کيلومتر بود ، ادامه دهد.بين راه به يک پيرمرد روشن ضمير برخورد و از او درباره معنی زندگی و کائنات و همه چيز سوال کرد .پيرمرد با صبوری به همه سوالات مرد جوان پاسخ داد.در انتها مرد جوان از پيرمرد تشکر کرد و در مورد درست بودن راهش به دهکده بعدی و از شناخت احتمالی او از مردم آن دهکده پرسيد. پيرمرد به سوال اول جوان در مورد درست بودن راه پاسخ مثبت داد .اما در مورد سوال دوم درباره مردم آن دهکده ، از او پرسيد مردم دهکده قبلی که از آن گذشته ، چه طور بودند .مرد جوان پاسخ داد آنها عالی بودند ،با آن که فقير بودند ، ولی از او به گرمی استقبال کردند و تعارف کردند که شب را در خانه يکی از آنها بماند و به او غذای مفصل دادند. مرد جوان در مقابل اين همه مهربانی و بخشندگی شرمنده شده بود.سپس پيرمرد به او گفت که من برايت يک خبر خوب دارم .مردم دهکده بعدی هم به همان خوبی دهکده اول هستند بنابراين با خيال راحت به آن جا برو و لذت ببر.از طرف ديگر در روز بعد مرد جوان دوم هم به طور اتفاقی در همان دهکده ماند که جوان اول آن را ترک گفته بود .صبح روز بعد او هم همان راه جوان اول را به طرف دهکده بعدی ادامه داد. در اواسط راه جوان دوم همان پيرمرد را ديد و همان سوالات را از او پرسيد و سپس در مورد راه دهکده بعدی و شناخت او از مردم آن جا پرسيد .پيرمرد جواب سوال اولش را داد و در ادامه از او پرسيد که مردم دهکده قبلی چطور بودند. او گفت من از آنها تعجب کردم ، چون رفتار بسيار غيردوستانه ای داشتند .با وجود آن که من گرسنه و خسته بودم آنها به من محبت نکردند .وقتی از آنها جايی برای ماندن خواستم گفتند جا ندارند و من ناچار شدم در کشتزار بخوابم .همچنين گفتند که غذايی برايم ندارند.لذا آنها بسيار بيرحم بودند و اميدوارم ديگر هرگز آنها را نبينم.پيرمرد به او گفت جوان خبر بدی برايت دارم .مردم دهکده بعدی هم دقيقا مثل مردم دهکده اول هستند .بنابراين سعی کن از مسافرتت لذت ببری و درس ات را ياد بگيری .
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چه كسي مانع پيشرفت شماست ؟

چه كسي مانع پيشرفت شماست ؟




وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:


?دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.?

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: ?این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!?

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.



زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است
 

sayyah archi

عضو جدید
کاربر ممتاز
دقیقا تا عنوان این تاپیکو دیدم می خواستم بگم که این خودمون هستیم که خیلی وقتا مانع پیشرفتمون میشیم
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مرده گدا !

مرده گدا !

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نتیجه : اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.![/FONT]
 

shahab85

عضو جدید
نجس ترين چيز دنيا

نجس ترين چيز دنيا

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
 

Similar threads

بالا