داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بودروی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیردتابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد....
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولیییییییییییییی روی تابلوی او خوانده میشد:



امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!



وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهییییییید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است ...
. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید...


همیشه شاد شاد باشیییییید/ با ارزوی بهترین ها برای شما
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
روزی فردی با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که او
دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.

اما به نظر می‌رسد که او بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:…
فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
اما او با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.

وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…
می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.

زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است …

 

agrin1707

عضو جدید
در اطراف خانه ی من

در اطراف خانه ی من

در اطراف خانه ی منآن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !آن کس که به پنجره ... غمگین !و آن کس که به جستجوی آزادی است ،میان چار دیواری نشستهمی ایستد ... . چند قدم راه می رود !نشسته ... . می ایستدچند قدم راه می رود !نشسته ... . می ایستد ... . چند قدم راه می رود !نشستهمی ایستد ... . چند قدم راه می رود !نشسته ... . می ایستدچند قدم ... .حتی تو هم خسته شدی از این شعرحالا چه برسد به او که ... . نشستهمی ایستد ... .نه ! ... . افتاد ! گروس عبدالملکیان
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست داشتن در مقابل استفاده كردن

دوست داشتن در مقابل استفاده كردن

[FONT=&quot]دوست داشتن در مقابل استفاده كردن[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتومبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده [/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" ![/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر" [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]روز بعد آن مرد خودكشي كرد
خشم و عشق حد و مرزي ندارند، دومي (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد ك[/FONT]
[FONT=&quot]ه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند [/FONT][FONT=&quot]. در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]همواره در ذهن داشته باشيد كه:[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند [/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot] فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در توست. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
من، تو، او

من، تو، او

*من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*
*او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا*

*من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم*
*تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنويسيد*
*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد*
*تو نوشته بودي علم بهتر است*
*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبيه کرد*
*بقيه بچه ها به او خنديدند*
*آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد*
*هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*
*شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند*
*گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*

*من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد*
*تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت
براي مادرت مي خريد*
*او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد
که پدرش مي کشيد*

*سال هاي آخر دبيرستان بود*
*بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده*

*من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم*
*تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد*
*او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت*

*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم*
*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته
است*
*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري
انداختي*
*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*
*براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتايج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم*
*تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود*
*جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*
*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*

*زندگي ادامه دارد*
*هيچ وقت پايان نمي گيرد*

*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*
*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او*
*هيچگاه در کنار هم نبوديم*
*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*

*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*
*و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او*

 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif] با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.


همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.


همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.


و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.


با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.


عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.


با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.


همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.


همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.


و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.


همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،


از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.


اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،


آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.


ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،


عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.


با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.


و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.


با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif] [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.[/FONT][FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
خدای عزیزم...

خدای عزیزم...

خدای عزیزم...
اون کساني که همین الان مشغول خوندن این متن، هستند

ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه.
و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه .
خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش,
تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیتها عاشقانه مهر بورزه.
خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما،
هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد)
و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه ی توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود...
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


نظرت چیه؟
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه
سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا
یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی
صندلی بشینن.

در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی
صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر
رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی
صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و
همینطور تا آخر.

...
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر
خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون
فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن
 

koray

عضو جدید
دنیای بچگی هام

دنیای بچگی هام

چقدر زود گذشت دنیای بچگی و و بازی با عروسکها و چه زودتر سالهای سر پرباد داشتن نوجوانی و سالهای تجربه عشق های رنگین و اینک منم زنی افتاده در مسیر سرنوشت و رهسپار جاده پر پیچ و خم زندگی.آه زندگی که چه آسان و سریع میشویی این همه خاطره را.دوستت دارم ای روزهای پاک کودکی /کاش جاودانه بودی ای عشق و هزاران آرزوی نشکفته و پرپر
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
هر گاه عبدی گناه می کند قطعه ای از زمین که در آن محل این
گناه را انجام داده است از خدا اجازه می خواهد بنده را در کام
خود فرو ببرد و آن شقفی که روی سر آنهاست از سقف بناها یا
آسمان است از خدا اذن می طلبند که بر سر آنان خراب شود .

اما خداوند متعال می گوید :
دست از بنده من بردارید و به او مهلت بدهید زیرا شما او را
خلق نکرده اید اگر او را خلق کرده بودید به او رحم میکردید.
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
راننده و جوان

راننده و جوان

راننده نیم تنه ی چپش را کاملا از شیشه ماشین بیرون آورد ، دست چپش را بلند کرد، فریادی

زد و با صدای بلند شروع کرد به بد و بیراه گفتن: آهای بچه پررو ، واستا ببینم ، مسافرای ما رو

قاپ می زنی ، هرچی می کشیم از دست شما شخصی هاس ، احمق...

با اخمهایی درهم و صورتی برافروخته و سرخ که کم کم داشت رنگ عوض می کرد به سمت

ماشین برگشت و با جوان کنار دستی اش شروع کرد به صحبت کردن ، نمی شه ، نمی شه

این طوری نون در آورد . راست میگن باید تو این جامعه گرگ بود ، اگه نخوری می خورنت ،

داداش دیدی چطوری مسافرای ما رو قاپید ؟

جوان نگاهی به موهای درهم و ته ریش ناموزون راننده انداخت ، سرش را برگرداند به روبرویش

نگاه کرد، نفسی عمیق کشید و گفت : چی بگم والا.

در این بین مسافرای تاکسی تکمیل شد، راننده ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ، در مسیر

با حالت درماندگی که آن را می توانستی از لبهای آویزان و غب و غب باد کرده اش بفهمی

شروع کرد به درد و دل کردن. باور کن از صبح تاحالا سه تا سرویس درستم نبردم ، با این وضع

که نمیشه زندگی کرد ، کرایه خونم دو ماه عقب مونده ، زن و بچه هام پول می خوان موندم

چیکار کنم. جوان وقتی دید عصبانیت راننده خاموش شده با صدایی آرام گفت: حق داری حاج

آقا دوره زمونه سخت شده ، نون در آوردنم همین طور. راستش منم الا از دانشگاه می آمدم و

اعصابم واسه یه سری مسائل بهم ریخته بود، اما وقتی چشم به اون کاغذ افتاد و متنش و

خوندم ، دلم یه جورایی آروم گرفت. راننده جاخورد و گفت : کاغذ، کدوم کاغذ؟ و جوان با انگشت

اشاره اش کاغذی را که از آیینه جلو آویزان شده بود به راننده نشان داد، راننده خواست متن

کاغذ را برای چندمین بار برای خودش بخواند که ناگهان چشمش به چیزی کنار چهار راه افتاد و

حواسش پرت شد. پلیسی در حال جریمه کردن پراید سفید رنگی بود، راننده کمی دقت کرد

ناگهان لبخندی برروی صورتش نشست و گفت : آی خداجون شکرت. راست میگن چوب خدا

صدا نداره، مسافرای مارو قاپ می زنی حالا تا شب جون بکن تا پول جریمه ها رو جور کنی و

بعد از خوشحالی بوقی برای راننده پراید زد و یک رج دندانهای سفید و زردش را بیرون ریخت و

لبخندی تحویلش داد و به راهش ادامه داد .

جوان به مسیر خودش نزدیک شده بود ، کرایه ماشینش را سمت راننده برد و گفت : آقا

بفرمایید، اما راننده که انگار در مستی پیروزی غرق شده بود ، جوابی نداد و جوان دوباره با

صدای بلندتر گفت :آقا بفرمایید، راننده این بار از خواب خوش پیروزی بلند شد و لبخندی به

جوان زد و گفت : جون داداش قابلی نداره و بعد پول را گرفت و جوان را پیاده کرد.

راننده در مسیر نگاهی به کاغذ کرد و گفت : اوس کریم شکرت . وجوان قدم زنان در مسیر خانه

این جمله را با خودش آرام زمزمه می کرد :

خدایا من در کلبه حقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی ات نداری ، من همچون تویی

دارم و تو همچون خود نداری.
 
آخرین ویرایش:

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی داداش
خیلی وقتا سرهمین دعواهایی که بین راننده ها پیش میاد جون مسافرابه خطر میفته برای منم خیلی پیش اومده که نزدیک بود تصادف کنیم
یا تو ایستگاه که ایستادیم ماشین شخصیا مسافرارو سوارمیکنند ودرطول راه اعصاب راننده خطی داغون بود
خداییش خیلی زحمت میکشن این خطی هااگه اعتصاب کنندکارمازار
من به عنوان یه دختر سخت برام سوارماشین شخصیا بشم دم همه ی راننده های زحمت کش که تو گرماوسرما اونقدر تحمل میکنند وصبر میکنند تامسافربیاد گرم
 

vahid.gerrard

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احساس میکنم دوتا داستان بهم چسبیدن!!!هیچ ربطی اول داستان به آخر داستان نداشت!!!!
کلا زندگی سخت شده...تو شهر ماهم دعوای تاکسی و شخصی هست ولی به نظرم حق با شخصیا باشه اوناهم دوس دارن یه لقمه نون در بیارن!!!!زندگی واسه همه سخته...
همه نیاز دارن...
تاکسی ها همش خالی میرن و میان تا دربسی بهشون بخوره کسیو سوار نمیکنن اصن!!!اگه شخصیا نباشن هیشکی به کاراش نمیرسه!!!
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد​
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد​
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،احساسی بود که مرا درک میکرد​
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
همیشه میترسیدم تو را از دست بدهم ، همیشه میترسیدم رهایم کنی ،مرا تنها بگذاری​
اما…. تو آنقدر خوبی، که به عشق و دوست داشتن وفاداری​
که حتی یک لحظه نیز فکر نبودنت را نمیکنم​
همین مرا خوشحال میکند ، همین مرا به عشق همیشه داشتنت امیدوارم میکند​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

اگر اندك . . .​
اندك . . .​
دوستم نداشته باشی​
من نیز تو را​
از دل می‌برم​
اندك . . .​
اندك . . .​
اگر یكباره فراموشم كنی​
در پی من نگرد​
زیرا​
پیش از تو فراموشت كرده ام​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم​
که گیسوانت را یک به یک​
شعری باید و ستایشی​
دیگران​
معشوق را مایملک خویش می‌پندارند​
اما من​
تنها می‌خواهم تماشایت کنم​
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند​
(به خاطر موهایت)​
قلب من​
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد​
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی​
فراموشم مکن!​
و بخاطر آور که عاشقت هستم​
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم​
موهای تو​
این سوگواران سرگردان بافته​
راه را نشانم خواهند داد​
به شرط آنکه، دریغشان مکنی​
 

Similar threads

بالا