داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,,


او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,


پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ,,,


پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,


عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,


و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,


پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."


هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند


__
 

ham_den

عضو
پــارســال بــا او زیــر بــاران راه می رفــتــم ...

امــسال راه رفــتــن او را بــا دیــگــری زِیــر بــاران اشــکــهآیــم دیــدم !

شــایــد بــاران پارسال

اشــکــهای کــس دیــگــری بــود ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غیرت و غرور و عشق | عرفان نظر آهاری

فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.

عرفان نظر آهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطاری به مقصد خدا | عرفان نظرآهاری

قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.


عرفان نظرآهاري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهايي ، تنها دارايي آدمها | عرفان نظرآهاري

نامي نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها دارايياش تنهايي.گفت: تنهاييام را به بهاي عشق ميفروشم. كيست كه از من قدري تنهايي بخرد؟ هيچكس پاسخ نداد.گفت: تنهاييام پر از رمز و راز است، رمزهايي از بهشت، رازهايي از خدا. با من گفتو گو كنيد تا از حيرت برايتان بگويم.
هيچكس با او گفتوگو نكرد.
و او ميان اين همه تن، تنها فانوس كوچكش را برداشت و به غارش رفت. غاري در حوالي دل. ميدانست آنجا هميشه كسي هست. كسي كه تنهايي ميخرد و عشق ميبخشد.
او به غارش رفت و ما فراموشش كرديم و نميدانيم كه چه مدت آنجا بود.
سيصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ يا نه، كمي بيش و كمي كم. او به غارش رفت و ما نميدانيم كه چه كرد و چه گفت و چه شنيد؛ و نميدانيم آيا در غار خوابيده بود يا نه؟
اما از غار كه بيرون آمد بيدار بود، آنقدر بيدار كه خوابآلودگي ما برملا شد. چشمهايش دو خورشيد بود، تابناك و روشن؛ كه ظلمت ما را ميدريد.
از غار كه بيرون آمد هنوز همان بود با تني نحيف و رنجور. اما نميدانم سنگينياش را از كجا آورده بود، كه گمان ميكرديم زمين تاب وقارش را نميآورد و زير پاهاي رنجورش درهم خواهد شكست.
از غار كه بيرون آمد، باشكوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتني. اما ديگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دريا دريا سكوت نوشيده بود.
و اين بار ما بوديم كه به دنبالش ميدويديم براي جرعهاي نور، براي قطرهاي حيرت. و او بيآن كه چيزي بگويد، ميبخشيد؛ بيآن كه چيزي بخواهد.
او نامي نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها دارايياش، تنهايي.


عرفان نظرآهاري
 

sahar alone

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی عالی بود:gol:
ساعت ها را بگو بخوابند .....بیهوده زیستن ما نیازی به شمارش نیست.....
 

سعید گروسی

عضو جدید
کاربر ممتاز
جملات زیباوبدردبخور

جملات زیباوبدردبخور

من خدا را دارم، كوله بارم بر دوش سفری می باید،سفری بی همراه، سفری تا ته تنهایی محض، سازكم با من گفت: هر كجا لرزیدی، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل، {من خدا را دارم} "مهران حاتمی
 

سعید گروسی

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی وقت ها سکوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی...
بعضی وقت هاسکوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری...
گاه سکوت به اعتراضه...
گاهی هم به انتظار...
اما بیشتر سکوت ...واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تودر وجودت داری ... توصیف کنه...!؟............
 

mina***

عضو جدید
دلم پرواز مي خواهد

دلم پرواز مي خواهد

دلم با تو پريدن در هواي باز مي خواهد

دلم آواز مي خواهد،
...
دلم از تو سرودن با صداي ساز مي خواهد

دلم بي رنگ و بي روح است

دلم نقاشي يک قلب پر احساس مي خواهد!
 
آخرین ویرایش:

sherly

عضو جدید
از حساب و کتاب بازار عشق هیچگاه سر در نیاوردم

و هنوز نمی دانم چگونه می شود هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی
من بدهکارت می شوم . . .
 

سعید گروسی

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی هیچ کس را نداشته باشی بهتراست،داشتن بعضی ها تنهاترت می کند...

گاه می انديشم، چندان هم مهم نيست اگر هيچ از دنيا نداشته باشم، همين مرا بس كه كوچه ای داشته باشم و باران...و انسان هایی در زندگيم باشند كه زلال تر از باران هستند...(شاملو)

نگذار ديگران نام تو را بدانند, همين زلال بيكران چشمانت, براي پچ پچ هزارساله آنان كافيست... (احمدشاملو)

هـــــــــرگز آینده ات را با کسی که برنامه ای برای آینده اش ندارد برنامه ریزی نکن

دفتر خاطره هاي تو را با يك مهر باطل شد بستم

بهترین انتقام این است که به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید، به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد.


دنیای عجیب ما !!! دروغ و راست
دنیای عجیبی شده است!!!
برای دروغ هایمان،
خدا را قسم میخوریم...
و به حرف راست که میرسیم،
می شود جان تو
 

سعید گروسی

عضو جدید
کاربر ممتاز

خدایا از تو معجزه میخواهم معجزه ای بزرگ در حد خدابودنت تو خود بهتر میدانی معجزه

ای که اشک شوقم را جاری کند....ناامید نیستم فقط دلتنگم..


چه تـــلـــخ است با بــــغـــض بنویسی

با خــنـــــده بخوانند

 

mina***

عضو جدید
یادت باشد،

مـــــــن اینجا

کنار همین رویاهای زودگذر

به انتظار آمدن تـــــو

خط های سفید جاده را می شمارم...

كاش بيايي عشق من

حتي دير

حتي اگراين شب به سپيده نزديك باشد

منتظرت مي مانم ومي دانم كه مي ايي

بايك بغل احساس

ومن سرمست ميشوم از حضورت♥♥
 
آخرین ویرایش:

kimiaye_hasti

عضو جدید
بعضی وقت ها سکوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی...
بعضی وقت هاسکوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری...
گاه سکوت به اعتراضه...
گاهی هم به انتظار...
اما بیشتر سکوت ...واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تودر وجودت داری ... توصیف کنه...!؟............

دقیقــــــــــــــــا!!!
مثل این روزای من!
 

mina***

عضو جدید
شکستم ولی تکیه گاه توام، بیبن بی کَس اما پناه توام

یه عمره که از غصه و غم پُرَم ، به جای تو بازم شکست میخورم

همون وقت که از زندگی خسته ای ، برات باز نشد هر درِ بسته ای

میخوام توی نقش تو بازی کنم ، به هر سختی تقدیر و راضی کنم
 

Similar threads

بالا