باید راه بیفتم
مگر چقدر می توانم به این خاطرات گمشده ی تار دل خوش کنم؟
این روزها انقدر از تنهایی و تاریکی و ترس
سروده ام که دیگر
برای آمدنت دلواپس نیامدن قاصدک ها نمی شوم!
باید از سمت پاییز و پروانه
به سوی تو بیایم!
می توانم هنوز ازسوسوی ستاره شمال
راه خانه ات را پیدا کنم!
شاید می توانم از عطر اهورایی دستانت
-که هنوز در برزخ دستان یخزده ام زنده است-
پیدایت کنم!
شاید
برای رسیدن به تو
فقط باید دوباره آغاز شوم!
باید راه بیفتم
قبل از اینکه خاطراتت هم
در پستوی خاک گرفته ی ذهن آشفته ام
گم شود!