ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: «اما این پستانک را دور میاندازیم. برای  اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آن را بمکد و مجال  نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید». اولدوز پستانک خود را  شناخت. همان که داده بود به ننه کلاغه. ننه بزرگ پستانک را انداخت  پایین. کلاغها هلهله کردند. ننه بزرگ گفت: «زن بابا، ننه کلاغه را کشت.  آقا کلاغه را ناکام کرد، اما یاشار و اولدوز آنها را فراموش نکردند. پس،  زنده باد بچههایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمیکنند».
اولدوز و کلاغها  ؛ صمد بهرنگی