بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما دیشب تو این گرد و خاک نشستید؟!!
خو یه ذره جارو میکردید چی میشد؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه رویی داره!!! پاشو برو ظرفارو بشور، شب مهمون داریم، بدوو
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
برو بینیم با من خوابم میاد تازه از سرکار اومدم
تازه ناهار خوردم با شکم پر که نمیشه کار کرد
تازه میخوام کتابم بخونم
تازه یه لیوان چایی هم بریز واسه من بیارم
تازه اون جارو برقی رو هم خاموش کن سر و صدا میکنه نمیذاره بخوابم با اون جارو دستی اینجا ها رو تمیز کن
شیشه ها رو گردگیری کن
بپر سرکوچه آجیل بگیر

 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو هم که همش خوابت میاد! کم خونی نداری؟
پاشو کار کن غذا هضم بشه، پاشو
هر وقت ظرفارو شستی و ذغال واسه کرسی آماده کردی برو کتاب بخون
خوب شد گفتی، آجیل، میوه، شیرینی، گل!!! هیچی نیست اینجا، برو بخر بیار
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینجام سرده
تاپیکم سرده! کاش امسال این تاپیک مثل سال اولش بشه، گرم گرم!
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخه این تنهایی تنبلی کرد نرفت ذغال بخره!
چیزی میخوری واست بیارم؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.
اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :

باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جنگ
پسر کوچکي از پدرش پرسيد : بابا ، جنگ چگونه به وجود مي آيد ؟
پدر جواب داد : پسرم فرض کن که دو کشور آلمان و انگلستان ، با همديگر اختلافي دارند . . .
مادر بچه که تازه وارد شده بود ، گفت : آلمان چه کاره است که با دولتي مثل انگلستان اختلاف داشته باشد ؟!
شوهر جواب داد : ما فرض کرديم خانم . . .
مادر جيغ کشيد : بي خود فرض کرديد ، اين فرض که صحيح نيست . . .
شوهر که عصباني شده بود ، وسط حرف او پريد و گفت : اصلاً به شما چه مربوطه که در صحبت ما دخالت مي کني ؟
زن چهره در هم کشيد و گفت : سر من داد مي زني ؟!
و بشقابي را که روي ميز بود ، برداشت تا آن را بر سر شوهرش بکوبد . . .
اما بچه وسط پريد و گفت : بس است پدر ، من فهميدم که جنگ چگونه پديد مي آيد .
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخیش، دلم تنگ شده بود واسه داشتان گذاشتن اینجا
ممنون که گفتی قصه بگم
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اساطیر یونان آمده است که نارسیس (Narcis) جوان زیبارویی بود که به عشقِ دلدادگان خود (از دختران زمینی و الهه‌های آسمانی) کمترین توجهی نداشت. یکی از شیفتگان او حوری (Nymph) زیبایی به نام اکو (Echo) بود که از عشق او روز و شب نداشت. روزی از روزهای دلدادگی، اکو در جنگل با آوازی شادمانه در گشت و گذار بود. هرا، همسر زئوس- خدای خدایان- او را دید و به او بدگمان شد و از فرط حسد نیروی سخن گفتن از او گرفت. از آن پس دیگر اکو نمی‌توانست سخن آغاز کند و تنها قادر بود واپسین کلماتی را که می‌شنود تکرار کند.

با این‌همه باز اکو درصدد فرصتی بود تا عشق خود را به نارسیس ابراز کند. روزی از روزها اکو در جنگل از دور نارسیس را دید، پس آرام به‌سوی او به‌راه افتاد. نارسیس خش‌خش شاخ و برگ‌ها را شنید و فریاد برکشید: «چه کسی این‌جاست؟» اکو گفت: «این‌جاست، این‌جاست، این‌جاست…» و باز ندا در داد: «هر که هستی، پنهان نشو، بیا.» و باز شنید: «بیا، بیا، بیا…» اکو گشاده‌رو به‌سوی نارسیس رفت، اما او رو برگرداند و گفت: «نزدیک‌تر نیا که مرا با تو مهری نیست. از من دور شو.» اکو رفت اما دل‌خسته و نومید نفرین کرد که: «ای خدایان! او را که قلبش از مهر عاشقانش تهی است، به عشق خویش گرفتار کنید تا از درد و رنج بی‌انتهای آنان آگاه شود.»
خدایان خواسته‌ی او را برآوردند. دیگر روز نارسیس که برای نوشیدن آب بر لب برکه رفته بود، تصویر خود را در آب دید و عاشق آن شد. از آن پس او هر روز کنار برکه زانو می‌زد و مدت‌ها به تصویر خود در آب خیره می‌شد. او نه غذایی می‌خورد و نه از آب برکه می‌نوشید (مبادا تصویرش در آب به‌هم بخورد!) و سرانجام روزی آن‌چنان شیفته‌ی خود شد که برای در آغوش کشیدن تصویرش خود را به آب افکند و در آن غرق شد. از آن روز اکو هم ناپدید شده است اما هنوز هم صدای مردم را که در کوه‌ها و دره‌ها فریاد می‌کشند، بازتاب می‌دهد. و خدایان نارسیس را به‌خاطر ناکامی‌اش به گل نرگس (Narcissus flower) بدل کردند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امتحان ملک الشعرا

پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است.
وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.

امتحان از این قرار بود که بهار می‌بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه‌هایی که به او گفته می‌شد،از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.

اولین سری واژه‌ها از این قرار بود:

خروس ، انگور ، درفش ، سنگ

و بهار اینچنین سرود :


برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست

سپس واژه های :

تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار

بهار سرود :

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید ا نو ا ر
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار

و در آخر:

گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک

و بهار چنین سرود :

ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک

بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید :

آینه ، اره ، کفش ، غوره

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :

چون آینه نورخیز گشتی احسنت !
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینا از وبلاگا دارم کپی میکنم
دیگه بقیش واسه فرداشب
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هی روزگار!!
قدیما قصه تموم میشد یکی یه استکان چای میداد دستمون! یادش بخیر
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا