بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمدصادق تو هنوز آواتارت رو عوض نکردی؟؟/بابا عوض کن اون ضایع رو!!:D
ببین آرام احترام خودتو نگه دار ها، دفعه آخرت باشه به این آواتار من چیزی میگی ها، دفعه بعد اگه چیزی بگی، اگه چیزی بگی ... :mad:
.
.
.
.
.
.
.
.
اگه چیزی بگی میشه دو بار :D:D:D

سلام
حالت چطوره؟
گریه برا چی؟
چی شده؟

سللااااااام به دوستای عزیز :gol:
خوبید؟شبتون به خیر
سلام
حالت چطوره؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
میگم آرامش جان چی شده یو هم از این شعر ها استفاده می کنی:D...نکنه...عا..;)

سرخود را مزن اینگونه به سنگ دل دیوانه ی تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران مدران جامه ی جان را مدران
مکن ای خسته دراین بغض درنگ دل دیوانه ی تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدردل وسنگ یکیست
قیل وقال زغن وبانگ شباهنگ یکیست
نه عاشق نشدم!ولی این شعر رو دوست دارم.خیلی قشنگ گفته
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

**sama

عضو جدید
اینم قصه

يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :

خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...

كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام محمدحسین.سلام علی جان
خوبید؟شبتون بخیر.بچه ها بیاین به این محمدصادق گیر بدین آواتارش رو عوض کنه!!

سکرت جونم چقدر آواتار خوشمزه ست !!!عسله!:D:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوستای گل؟ خوبین به لطف خدا؟
سلام حميد جان خوبي؟
سلام به داداشا و آبجی های گل :gol:
منم اومدم :D
خوفین همگی؟
به به علي داداش خودم
خوبي؟




دوستان با اجازه من بلم لالا...خوابای لواشکی ببینید...

شبت خوش خواباي خوب خوب ببني
سللااااااام به دوستای عزیز :gol:
خوبید؟شبتون به خیر
سلام سما خانم
شب شما هم بخير
خوبي؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام حمید جان.سلام معصوم جان.سلام سما جان.
مرسی از داستانت سما جان.:gol::gol:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز



دوستان با اجازه من بلم لالا...خوابای لواشکی ببینید...

شب بخیر:w21:
مرسی سکرت جان.واقعا :confused:
ملودی جون چه طوره؟خوبی؟
شک نکن:D
سلام به همه:smile:
خوبید؟
سلام
خوبی؟:gol:
اینم قصه

يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :

خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...

كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند
مرسی:gol::gol::gol: تشکرام تموم شده بود:(
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه:smile:
خوبید؟
سلام معصومه خانم
خوبي؟
سلام محمدحسین.سلام علی جان
خوبید؟شبتون بخیر.بچه ها بیاین به این محمدصادق گیر بدین آواتارش رو عوض کنه!!

سکرت جونم چقدر آواتار خوشمزه ست !!!عسله!:D:gol:
ممنون ارامش خانم
شب شما هم بخير
 

Ali 1900

عضو جدید
هدیه ی دلتنگی

چندروزمانده به كريسمس با تمام پس اندازم به فروشگاهي رفتم تا براي بچه هاي بي سرپرست هديه ي سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسركي را ديدم كه دست در دست خانمي با عروسكي در بغل به سمت من مي آمدند ، پسرك عروسك را در آغوش گرفته بود و با صداي بغض آلود مداوم به خانمي كه همراهش بود مي گفت : عمه خواهش مي كنم . آن زن هم با بي اعتنائي كامل رو به پسر گفت : جيمي بهت گفتم پولمان نمي رسد ، حالا برو عروسك رو بگذار سر جاش. و دست پسرك رو رها كرد و به طرف ديگر فروشگاه رفت . به آرامي به پسر نزديك شدم و از او پرسيدم عروسك رو براي چه كسي مي خواهي بخري ؟
آرام و با بغض گفت براي خواهرم .
گفتم مگر خواهرت كجاست؟
گفت : يك هفته است كه رفته پیش خدا و ادامه داد بابا مي گه مامان هم داره مي ره پيش خدا و پیش خواهرم . من مي خوام اين عروسك رو بدم تا مامان براش ببره ، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش تركيد و با گريه اي سوزناك گفت من خيلي دلم براشون تنگ مي شه . ولي بابا مي گه خواهرم اونجا خيلي تنهاست و ممکنه که بترسه ، در همين لحظه يه عكسي رو از داخل جيبش در اورد و به من نشون داد ( يكي از افراد داخل عكس خود پسرك بود ) و گفت مي خواهم اين عكس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت كه دلشون برام تنگ شد به اين عكس نگاه كنند .
من خيلي از شنيدن صحبتهاي پسرك ناراحت شدم و دلم مي خواست يه جوري كمكش كنم . يكدفعه يه فكري به سرم زد و به آرامي و به طوري كه اون پسرك متوجه نشود دست در جيبم كردم و مشتي اسكناس در آوردم و به او گفتم بيا دوباره پولهايت را بشمريم شايد اندازه باشد. گفت:عمه خيلي شمردتشون ولي هنوزم كمه ، با بي ميلي پولهايش را در دستم ريخت .
پولها را برايش شمردم و به او گفتم اين پولها كه خيلي زياده و تو مي توني با ااين پول اون عروسك رو بخري . پسرك خوشحال به دستهايم نگاه كرد و با صدائي لرزان از خوشحالي گفت اين پولها اينقدر هست كه براي مامانم گل رز سفيد بخرم آخه مامانم گل رز سفيد خيلي دوست داره . ديگر نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم بوسه اي بر پيشاني پسر زدم و گفتم: آره عزيزم مي توني هر چند تا كه دوست داري براي مامانت گل رز بخري .و در همين لحظه به خاطر نگاههاي پر از تعجب عمه ي پسرك مجبور شدم آنجا را به سرعت ترك كنم .
از فروشگاه كه خارج شدم به یاد مطلبي كه هفته ي گذشته در روزنامه خوانده بودم افتادم :مادر و دختري حين گذشتن از خيابان با اتوبوسي تصادف كرده بودند دختر در دم مرده و مادر در حال كما به سر مي برد . تا صبح روز بعد با اين فكر كلنجار مي رفتم كه آيا اين مطلب به اون پسرک ربطي دارد يا نه .
صبح روز بعد نيروي بي اراده، مرا به سمت كليسايي كه در روزنامه به آن اشاره شده بود كشاند.
داخل كليسا يك تابوت بود كه روي آن يك عروسك بود ودر بغل عروسك يك عكس و چند شاخه گل رز قرار داشت .
بله من در آن روز با دیدن اون پسرک و تابوت مادرش بزرگترین داستان غمناک زندگی ام رو تجربه کردم.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدیه ی دلتنگی

چندروزمانده به كريسمس با تمام پس اندازم به فروشگاهي رفتم تا براي بچه هاي بي سرپرست هديه ي سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسركي را ديدم كه دست در دست خانمي با عروسكي در بغل به سمت من مي آمدند ، پسرك عروسك را در آغوش گرفته بود و با صداي بغض آلود مداوم به خانمي كه همراهش بود مي گفت : عمه خواهش مي كنم . آن زن هم با بي اعتنائي كامل رو به پسر گفت : جيمي بهت گفتم پولمان نمي رسد ، حالا برو عروسك رو بگذار سر جاش. و دست پسرك رو رها كرد و به طرف ديگر فروشگاه رفت . به آرامي به پسر نزديك شدم و از او پرسيدم عروسك رو براي چه كسي مي خواهي بخري ؟
آرام و با بغض گفت براي خواهرم .
گفتم مگر خواهرت كجاست؟
گفت : يك هفته است كه رفته پیش خدا و ادامه داد بابا مي گه مامان هم داره مي ره پيش خدا و پیش خواهرم . من مي خوام اين عروسك رو بدم تا مامان براش ببره ، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش تركيد و با گريه اي سوزناك گفت من خيلي دلم براشون تنگ مي شه . ولي بابا مي گه خواهرم اونجا خيلي تنهاست و ممکنه که بترسه ، در همين لحظه يه عكسي رو از داخل جيبش در اورد و به من نشون داد ( يكي از افراد داخل عكس خود پسرك بود ) و گفت مي خواهم اين عكس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت كه دلشون برام تنگ شد به اين عكس نگاه كنند .
من خيلي از شنيدن صحبتهاي پسرك ناراحت شدم و دلم مي خواست يه جوري كمكش كنم . يكدفعه يه فكري به سرم زد و به آرامي و به طوري كه اون پسرك متوجه نشود دست در جيبم كردم و مشتي اسكناس در آوردم و به او گفتم بيا دوباره پولهايت را بشمريم شايد اندازه باشد. گفت:عمه خيلي شمردتشون ولي هنوزم كمه ، با بي ميلي پولهايش را در دستم ريخت .
پولها را برايش شمردم و به او گفتم اين پولها كه خيلي زياده و تو مي توني با ااين پول اون عروسك رو بخري . پسرك خوشحال به دستهايم نگاه كرد و با صدائي لرزان از خوشحالي گفت اين پولها اينقدر هست كه براي مامانم گل رز سفيد بخرم آخه مامانم گل رز سفيد خيلي دوست داره . ديگر نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم بوسه اي بر پيشاني پسر زدم و گفتم: آره عزيزم مي توني هر چند تا كه دوست داري براي مامانت گل رز بخري .و در همين لحظه به خاطر نگاههاي پر از تعجب عمه ي پسرك مجبور شدم آنجا را به سرعت ترك كنم .
از فروشگاه كه خارج شدم به یاد مطلبي كه هفته ي گذشته در روزنامه خوانده بودم افتادم :مادر و دختري حين گذشتن از خيابان با اتوبوسي تصادف كرده بودند دختر در دم مرده و مادر در حال كما به سر مي برد . تا صبح روز بعد با اين فكر كلنجار مي رفتم كه آيا اين مطلب به اون پسرک ربطي دارد يا نه .
صبح روز بعد نيروي بي اراده، مرا به سمت كليسايي كه در روزنامه به آن اشاره شده بود كشاند.
داخل كليسا يك تابوت بود كه روي آن يك عروسك بود ودر بغل عروسك يك عكس و چند شاخه گل رز قرار داشت .
بله من در آن روز با دیدن اون پسرک و تابوت مادرش بزرگترین داستان غمناک زندگی ام رو تجربه کردم.
:cry::cry::cry:
 

Similar threads

بالا