بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
آواي تو مي خواندم از لابتناهي
آواي تو مي آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
امواج نواي تو به من مي رسد از دور
دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي
وين شعله که با هر نفسم مي جهد از جان
خوش مي دهد از گرمي اين شوق گواهي
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي
 

mohammad m

عضو جدید
وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی ، گشاید بغض هایی را که پنهان در گلو دارم .

-_-_-_-_-_-_-_-_-_بیا تو لاو دات کام_-_-_-_-_-_-_-_-_-
 

mohammad m

عضو جدید
من شعر سکوتم را در گوش تو خواهم خواند، شب های بلندم را با یاد تو خواهم ماند، من ریشه ی عشقم را در قلب تو خواهم کاشت، آن صحبت اول را در خاطره خواهم داشت..
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست
عاشقم عاشق ، مرا با وصل و هجران کار نیست
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کرده ام جا تا چو آید غیر ، گویم یار نیست
دل به پیغام وفا هر کس که می آرد ز یار
می دهم تسکین و می دانم که حرف یار نیست
گلشن کویش بهشتی خرّم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل در ین گلزار نیست
سِرّ عشق یار با بیگانگان هاتف مگوی
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست

شعر از : هاتف اصفهانی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه قرّابی بیزار شدم ، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افکار نخواهم شد
چون یار من او باشد بی یار نخواهم ماند
چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من همان مجنون مست یاغیم، روز و شب محتاج جام باقیم
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقیم، از باده مدهوشم كنيد
در خرقه پنهان ميكنم، مي را و كتمان ميكنم، ترك ايمان ميكنم
هي بشكنم پيمان و هي تجديد پيمان ميكنم،ترك ايمان ميكنم
از باده مدهوشم كنيد، پندم اي زاهد مده
با كه گويم، من نميخوام نصيحت بشنوم، آي مردم پنبه در گوشم كنيد
از باده مدهوشم كنيد، دردي كشم، بار رفيقان ميكشم
پر ميكشم همچون هماي، در آتشم اي واي و خاموشم كنيد
از باده مدهوشم كنيد، با كه گويم، من نميخواهم نصيحت بشنوم
آي آي آي مردم،پنبه در گوشم كنيد
من همان مجنون مست ياغي ام، روز و شب محتاج جام باقي ام
يك شب كنار زاهد و يك شب كنار ساغي ام،از باده مدهوشم كنيد
 

م.سنام

عضو جدید
کسی که باغم تو سوخته وساخته منم
تو قمار عاشقی باخته منم
اونی که دردمنوهیچ نمیدونه تویی
کلبه عشق منوکرده ویرونه تویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل

ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل

جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل

پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل

از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل
خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل

هر تابش مهت را مهری هزار در سر
هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل

ماهی در درجت هر یک چو روز روشن
ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل

روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی
ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل

ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را
کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل

وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم
زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل

پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد
عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سالها ابردل این آسمان باران نداشت
اوبهانه از برای شادی چشمان نداشت
بادغم اورا سراسر در خودش پیچانده بود
اوهوای گریه وبغضی دراین عالم نداشت
اوبنام عشق هم هرگز نزد رگباره ای
رعدبرقی درکنارزخم این ماتم نداشت
تاکه از راه آمدی قلبش کمی درجان تپید
بغض او باران شدو دیگرغمی برجان نداشت
همچو یاقوت سپیدی بردلش تکیه زدی
بی تو ای یاقوت عشق .عاشق شدن معنا نداشت ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دور يا نزديک راهش مي تواني خواند
هرچه را آغاز و پاياني است
حتي هرچه را آغاز و پايان نيست
زندگي راهي است
از بهدنيا آمدن تامرگ
شايد مرگ هم راهي است
راهها را کوه ها و دره هايي هست
اما هيچ نزهتگاه دشتي نيست
هيچ رهرو را مجال سير و گشتي نيست
هيچ راه بازگشتي نيست
بي کران تا بي کران امواج خاموش زمان جاري است
زير پاي رهروان خوناب جان جاري است
آه
اي که تن فرسودي و هرگز نياسودي
هيچ آيا يک قدم ديگر تواني راند؟
هيچ آيا يک نفس ديگر تواني ماند ؟
نيمه راهي طي شد اما نيمه جاني هست
باز بايد رفت تا در تن تواني هست
باز بايد رفت
راه باريک و افق تاريک
دور يا نزديک
 

mahdi271

عضو جدید
تورا دوست میدارم

طرف ِ ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي کند
کلمات انتظار مي کشند



من با تو تنها نيستم، هيچکس با هيچکس تنها نيست
شب از ستاره ها تنهاتر است...







طرف ِ ما شب نيست
چخماق ها کنار ِ فتيله بي طاقت اند



خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صيقل ميخورد
من تو را دوست ميدارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت مي کند.




1334
احمد شاملو​
 

mohammad m

عضو جدید

دل از من برد و روی از من نهان کرد ، خدایا باکه این بازی توان کرد ، شب تنهایم در قصد جان بود ، خیالش لطف های بیکران بود . (حافظ)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
زندگی زیباست
زندگی اتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هرکران پیداست
ورنه خاموش است
و خاموشی گناه ماست.

راستش رو بخواید نمی دونم مال احمد شاملو یا اخوان ثالث هست (شرمنده)
 

mahdi271

عضو جدید
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را


فریدون مشیری
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این تازه نیست
قدیمی است
دو نفر
همه نیستند
همیشه نیستند
خویش اند
و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک
حدس دور دارند
برادر نیستند
که من بودم
تو نبودی
یا نمی دانم
شاید جوان بودم
شما جوان بودید
تو پیر بودی
کبوتران را دانه ندادم
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود
 

mohammad m

عضو جدید
شکوفه های صورتی فدای مهربونیات ، یه دل که بیشتر ندارم اونم فدای خوبیهات .
 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم!

باغبان از پی من تند دوید...

سیب را در دست تو دید...

غضب آلود به من کرد نگاه...

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...

و تو رفتی ...

و سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان

میدهد آزارم...

و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟!!



پاسخ دخترک سیب به دست:


من به تو خندیدم چون میدانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب

دزدیدی...

پدرم از پی تو تند دوید و تو نمیدانستی باغبان پدر پیر من است!

من به تو خندیدم تا با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم...

بقض چشمان تو لرزه انداخت به دستانم...

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک...

دل من گفت برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...

من رفتم و سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بقض تو تکرار کنان

میدهد آزارم...

و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب

نداشت؟!







 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
وقتی کسی تنهات گذاشت و رفت نگران خودت نباش که بدون اون چکار

کنی؟!

شرمنده دلت باش که به تو اعتماد کرد!









 

mahdi271

عضو جدید
گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست


حمید مصدق

تشکر یادتون نره
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش
رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت
به رودها پیوست
و روی رود روان رفت برگ
مرگ اندیش
به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی که دل زکویت نا شاد رفته باشد
بنیان آرزو ها بر باد رفته باشد
آن دلبری که بگذشت دامن کشان زکویم
ترسم زشور بختی نا شاد رفته باشد
عیبش مکن به رفتن راز نهان چه دانی
کان سوخته زبهر امداد رفته باشد
مرغ دل اسیرم همواره می گریزد
زآن ره که نقش پای صیاد رفته باشد
نقش جمال شیرین بگرفت دل زخسرو
آنسان که در خیال فرهاد رفته باشد
آزاده باش ای دل از بند و دام گیتی
خوش آنکه زین خرابه آباد رفته باشد
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر آستانه در گرد مرگ مي باريد
از آسمان شب زده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او راهميشه با خود داشت
به جان پيوست
به بيكران پيوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه اين چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين که از کنار تو رفتم
يک نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا بهاي هستي من بود
گر گل خشکيده اي ز کوي تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکيده را به سينه فشردم
آن گل خشکيده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم
جز به تو درمان درد از که بجويم
من دگر آن نسيتم به خويش مخوانم
من گل خشکيده ام به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهيبم زند که عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شکسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي کشم ز سينه پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا