اشعار و نوشته هاي عاشقانه

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان‌هایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم

ابتدا اشک‌های‌ مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را
امشب،
در اندیشه باران خورده ام،
چه کسی قطره ها را می چیند و،
طراوتشان را، به لبان خشک بهانه هایم می بخشد؟
چه کسی؟
برترکهای خسته کوزه خیالم، مرهم آبی می کشد
شاید حادثه ای
کنده خیال او را، به ساحل تن من، رسانده است
نمی دانم
اما
دیگر فاصله ائی نمانده،
من در ژرفای احساس تو شنا میکنم،
تا فردا
که در گنجه خیال تو پنهان شوم
چه زیباست، این پنهان شدن و دیگر پیدا نشدن
همچو، بادبادک دست کودکی،
که در اوج بی صدائی میرقصد
یا قایق کاغذی که، در تشت آسمان بی آب می رود
 

seashell

عضو جدید
دست خودت نيست ،
زن كه باشي گاهي دوست داري تكيه بدهي ، پناه ببري ، ضعيف باشي .
دست خودت نيست ،
زن كه باشي گه گاه حريصانه بو مي كني دست هايت را
شايد كه عطر تلخ و گس مردانه اش ، لابه لاي انگشت هايت مانده باشد .
دست خودت نيست ،
زن كه باشي گاهي رهايش مي كني و پشت سرش آب مي ريزي و قناعت مي كني به روياي حضورش .
دست خودت نيست ،
زن كه باشي همه ي ديوانگي هاي عالم را بلدي
 

seashell

عضو جدید
هنوز دست هایم

در دست های تو بود

که باران بارید

تو رفتی چتر بیاوری

و من هنوز که هنوز است

روی این نیمکت

منتظرم

که یا باران بند بیاید

یا تو با چتر

یا تو بی چتر

فقط برگردی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـیدانی زندگــی یک شــوخــی بــو د و تــمام حــرف هــای تــو

حتــی خــدا هم داشــت شوخــی می کــرد

تقصــیر مــن بو د کــه این شــوخــی را جــدی گرفتم

مـیدانــی گـاهــی سنگــدل تــرین ادمـه دنیـا هم کـه باشــی

یک آن یــاد کــسـی روی قفسـه سینـه ات سنگینــی میکــنــد

قــول مـیدهــم یــادت نــکــنـم یــادت را فــراموش خواهم کــرد

امــا وقتــی عکسـت را می بینم یــادت را که نــه

قولـم را فرامــوش می کنم

اشـک هایـم کـه سـرازیر میـشوند دیـری نمی پـا ید کـه قـندیل میـبندد

عـجب ســرد است هـوای نـبودنت

دیگـــر شیرین قصــه مــرد راحــت باش فــرهادم

بخاطر تو التماس کردم با لبهایی که خواهش هـم بلد نیست

چـه سـاده فکــر می کــردم می رسـد روزی کـه

روزهــا با لبخــند تــو از خــواب بیــدار می شــوم

فقــط بــدان

مــن باختــم

همیــن
 

seashell

عضو جدید
ازآدم‌هايي كه دوستت دارم ها را به بازي گرفتن ناراحت نشو

دوستت دارم ها قول ماندن نيست ... و عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست
دلت را بزرگ تر کن

ناراحت این نباش که چرا جاده‌ی رفاقت با تو همیشه یک‌طرفه است

مهم نیست

اگر همیشه یک‌طرفه‌ای شاد باش که چیزی کم نگذاشته‌ای و

بدهکار خودت، رفاقتت و وجدانت نیستی
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست ، آشفتگی خاطر ما می خواهد

عشق بر ما همه باران بلا می خواهد

آنچه از دوست رسد، جان زخدا می طلبد

و انچه راعشق دهد، دل به دعا می خواهد
 

P . N

عضو جدید
نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید
قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دستانت را برابرم مشت می کنی

و

می گویی

گل یا پوچ؟؟؟؟

در دلم

می گویم

فقط دستانت
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر لیلی به مجنون ناز می کرد
در عشقی برویش باز می کرد

اگر مجنون بیادش گریه می کرد
شکوه عاشقی افسانه می کرد

بقرن ما همی لیلی نباشد
دوام عاشقی خیلی نباشد


:gol:
 

*sasa*

عضو جدید
گاه جلوی آیــــنه می ایستم...

خودم را در آن میبینم...

دست روی شانه هایش میگذارم

ومی گویمـــ :

چه تحمـــــلی دارد ، دلت!!!
 

*sasa*

عضو جدید
یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی ،
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است …
خیالت راحت باشد ،
آرام چشمهایت را ببند ،
یک نفر برای همۀ نگرانی هایت بیدار است ...
یک نفر که از همۀ زیبایی های دنیا ،
تنها تو را باور دارد . . . . !!
 

*sasa*

عضو جدید
نمی شود با تو بود انگار...

یا خدا نشانه ها را برداشته یا تو از همیشه بی نشان تری...

و در این میان هیچ کاری از من ساخته نیست.

حتی اگر تنها چاره صبر است,

تا وقتی صدای پرآرامش حضورت در باغ پاییزی دلم می پیچد,

از تمام برگها,

به آغوش تو,

بی تاب ترم...
 

m roz

عضو جدید
اشک های من در چشمان تو چکار می کنند

اشک های من در چشمان تو چکار می کنند



اشک های من در چشمان تو چکار می کنند ؟

من این اشک ها را به بها ی نفیسی از

جناب باران خرید ه ا م ....!

بارهای بار به خاطر همین اشک ها

به باد ، به طوفان باج داده ام

به تلخکی که از برای خنداندن مردم

بارها از من تقاضا میکرد

این اشک ها را با لبخندهای من عوض می کنی ؟

ولی من این کار را نکردم

چرا با اشک های من گریه می کنی ؟!

تو که این قدر حریص نبودی

به یاد دارم که مردم را با چشم های خود می کریاندی

همه ی دریا ها را ...

دیروز از آقای شب شنیدم که می گفت

غروب که بر چشم خورشید می نشیند

چشمانت کم سوء می شوند

و از حناب آسمان پرسیدم که او نیز می گفت

تو فقط در روزهای آفتابی باران می شوی ؟!

نکنه همان بارانی باشی

که سال های پیش اشک هایم را از آن خریده ا م ؟!


عابدین پاپی

 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
من و سکوت خانه و یک دلِ تنگ و بی قرار
صدای پتک ساعت و مزه تلخ انتظـــــــار...

خون قلم ، نام تو و بهـــــــــانه های بودنت
من و دل و شکستن و بهانه های بی شمار

شمع و من و گریه ما،دلی پر از هــــوای تو
پر شده در سکوتمان،نغمه پرسوز سه تار

فضای خانه،عطر تو،اشک،گره خورده به بغض
غنچه باران زده ام،در این بهــــــــار سوگوار

هستی من،بودن تو،نبودنت،شکست من
چه بی صدا شکسته ام،در این سکوت مرگبار

غصه شده کار دلم،بدون تو،به یــــــــاد تو
ای آسمان،ای آسمان!تو هم شبیه من ببار!

من و دو چشم منتظر،یک دل سرد و بی قرار...
پرنده باز مردنی ست،بدون تو در ایین حصار................
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ستاره ای را
سناقج کرده ام
تا هر گاه
دلتنگت شدم
ان را نشان دلم دهم
و بگویمش
که تو نیز همین ستاره را میبینی
تا شاید
دل تنگیم
کمی
کاسته شود
 

zahra.71

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه اگر از خود نوری داشت٬
به گرد زمین نمی‌گشت
و زمین٬
به گرد خورشید
و تو
آن ماه در محاق مانده‌ای
که خورشیدی را
 به گردش در آورده است!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

بگو تو هم دلتنگ میشوی گاهی

دلم امیــــــــدِ واهی میخواهد

برای زنده ماندنـ .


 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]اسم دلم
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود


دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود


تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود


خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟


می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود


تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود


زنده‌یاد نجمه زارع


[/h]
 

esfahanfoam

عضو جدید
چشم تو


کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی


بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گل‌رنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر


من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم


بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است


فریدون مشیری
 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]خوب‌ترین حادثه
******************

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام
ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!


محمدعلی بهمنی


[/h]
 

esfahanfoam

عضو جدید
مرز جنون

کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها


تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون


دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی


 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]غزلواره[/h]این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه‌های با تو نشستن
سرودنی‌ست


این لحظه های ناب
در لحظه‌های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ تو
شنودنی‌ست

این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می‌سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق
ستودنی‌ست

تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان
ستودنی‌ست

من پاکباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ …
اگر که شیوه تو
آزمودنی‌ست

این تیره روزگار در پرده غبار
دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده‌های تو
گرد و غبار از دل تنگم
زدودنی‌ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می‌ربایم
اما چه؟
بوسه، بوسه از آن لب
ربودنی‌ست

تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود
غیر از تو
هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست

این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه‌های پرشور
این لحظه‌های ناب
این لحظه‌های با تو نشستن
سرودنی‌ست

حمید مصدق

 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]شبان عاشق[/h]من همان شبان عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی‌تکلف و رها
در خراب دشتهای دور

در پی تو می‌دوم
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده‌ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پرآب
دسته‌ای گل از نگاه آفتاب

یک عبا برای شانه‌های مهربان تو
در شبان سرد
چاروقی برای گامهای پرتوان تو
در هجوم درد

من همان بلال الکنم
در تلفط تو ناتوان
آه از عتاب!

سلمان هراتی

 

esfahanfoam

عضو جدید
بی حضور تو

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
..


تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای

خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار
جهنم‌اند

شمس لنگرودی

 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]تو می‌مانی[/h]نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد

نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها


نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

تو می‌مانی
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار

تو می‌خوانی
بهاران با ترنم‌های هر باران

تو می‌بینی
گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
نسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
و با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

تو را با مرگ کاری نیست
تو، خاموشی نخواهی یافت

الهی روح زیبا در بدن داری
تو نامیرای جاویدی

تو در هر شعله می‌مانی
تو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر می‌خوانی
و آواز تو را
حتی سکوتت را
لبان مردمان شهر، می‌بوسد

دوباره عشق می‌جوشد
تو چون نوری
سیاهی می‌رود،
اما تو می‌مانی..

کیوان شاهبداغی

 

esfahanfoam

عضو جدید
پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.


قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسو‌هاشان.

همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود.
هیچ آیینه‌ی تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست.»

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است، که به فواره‌ی هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله‌ی شهر، شاخه‌ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

سهراب سپهری

 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]وفای شمع[/h]مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم‌گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبح‌دم خندید من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت‌بینم هنوز

رهی معیری

 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]جای تو خالیست[/h]برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست


این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

 

esfahanfoam

عضو جدید
[h=2]در گلستانه[/h]دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.


پشت تبریزی‌ها
غفلت پاکی بود که صدایم می‌زد

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه‌زاری سر راه.

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ
و فراموشی خاک.

لب آبی
گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می‌چرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.

سایه‌هایی بی لک،
گوشه‌ی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.

زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند..
سهراب سپهری

 

Similar threads

بالا