اشعار و نوشته هاي عاشقانه

Zargham

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنگ
دنگ . . .، دنگ . . .

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ.

زهر اين فكر كه اين دم گذراست

مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.

لحظه ام پر شده از لذت

يا به زنگار غمي آلوده است.

ليك چون بايد اين دم گذرد،

پس اگر مي گريم

گريه ام بي ثمر است.

و اگر مي خندم

خنده ام بيهوده است.



دنگ . . .، دنگ . . .

لحظه ها مي گذرد.

آنچه بگذشت، نمي آيد باز.

قصه اي هست كه هرگز ديگر

نتواند شد آغاز.

مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

بر لب سرد زمان ماسيده است.

تند بر مي خيزم

تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

رنگ لذت دارد، آويزم،

آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:

خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پيكر اومي ماند:

نقش انگشتانم.



دنگ . . .

فرصتي از كف رفت.

قصه اي گشت تمام.

لحظه بايد پي لحظه گذرد

تا كه جان گيرد در فكر دوام،

اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،

وا رهانيده از انديشة من رشتة حال

وز رهي دور و دراز

داده پيوندم با فكر زوال.



پرده اي مي گذرد،

پرده اي مي آيد:

مي رود نقش پي نقش دگر،

دنگ مي لغزد بر رنگ.

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ:

دنگ . . .، دنگ . . .

دنگ . . .
 

Biomedical

عضو جدید
خاک بی حاصل بارون خورده!
غنچه ی وانشده پژمرده!
گل ازعالم و آدم رونده!
................................تو رو چی از عاشقی ترسونده!!؟؟

چرا از نگاه من بیزاری؟
تو که هستیمو تو دستات داری
چرا از عاشقی حیرونی چرا؟
چرا قدرمو نمی دونی....چرا؟؟
 

pashlagh

عضو جدید
رفتنت آغاز ويراني است حرفش را نزن
ابتداي يک پريشاني است حرفش را نزن
گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشم هايم بي تو باراني است حرفش را نزن
آرزو داری که ديگر بر نگردم پيش تو
راهمان با اينکه طولاني است حرفش را نزن
دوست داري بشکني قلب پريشان مرا
دل شکستن کار آساني است حرفش را نزن
خورده اي سوگند روزي عهد ما را بشکني
اين شکستن نا مسلماني است حرفش را نزن
حرف رفتن مي زني وقتي که محتاج توام
رفتنت آغاز ويراني است حرفش را نزن


 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
آخرين بار كنار تو

آخرين بار كنار تو

می دونی ؟ یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگمو بزنم تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی ..... من تیغ و از جیبم در میارم.... نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه... روی سنگ های سفید و نمی بینی که دستم می سوزه من لبمو گاز می گیرم که نگم : آخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی و هیچ چیز رو نمی بینی من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپمو.....خون ازش میاد می دو نی ؟ دستمو می ذارم رو زانوهام خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه.....حیف که چشمات بسته است نمی بینی ..... تو بغلم کردی نمی بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی تا گرمم شه می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی............ نفسم گرفت.. می بینی ولی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم ...می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسم خودمو بکشم از سرد شدن... از این هایی که مردن... از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آروم آروم ...در کناره تو ... و در آغوشه تو ... گریه نکن من دیگه نیستم که ببوسمت.....بگم خوشگل شدی تو خیلی گریه می کنی دلم می شکنه ... دلم نا زکه... نشکونش باشه ؟ من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ....ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه... اما فایده نداره من مر دم ... ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا .... ولی گریه نکن


 
آخرین ویرایش:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادم مي آيد آخرين ديدار را

در ذهنم تصاوير مي گذرند

ديداري تلخ

و بعد از آن

ابرها هم

گريه نکردند

همه چيز عادي بود

و فقط در قلب من هياهوي عشق بود

همه چيز عادي

آدمها مي آمدند و مي رفتند

خيابان خلوت مثل هميشه

گياهان سبز و شاداب

خورشيد جانانه مي تابيد

ولي فقط قلب من بود

که با هميشه اش متفاوت بود

حالي داشت که هيچوقت نداشت

قلبم مرده بود

مردن را تجربه نکرده بود

و نفس نکشيدن را

تو رفتي

تو از نگاهم رفتي

ولي...

جانم، روحم، وجودم، همراهت آمد

اشکهايم مسيرت را مي شستند

لبهايم قدمهايت را مي شمرد

قلبم نفسهايت را احساس مي کرد

چشمهايم...

و چشمهايم تا هميشه به خم خيابان خيره ماندند

يک رفتن تلخ

يک ظهر داغ لعنتي

يک احساس

آخرين ديدارم بود

آخرين لحظه هاي عمرم

آهنگي محزون در تمام وجودم

خاطره اي تلخ براي تمام عمرم

تو رفتي

تو رفتي و روحم را به همراه بردي

هنوزم آخرين کلامت در گوشم تکرار مي شود

ديگر دوستت ندارم

صدايي زيبا، اما تلخ، اما تلخ

دقايق بي رحمانه گذشتند

و تو هم با عاشقانه ترين صدا

مرا ترک کردي

و وجودم را در پس تاريکي آن ظهر لعنتي

در شلوغي آن خيابان هميشه خلوت

خاک کردي

و نگاهت را براي هميشه از من گرفتي

سالها از آن روز مي گذرد

و هنوز چشمم به خم همان خيابان خلوت

خيره مانده

آخرين ديدارم بود
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
مي بيني سكوتم را !


مي بيني درماندگي ام را ؟!

مي بيني نداشتنت چه بر سر فرياد خاموشم آورده است ؟!

مي بيني ديگر روياي داشتنت هم نمي تواند تن لرزه هاي شبانه ام را آرام كند ؟!

مي بيني هق هق نگاهم چه سرد بر ديواره ي هميشه جاودانه ي نبودنت مشت مي زند ؟!

مي بيني ؟! ...

ديگر شانه هايم تاب تحمل خستگي هايم را ندارد

ديگر حتي حسرت باران هم نمي تواند حسرت نداشتن تو را كم كند

ديگر آنقدر بغضم سنگين شده است كه توان گريستنم نيست.


همیشه منتظرتم

این تصویر تغییر اندازه داده شده است. برای مشاهده تصویر کامل روی این جایگاه کلیک کنید. تصویر اصلی دارای اندازه 679x696 می باشد.
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
هيچ تنها و غريبي طاقت غربت چشمات و نداره



هر چي دريا رو زمينه نميتونه



قد چشمات ابر باروني بباره



وقتي دلگيري وتنها .... غربت تمام دنيا



از دريچه ي قشنگ چشم روشنت مي باره



نمي تونم غريبه باشم توي آيينه چشمات



تو بزار كه من بسوزم مثل شمعي توي شبهات



حرفي داري روي لبهات اگه آه سينه سوزه



اگه حرفي از غريبي ، اگه گرماي تموزه



تو بگو به اين شكسته قصه هاي غصه هاتو



اضطراب و نگراني حرفاي دلواپسي تو

 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
همه جا تاريك است،

نمي بينم كه چه مي نويسم،

اما مي دانم كه چه مي خواهم بنويسم،

از تو مي نويسم، از نگاه تو، از حرفهايت، از حضورت، از ...

براي تو مي نويسم، براي چشمهايت، براي لب هايت، براي ...

به تو مي انديشم، به تو تقديم مي كنم، به تو سلام مي كنم،

حياط عاشقي امشب چقدر خلوت است،

هيچ رهگذري عبور نمي كند، صداي گريه و زمزمه نمي آيد، امشب عاشقي غريب است.

آرام در حياط عاشقي قدم مي زنم.

دوست دارم همين جا نوشته ام را تمام كنم،

دوباره احساس مي كنم كه كلمات ديگر هيچ تاب و تواني براي احساسات من ندارند و من هم به آنها بي اعتماد شده ام

 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
يروز تو بودی و گام به گام با تو
امروز ياد خاطرات
ديوانه تر از گذشته فرياد جنون سر می دهم
فراموشی جايی نخواهد داشت
من با ياد تو نفس می کشم
جمعه ی سياه رفته است
ياد تو از خاطر من نمی رود
ديروز...لحظه لحظه ها
پر بود ز شادی
آخر ما با هم بوديم
همره هم بوديم
ما ديوانه ی هم بوديم
من ديوانه ات می مانم
و به آن افتخار می کنم
آخر تو همه ی زندگی من هستی
همه ی بود و نبود.
عشق و و جود.
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
چه شام ها كه چراغم فروغ ماه تو بود


پناهگاه شبم گيسوي سياه تو بود

اگر به عشق تو ديوانگي گناه من است

زمن رميدن و بيگانگي گناه تو بود

دلم به مهر تو يكدم غم زمانه نداشت

كه اين پرنده خوش نغمه در پناه تو بود

عنايتي كه دلم را هميشه خوش ميداشت

اگر نهان نكني لطف گاهگاه تو بود

بلور اشك به چشمم شكست وقت وداع

كه اولين غم من آخرين نگاه تو بود
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
من يک دوزخ دور افتاده ام که آتشها هم از هم نشينی با من ميگريزند .
يک حسرت قديمی يک نفرت تکراری يک تنهايی بی حاصل
من يک تاريکی مبهم که هيچ ستاره ای دوست ندارد با من دوست شود
يک تصوير رنگ و رو رفته در قابی فرسوده . يک کاسه خالی از شبنم.
من يک خيال خامم . يک وسواس بيهوده . يک آرزوی موهوم .
يک شوربختی محتوم که ميترسم خود را در آينه تماشا کنم.¡
من يک سرگزشت دردناکم .يک سرنوشت شوم .يک باغچه زشت
که در برزخ معلق مانده ام .يک کابوس ترسناک .
يک رويای آشفته.
و اگر چه دوزخم و اگر چه جز باد چيزی در دست ندارم .امّا تو را دوست دارم
و بهشت گمشده ام را در چشمان تو ميجويم و در حرفهايت که به رنگ
وحی و عطش از کنارم عبور ميکنند اقامت ميکنم
در غيبت تو هزاران عشق دست نخورده صدها افسانه ناگفته ويک يوسف
متولد نشده حضور دارند
اگر چه پيراهنم را از شاخه های دوزخ بافته اند امّا عطر بهشتی تو
در تک تک سلولهايم خانه دارند .اگر چه يک علف هرزم امّا اگر صبحگاهان
صدايم کنی از پشت درخت های نارون قد ميکشم
و لاله وار به سوی تو می آيم .....

__________________
 

MaaRyaaM

عضو جدید
من با عشق پودر مي شوم
زنگ ميزنم
و تو با عشق طلاي خالص مي شوي
عشق از من
ديه مي گيرد
اما تو بيمه شخص ثالث مي شوي!
 

MaaRyaaM

عضو جدید
نگران نباش
نمي شود دوستت داشت
لجم هم که بگيرد از دستت
نهايتش اين است که
دفترچه ي خاطراتم
پر از فحشهاي عاشقانه مي شود
 

MaaRyaaM

عضو جدید
چقدر گريه مانده تا دوستم داشته باشي
آقاي لعنتي؟!
اين چه کاريست که داريد با دل من
دل من گفتم؟
معذرت ن م ي خ و ا ه م
تو را مي خواهم
دل که ديگر دل نمي شود برايمان
دلتان راضي باشد جناب...
دلمان براي شما
چشمم را مي بندم و دلم را باز مي گذارم
لااقل بيا زنگ بزن و فرار کن
تا دلم خوش باشد
چشمهايم که بسته است
فکر مي کنم بچه همسايه بود که توپش را...
توپ؟؟
راستي دل ما که حياط ندارد
دل ما که باغچه ندارد
دل ما...
غصه نخوريد برايمان
دلمان شما را دارد..."شکر"
 

MaaRyaaM

عضو جدید
تو ماه را بيشتر از همه دوست داشتي
و حالا ماه هر شب
تو را به ياد من مي اورد
مي خواهم فراموشت کنم
اما اين ماه
با هيچ دستمالي از پنجره ها پاک نمي شود
 

MaaRyaaM

عضو جدید
عشق اگر وجود داشته باشد
الویت اول زندگی آدم می شود
وقتی ...نگو عاشقمی
وقتی به فکر همه هستی
جز من!!!
 

MaaRyaaM

عضو جدید
باران که نبارد
تو هم که نباشي
"فصلش تمام شده" را هم گل فروش مي گويد...
 

MaaRyaaM

عضو جدید
براي بار هزارم مي خوانم
آقاي مسافر
قادرم شما را با
چهارده شاخه گل سرخ
يک ديوان حافظ
و يا به عدد سال تولدتان
بوسه از رفتن منصرف کنم
آيا قادرم؟!
 

MaaRyaaM

عضو جدید
بسته هاي کاموا
کجا مرا گرم مي کند
وقتي دستهاي تو نيست
يکي زير يکي رو
يخ مي زنم از سرما
 

MaaRyaaM

عضو جدید
دفترم را که باز مي کني
متکلم وحده ها مي پاشند بيرون
باور کن تقصير من نيست
تو باعث يکنواختي دفتر مني
آخر محض رضاي دل من
محض خاطر دل قلم خواب آلوده ات
يکبار هم تو براي من بنويس...
 

MaaRyaaM

عضو جدید
خودتان را ناراحت نکنيد آقا
باور کنيد اتفاق مهمي نيفتاده
فقط بند دل دخترک پاره شده مثل تسبيح
انتظاري هم از شما نيست
من خودم چشم دوخته ام به اميد وقوع يک اتفاق
که اتفاقا
هيچ ربطي به دنياي من و شما ندارد!
 

MaaRyaaM

عضو جدید
عاشق هايت را مثل کانال تلويزيون عوض مي کني
و با افتخار مي گويي
که عشق برايت اين چنين است!
و من مي خندم
به برنامه هايي که

هيچ کدامشان به درد تو نمي خورد!
 

Similar threads

بالا