اشعار و نوشته هاي عاشقانه

kamal_n13

عضو جدید


میان من و تو فاصله هاست
کاش می دانستی
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشیدن داری
دستهای تو توانایی آن را دارند که مرا زندگانی بخشند
چشم های تو به من می بخشند
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطح برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی
روی تو را کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن سر را
که عجیب عاقبت مرد
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
افسوس کاشکی می دیدم...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه
خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته در دل شبهای بی سحر
گریاندویده در پی فردای بی امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق
در آسمان پخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
این رهگذر منم که همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برایم به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت
دیگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازی نمانده است
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم


چقدر خاطره داریم با مرور از هم


دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم


نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم


تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم


اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم


نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی


بخوان که پاره شود بند های تور از هم


نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم


شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم


مهدی فرجی

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت


گفت و گوئی و خیالی ز جهان من و توست


نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل


هرکجا نامه ی عشق است، نشان من و توست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پسرکی بر روی تخته سیاه دو خط موازی کشید
خط اول به خط دوم گفت:
ما می توانیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم
خط دوم قلبش تپید و لرزان گفت:
بهترین زندگی؟
در همین لحظه معلم فریاد زد:
دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند
و بچه ها فریاد زدند:
دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند
مگر اینکه یکی از آنها بخاطر دیگری خود را بشکند!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زورق خاطره ها..

زورق خاطره ها..

گفتي مرا به خاطره ها بسپار

كاش مي دانستي
ديرگاهي ست ياد‌‌ ِ تو را
در زورقي به وسعت احساسم گذاشتم
و در رودخانه ي زمان
رها كردم
تا هرچند ، كلبه ي دلم
خاموش شود
در قاب خاطراتم
جاويد شوي
مدت ها ميگذرد
و ديگر همه ديده اند
مردي را
كه هنوز در كنار رودخانه
چشم بر زورقي
از دويدن باز مانده...
 

noom

عضو جدید
بدترین بی پناهی بی پناهی دست هاست.. چشم ها می توانند بسته شوند اما دست ها.. دست ها کجا می توانند بروند؟؟​

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من اگر روح پريشان دارم


من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
در غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان، لب خندان دارم به تو و عشق تو ايمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارمبه تو و عشق تو ايمان دارم



 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بی صدا بگذر از من
مرا با تو پیوستنی نیست
پیش از آنکه بشکنی
بی صدا بگذر از من
یکبار ولی مرا به نام صدا کن
!! تا بلند بلند گریه کنم حسرتت را
و یکبار بخند
خنده ات زیباست
خنده ات آرامش تمام بیقراری هاست
بیصدا بگذر از من
مرا با تو پیوستنی نیست
یکبار ولی
با نوای سه تارت
کوچه را در هم بریز و مرا
تا بلند بلند برایت بخوانم
! آواز کوچه گردی های شبانه ات را
خوش به حالت
!! تو- لا اقل- مرا داری
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم نفس گرم شقایق را در سینه ی کوه..............
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تواناترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند ، شاید سکوتی تلخ، گویای دوست داشتنی شیرین باشد ..
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
نگاهم کردی
نگاهت کردم
دستم را به سویت گرفتم
آن را گرم فشردی
به گرمای نگاهم لبخند زد ی
مهر را در میانمان یافتی
و به من آموختی
روزگارم رابه توبخشیدم
و چشمانت را از آن خود کردم
عشق را هدیه کردیم
لذت بودن را در آغوش هم یافتیم
و عاشق شدیم
رنجیدیم
بخشیدیم
و عاشق ماندیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
یخ ها درون پیرهنم : آب! آبِ آب!
شعر است یا شراب دو چشمت که نابِ ناب؟!
گنجشککی که کنج دلم درد می کشید،
امشب به روی شانه ی تو خواب! خوابِ خواب!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تنها میخواهم کمی بمیرم

دیشب در فضای دلگیر بینمان
در جستجوی خواهش مبهم شادی افزا
تمام شناختنیها را برشمردیم
اما از پرتو مهربان چشمانت شرمم آمد که بگویم من کمی مرگ میخواهم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
***
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
رنگ ها را از طبیعت به امانت می گیرم
زیبایی آسمان و دریا را می ربایم
آرامش کوه را شبانه شکار می کنم
تا تو را در کنج یک رویا پیدا کنم
و همه چیز را
به تو ببخشم
تماشایت کنم
و بعد بگذارم بروی...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه از هجر تو خونيــــنم و گريان که مپرس
عاشقي خسته و نالان و پريشـــــان که مپرس

بي خبر از شعف وصلت ياران و رفـــــــــيق
سالک دشت غم و کوه و بيابان که مـــــــپرس

ريزم امشب ز غم هــــــــــجر تو اي ماه سماء
اشک چون دانه ي پر شوکـت باران که مپرس

خانه ي عشق که کردم طـــــــــلب از در گه تو
شده سهمم همه اين خانه ي ويــــران که مپرس

سوخت پروانه ي جانم ز تف عشــــــــق تو يار
سوخت از آتش و سوز و غم هجران که مپرس

سوزش عشق شد و سينه ي ما را بگداخـــــــت
آفتي بود بر ين ديــــــــــده و بر جان که مپرس

چه کنم شکوه که فريــــــــــاد به کويــــت نرسد
شکوه از ماتم و اندوهم و حرمــــان که مپرس

مي زنم يک قدحي هر شب ازين سوز فــــراق
قدحي از سر انـــــدوه تو جانــــــــان که مپرس

عاشقم کاين همه دارم به دلم دولت عشـــــــــــق
عاشق روي تو اي يوسف کنعان که مـــــــپرس

غمگسار تو بريـــــــــن کنج خراب دل خويـــش
همه افــــــــسرده و آزرده و نالان که مـــــپرس

دارم از مکـــــتب عشــــــاق هـــــمه درس وفا
گر چه آفت شده بر سينه ي بريان که مـــــپرس

مـــــــي زند اين دل غمـــــديده ز بيـــــداد فلک
شعر امـــــــــــيّد بر ين دفتر و ديوان که مپرس
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در آخرين لحظه ديدار به چشمانت نگاه كردم و گفتم :
بدان آسمان قلبم با تو يا بی تو بهاريست
همان لبخندی كه توان را از من می ربود بر لبانت زينت بست.
و به آرامی از من فاصله گرفتی بی هيچ كلامی.
من خاموش به تو نگاه می كردم و در دل با خود می گفتم:
ای كاش اين قامت نحيف لحظه ای فقط لحظه ای می انديشيد
كه آسمان بهاری يعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی
و اين جمله ،جمله ای بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنايی بود برای با او بودن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر وصال است از تو قسمتم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با دلی بی تاب می خوانم تو را
مثل شعری ناب می خوانم تو را

در کنار جویباری از غزل
با سرود آب می خوانم تو را

شب به قصد کوچه بیرون می روی
در شب مهتاب می خوانم تو را

خستگی را می تکانم از تنت
با زبان خواب می خوانم تو را

با لبانی که عطش بوسیده است
با صدای آب می خوانم تو را

عکس خاموشم که تا پایان عمر
با دلی بی تاب می خوانم تو را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
 

MaC_MaC

عضو جدید
گرچه كوچيدي از اين باغ ولي خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قيامت با من
........................................................
شبي مجنون به ليلي گفت
كه اي محبوب بي همتا
تو را عاشق شود پيدا
ولي مجنون نخواهد شد
...................................................
الفت شبهاي خوش را روزگاز از ما گرفت
اي خوشا روزي كه باهم روزگاري داشتيم...
.............................................................
آن كه ميگفت منم بهر تو غم خوارترين
چه دل آزارترين شد..چه دل ازارترين
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
وقتی که دلتنگی حرف نگاهت بود
در فصل رویاها
تا شعر هر قصه
سهم تو از دنیا بخت سیاهت بود
دور از خیال عشق
در برزخ غصه
پهنای غربتت را حس می کردم
من نیز مثل تو
از آتش این غم خاکستری سردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
او خالی از هر نقش، از هر رنگ
من خالی از هر شوق، بس دلتنگ
در کنج زندان فراموشی
رنجیده از یاران بس دلسنگ
جولان تنهایی در روحمان،از چهره ی مأیوسمان پیداست
"بوم سفیدم" مثل من تنهاست
گرچه وجودش ،تاروپودش، پارچه ست اما...
میدانم او هم مثل من لبریز از احساس
بی انتها تنهاست
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم ارزو کردم
.........
 

Similar threads

بالا