اشعار و نوشته هاي عاشقانه

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است
گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!




فاضل نظری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوای ساز تو از جان خسته می آید
چو شیونی که ز قلب شکسته می آید
گهی به گریه بشکسته در گلو ماند
گهی چو خنده مرغ خجسته می آید
سراغ ساز تو را ناخدای من گیرد
که دل شکسته پی دل شکسته می آید
چه داغها که ز ساز تو بر دل است
مرا که تیر بر جگر صید خسته می آید
هزار شکوه ناگفته در نگاه من است
چه ناله ها که ز لبهای بسته می آید
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود
برلوح ساده ی دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آ‏رمیده بود
جانم همه شرار وبه پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم ازبوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود


سيمين بهبهاني
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطار ميرود
تو ميروي
تمام ايستگاه ميرود[FONT=&quot] ...[/FONT]

و من چقدرساده ام
که سالهاي سال
در انتظارتو
کنار اين قطارِرفته ايستاده ام
وهمچنان
به نرده هاي ايستگاهِ رفته
تکيه داده ام[FONT=&quot] ! ...[/FONT]
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری
سوارانی که در راهند میگویند می باری
تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم
مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری
مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی
مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری
زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند
و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری
هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد
عطش دارم بگو: کی بر دلم یک ریز می باری....
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تورا گم کرده ام امروز...
و حالا لحظه هاي من ...
گرفتار سکوتي سرد و سنگينند ...
و چشمانم که تاديروز به عشقت مي درخشيدند ...
نمي داني چه غمگينند !!! چراغ روشن شب بود ...
برايم چشم هايت
ونمي دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام ...
بي تاب و دلگيرم ...
کجا ماندي که من بي تو هزاران بار ، در هر لحظه مي ميرم.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من می دانم؛
می دانم روزی از کوچه دلتنگی هايم گذر خواهی کرد.
من آن روز٬ کوچه را با اشک هايم آب خواهم داد تا؛
بوی خوش آمدن يار همه را با خبر کند؛
و به انتظار ديرينه ی من پايان دهد.
من تو را٬ عشقت را٬ حتی دوست نداشتن هايت را٬ در سينه ام٬ در خيالم و در روحم حبس خواهم کرد.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
صداي مهربانت کو؟

لبت کو؟

بوسِه ات کو؟

گونه هايت کو؟

نوازش هاي با جان آشنايت کو؟

بيا نور نگاهت را چراغ شامگاهم کن

بيا آن دست هاي گرم را پشتو پناهم کن

بيا

در اين سياهی ها


نگاهم کن، نگاهم کن
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در عبور ازکوچه هاي سرد شهر
گرمي دستان پُرمهر تورا گم کرده ام
تا کجا بايد بدون تو روم؟
تابه کي تنها شريک شب شوم؟
بي تو من هيچم، نه ما هستم نه من
بي تو من بي سايه تر، از آفتاب
عکس بي چهره و يا محصور قاب...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
این بار هم که

تاول پاهایم خشک شود

دوباره عاشقت می شوم

دوباره راه می افتم

دوباره

گم می شوم.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
يک نفر آينه می بندد
ديوارهای سست خانه ی دلم را سرتاسر
تا مجال در گشايی اش بخشد
در کوفتن های عشقی که
تو را خبر آورده است !
تويی که حالا زيباتر از هميشه
می توانی در اين همه آينه بندا ن
هزار هزار بار ،
در من تکرار شوی ...
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمـــــزمــه

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من همان شبان ِ عاشقم

سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
[/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟

صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند

ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند

شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند

« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

مهدی سهیلی ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهانه

اصلا چرا دروغ همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چه دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بی فایده است اینهمه دوری, فدای تو

دریای من, به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو

ناقابل است بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" يی
بر نيايد دگر آواز از "من"!

ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست،
بپذيريم به جان،
هر چه جز ميل دل او ،
بسپاريم به باد!

آه !
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:
بيستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده می زد " شيرين" ،
تيشه می زد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بيدردی "شيرين" فرياد .

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان کسی ريختن است!
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيرينی اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين ،
بی نهايت زيباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به اميدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی يا نرسی!

سينه بی عشق مباد!!

فريدون مشيري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک بارانم بی جرم گناه در پشت میله های زندانم


به جرم عاشقی در غربت محکوم به اعدامم


اشک بارانم من یک رویا در نیمه شب زیر باران در بیابانم


به قید قرعه در این گرداب گناه گرفتارم


اشک بارانم دوست دارم عاشقانه بمیرم


دوست دارم خودم را به تو برسانم


اشک بارانم نمی توانم تو را در توصیف خود بگنجانم


ولی همیشه عشق تو را در قلب خود می پرورانم


اشک بارانم من به یاد تو همیشه در فکر حیرانم


برای رسیدن به تو در انتظار غروب بی پایانم


اشک بارانم من عاشق قطر های بارانم


برای رسیدن به تو در انتظار بارانم


اشک بارانم .................................................................................
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
 

MaC_MaC

عضو جدید
خاطرم نيست
تو از باراني
يا كه از نسل نسيم
هرچه هستي
گذرا نيست..هوايت يادت
فقط آهسته بگو
با دلم ميماني...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
همهمه باد دور شده است
و گوش ماهي هايم
بي هيچ دلهره اي
نام تو را آواز مي دهند!
آيا شاه ماهي ها اجازه خواهند داد
تو يك بار ديگر
سر از آب در آوري و
با افسون نگاهت
در اعماق آب ها غرقم كني؟
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی می پرسد :اندوه تو چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم
برای آنکس که باید و نیست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

میان تاریکی، تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
تو را صدا کردم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من به يك ماه مي انديشم
من به حرفي در شعر
من به يك چشمه مي انديشم
من به وهمي در خاك
من به بوي غني گندمزار
من به افسانه نان
من به معصوميت بازي ها
به ان كوچه باريك دارز
كه پر از عطر درختان اقاقي بود
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی ، دلتنگم .
براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پاییزاست

بغض آسمان می ترکد

و فرشته ها می گریند

کسی چه می داند

شاید برای تنهایی من

یا غریبی تو..

.......
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عمریست می خواهم جمله ای را به تو بگویم . اما نمی توانم.
عمریست به انتظار نشستم تا شاید تو بیایی و جمله را بگویی اما نیامدی.
عمریست در کنار من اما دور از من هستی.
عمریست که از درد عشق تو شب خواب ندارم.
عمریست می ترسم تا حال که من تورا دوست داشته ام ، تو من را دوست نداشته ای.
آخر دلم را به دریا می زنم و به تو می گویم که ..... دوستت دارم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از هزار توی پر خم زندگی
تنها یک نگاه
تنها یک ندا
ما را بهم پیوند می زند.
از هزار توی پوچ ارزوها
تنها یک اه
یک نگاه
حقیقت را به هیچ پیوند می زند.
برای پیوند من و تو
جز اهی بی پناه نبوده اند.
 

Similar threads

بالا