sepehrkhosrowdad
پسندها
3,160

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من میخوام آموزش نرم افزار Surfer 8.2 در زیر تالار آموزش و پژوهشی
    بزارم اجازه هست شروع کنم
    سلام سپهر جان.
    میخواستم برای ایجاد انگیزه در مسابقه بهترین عکس عمرانی از شما درخواست کنم که برای نفرات برتر امتیاز قرار دهید .
    ممنون میشم برای بالا بردن سطح مسابقه کمکم کنید ....

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=103100
    شعبان، به نیمه خود رسیده و اشتیاق جهان، به بی‏نهایت. گویند برای آمدنت باید به انتظار ایستاد، نه به انتظار نشست. ما ایستاده ایم چرا که در قلبمان زمزمه ایست. خبری در راه است
    سلام
    فقط اومدم دوباره تشکر کنم
    به خصوص به اصرار دوستم که می خواست از طرف اونم بتشکرم
    خیلی خیلی ممنون
    دوستم هم خیلی تشکر کرد:gol:
    عشق ورزیدن را از کویر بیاموزیم که دریا بودنش را به آفتاب بخشید.:gol:


    ديگر ترنم باران هم

    نمي تواند

    مرهم درد شود ...

    از كساني مي گويم

    كه تبسم را

    هرگز آيينه اي نبودند ...

    حتي

    به زهر خندي !!!
    سلام
    ممکنه یه راهنمایی کنید؟!
    از کجا باید مطلب بگذارم؟ یعنی یه مموضوع جدید؟ new thread رفتم ولی نشد؟
    منظورم یه topic جدیده واسه بقیه.
    یادتون نره مرسی


    وقتي بزرگ مي شوي ديگر نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد! حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني ...
    بهترين آواتار را چه كسي دارد ؟ ( سري 2 )
    mamnoon misham sherkat konid


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت...آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید...
    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
    "این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.من هیچ گاه نمی رسم و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
    و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد...چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی ، رسیده ای!
    و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،و پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛" پاره ای از مرا..."
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت:" رفتن، حتی اگر اندکی؛"و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید...
    منهدس جان ادرس کارگاهتون رو بدین
    :w28:
    البته قبلش باید یه نگاه بهش بکنیم.اخه ببخشیدها ما هم جاهایی که دکوراسیون داخلیشون درست نباشه نهار به دلمون نمیگیره اون وقت زحمت شام با ظرفاشم میوفته گردنتون.:d:d:d:d:d:d:d:d:d:d:d:d:d
    سلام آقا مدير
    راستشو بخواي اونجارو ديدم ولي جرات نكردم پست بدم
    گفتم شايد ترتيبش به هم بخوره پست ندادم
    دوست ندارم اسپمر باشم
    حالا من اون عكسارو كه توي تاپيك كارگاه ميذارم اگه به كارتون اومد تو تاپيك مصور بذاريد
    اگرم عكسي خواستيد بگيد تا براتون بفرسم
    من درگير پروژه دانشگاهم تا 20 مرداد
    بعدش خودم يبشتر به اين 2 تا تاپيك ميرسم
    شماها که نه سلیقه دارین نه جاهای باکلاس رو بلدین:w01::w46:.تاریخشو معلوم کنین براتون دعوتنامه میفرستیم:d
    یه چیز یادم رفت بگم.در جریان هستین که معماریها معمولا شبزنده دارن و صبحانشون و با نهار با هم میخورن.پس تدارک صبحانتون رو کامل بگیرین ظرف ها شو ما یک بار مصرف میاریم.:D
    شنیده بودم عمرانیها خیلی اقتصادین نه دیگه این قدر.:surprised:
    سلام. آقای مدیر
    از قبل برنامه ریزی کرده بودین که دسته جمعی بی خیال باشگاه ب شید .
    لا اقل ما را هم در جریان قرار می دادین. ( شوخی کردم).
    امیدوارم هرجا هستید سالم و موفق باشید.
    به کمکتون نیاز دارم :
    یه سری به این تایپیک بزنید .و نظرتون را برام بگین

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?p=1016703#post1016703


    همین که به ثانیه بعد پا می گذاری معجزه ای است! به نامعلوم بعدی زندگی ات می رسی از نهان به آشکار... انتظار همین را می کشیدی... اکنون ثانیه پر از راز مقابل توست درست مقابل چشمان تو... حتی فرصت تصمیم گیری نخواهی داشت و می گذرد ...

    به انتظار ثانیه بعد با سری پر از طرح و نگاهی خاموش، بی فروغ و آرام لبخندی به لب می گذاری و هیچ کس نمی داند ثانیه بعد تو چگونه خواهد گذشت ...!


    هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت آرامش آن را بر هم زدم و بر سطح آن دایره هایی نامحدود پدید آوردم ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم مانند آن آرام شدم ...

    جبران خلیل جبران


    سـانـس آخـر زنـدگـی !

    ● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم ...

    چه کوتاه است! عمر را می‌گویم. ‌١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی‌ از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...

    این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثه‌ای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ‌٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر احساس غبن می‌کنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی ‌طولانی‌تر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر می‌کرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی می‌خندم؟"و...

    اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود می‌رسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!


    در آینه نگاه کردم. خودم را ندیدم. دنبال خودم گشتم. خود را پیدا نکردم. ترسیدم. گم شده بودم. به قلبم نگاه کردم. نبود. دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. ترسیدم. گم شده بود. برگشتم. به جایی که لحظه‌ای قبل در آنجا دروغی گفته بودم. جعبه‌ای دیدم. آن را برداشتم. درش قفل بود. جعبه را شکستم. قلبم را پیدا کردم. همین طور خودم را. تصمیم گرفتم دیگر خودم را گم نکنم ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا