زندگی به رسم آسمانی ها...

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی عالی بود ولی خیلی اوقات سخته کنار اومدن باهاش!
ببخشید وسط هاش تشکرام تموم شد
خیلی ممنون به خاطر ایجاد این تاپیک.
جدا" ماها چقد میتونیم اینجوری باشیم؟
ایمان فوق العاده بالایی میخواد.
شهدا اول تو زندگی به خدا رسیدن که تونستن انقد راحت از کنار مادیات رد بشن.
کاش ایمانمون افزایش پیدا کنه تا حدی که به جز خدا هیچی رو نبینیم.

بچه ها حالا اگه استارتر محترم اجازه میدن بیایم بگیم هر کدوممون چقد به شهدا نزدیکیم.

آیا سالانه به یک دست لباس اکتفا میکنیم؟!
یا هر فصل باید یه سری دیگه بخریم؟!
اینکه می یایم میگیم خ عالی بود خوشبحالشون. بسه؟!
وقتش نشده از یه جایی تغییر رو شروع کنیم؟ نه؟!
 
آخرین ویرایش:

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایمان فوق العاده بالایی میخواد.
شهدا اول تو زندگی به خدا رسیدن که تونستن انقد راحت از کنار مادیات رد بشن.
کاش ایمانمون افزایش پیدا کنه تا حدی که به جز خدا هیچی رو نبینیم.

بچه ها حالا اگه استارتر محترم اجازه میدن بیایم بگیم هر کدوممون چقد به شهدا نزدیکیم.

آیا سالانه به یک دست لباس اکتفا میکنیم؟!
یا هر فصل باید یه سری دیگه بخریم؟!
اینکه می یایم میگیم خ عالی بود خوشبحالشون. بسه؟!
وقتش نشده از یه جایی تغییر رو شروع کنیم؟ نه؟!

این حرفتون خیلی جای فکر داره... واقعا من خودم خیلیییییییییی عقب هستم و....
باید از یه جایی شروع کنیم ...
بنظرم تاخیر ظهور امام زمان (عج) هم بدلیل این کم کاری های ما هست ... کافیه هر کدوم از ماها اونجوری بشیم که یه لحظه امام مون از ما راضی باشن .... همین کافیه !
 

medjoon

عضو جدید
امروزه اگرچه خودمون به ازدواج های دیر هنگام و پر زرق و برق دامن زدیم، اما نقش خانواده ها خیلی پر رنگ تر شده، کاسه داغ تر از آش شدن، خیلی راحت میتونن از لحاظ روانی روی جون هاشون تاثیر بذارن و اطمینان خاطر برای ازدواج ساده و کم زرق و برق رو بهشون انتقال بدن، اما متاسفانه به موضوع دامن میزنن، به راحتی با ازدواج در سن پائین به بهانه های مختلف مخالفت میکنن، تحصیلات، درآمد خوب و ... شده یک دیوار سنگی برای خیلی از خانواده ها، آیا واقعا همه تقصیرها گردن ما جوون هاست؟! آیا بازم ما باید خودمون رو عوض کنیم؟! یا عوض شدن خانواده ها خود به خود روی ما تاثیر مثبت میذاره و دلگرمی واطمینان خاطر برای ازدواج به موقع را به ما میده؟! کاش همه بتونن همدیگر رو درک کنن، نیاز اصلی رو فدای حاشیه ها نکنن، هرچند میدونم سالیان سال این موضوع حل نمیشه، حداقل به خودمون قول بدیم آینده خوبی برای آیندگانمون به جا بذاریم...
مرسی از تاپیک خوبتون
 

shamira

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خودم اصلا به مادیات اهمیت نمیدم
همیشه گفتم مهریم یدونه سکه طلا هست. عروسیم دوست ندارم تجملاتی باشه. ولی متاسفانه هر کی میشنوه میگه چرا ایرادی این وسط هست. یا این که میگن با یه دونه سکه روز دوم میزارت دم خونه بابات. ولی من نظرمن اصلا عوض نمیشه.
 

mahsa66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون عالی بود
واقعا آدم به این ساده زیستی و مناعت طبع ها غبطه میخوره خوشابه حالشون
شاید ماهم بتونیم نه به ساده زیستی اونها ولی یکمی از این تجملات عروسی های این دوره زمونه کم کنیم اگه ما بخواهیم میشه
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
سلام
ممنون بابت تمام نوشته هاي زيباتون
خواستم كلي حرف بزنم، اما متاسفانه نه زياد وقت دارم و نه.....فكر كنم سكوت بهتر باشه، چون...جانا سخن از زبان ما ميگويي!!
اميدوارم در پيچ و خم زندگي، ايمانمونو از دست نديم
توكل به خدا
ممنون كه بنده حقير رو به تاپيكتون دعوت كرديد
التماس دعا
ياحق
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرره ای از شهید ردانّی پور

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.
 

sadansy

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر وقت خاطرات اینا رو میخونم یه هیجان عجیب پیدا میکنم....از این همه صداقتشون.....چون واقعا ثابت کردن که به حرفاشون عمل میکنن وکارشون ریا نیس...پر از حس زندگی شدم....ممنونم:heart::gol::gol::gol::gol:
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرره ای از شهید ردانّی پور

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.

خیلیییییییییییییی زیبا بود. ممنون

توی خیلی از خاطرات تفحص شهدا خواندم ، شهدایی که گمنام هستند حضرت زهرا (س) به دیدارشان می روند... ان شالله که ما هم ادامه دهنده ی راه شهدا مخصوصا شهدای گمنام باشیم

التماس دعای خیر
 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطرره ای از شهید ردانّی پور

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.برای ازدواج یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.
میدونستی 15 مرداد شهادتشونه یا اتفاقی اینو گذاشتی؟؟!!!
چون من دیروز میخواستم تاپیک بزنم قسمت نشد!!
اگه اتفاقی بوده که...خیلی جالبه!!
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حقیقی یا مجازی؟! مسئله این است...

حقیقی یا مجازی؟! مسئله این است...

"بسم الله الرحمن الرحیم"

میدونین چرا وقتی اینارو می خونیم دهنمون باز میمونه؟!
چون مدتهاست یه چیزای چرک و کثیفی رو پیچیدن لای زر ورق و دادن دستمون...

حقیقت افسانه ست...
حقیقی شدن خیالاته تا وقتی که شروعِ یه زندگی بستگی پیدا کنه به مادیات...

یه بار سرِ خاک ِ شهیدی یه آقایی به من گفت ماها هممون مجازی هستیم...شهدا حقیقی بودن که شدن شهدا...حقیقت رو درک کرده بودن...همش دارم به حرفش فکر میکنم!

ببینین این شهدا رو!
همینجور قشنگ یه زندگیِ خاکی رو با معنویت شروع کردن که انقدر قشنگ با شهادتشون تمومش کردن!! اینا حتی اگه زندگی نکنن زنده هستن...حتی اگه نباشن، هستن! چون زندگیِ زمینیشون رو هم آسمونی شروع کردن...چون حقیقی بودن!
ماییم که زیست می کنیم بدونِ اینکه زنده باشیم!! بدونِ اینکه یه حقیقتِ زنده باشیم!!

خودمو میگم...
من یه مرده ی مجازیم!
 
آخرین ویرایش:

m.r119

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر سفره عقد نشسته بودیم.عاقد خطبه را خواند،در همین موقع صدای اذان از مناره مسجد محل به گوشمان رسید.حسین بلافاصله برخاست و به نماز ایستاد.دوستم کنارم بود،سر در گوشم گذاشت و گفت:این مرد برای تو شوهر نمیشه
متعجب و نگران پرسیدم : چرا؟!
گفت:کسی که انقدر به نماز و عبادتش مقید باشه،بدان که جایش توی این دنیا نیست،این جور آدمها ماندنی نیستند.

راوی.همسر شهید حسین دولتی
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونستی 15 مرداد شهادتشونه یا اتفاقی اینو گذاشتی؟؟!!!
چون من دیروز میخواستم تاپیک بزنم قسمت نشد!!
اگه اتفاقی بوده که...خیلی جالبه!!

واقعا جالبه
خیلی اتفاقی بود
ولی ممنونم که گفتی
میدونم که جای شهدا خوبه ولی بازم باید بگیم خدا رحمتشون کنه
 

z.alavi

کاربر فعال
بسیار بسیار تاپیک فوق العاده ای بود.
ممنون از استارتر عزیز برای زحماتشون. اجرتون با مولای غریبمون.

خداوند یاریمان کند تا در مسیر حق و حقیقت گام برداریم.
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
"بسم الله الرحمن الرحیم"

میدونین چرا وقتی اینارو می خونیم دهنمون باز میمونه؟!
چون مدتهاست یه چیزای چرک و کثیفی رو پیچیدن لای زر ورق و دادن دستمون...

حقیقت افسانه ست...
حقیقی شدن خیالاته تا وقتی که شروعِ یه زندگی بستگی پیدا کنه به مادیات...

یه بار سرِ خاک ِ شهیدی یه آقایی به من گفت ماها هممون مجازی هستیم...شهدا حقیقی بودن که شدن شهدا...حقیقت رو درک کرده بودن...همش دارم به حرفش فکر میکنم!

ببینین این شهدا رو!
همینجور قشنگ یه زندگیِ خاکی رو با معنویت شروع کردن که انقدر قشنگ با شهادتشون تمومش کردن!! اینا حتی اگه زندگی نکنن زنده هستن...حتی اگه نباشن، هستن! چون زندگیِ زمینیشون رو هم آسمونی شروع کردن...چون حقیقی بودن!
ماییم که زیست می کنیم بدونِ اینکه زنده باشیم!! بدونِ اینکه یه حقیقتِ زنده باشیم!!

خودمو میگم...
من یه مرده ی مجازیم!

از این به بعد دست ببریم زرورقای این چرکارو پاره کنیم...از زندگی مشترک چی می خوایم جر اینکه در کنارِ هم به آرامش برسیم؟! به تکامل برسیم؟!

همه ی این زرق و برق های ازدواجهایِ جدید توهمه...قشنگیش، خوشگذرونیش، فخر ورزیدنهاش،...مسخره ست...من واقعا خنده ام میگیره تکاپوی یه عده رو میبینم واسه انجام این مراسم!!
خنده م میگیره یه پسر یا دختر از معیارهاش حرف میزنه...خنده م میگیره فلان مادری میگه: پسره باید مهندس باشه!!!!!

بابا از مجازی شدن گذشته..داریم جک میشیم!!!

آرزومون این باشه که شریک زندگیمون کاملمون کنه...همین!!

تک تک جملات تون جای فکر داشت.
ممنون.

اگر دوستان حاضر باشن بیایم بررسی کنیم که چیکار میشه کرد که " حقیقت رو درک کنیم " ؟
اگر دوستان سخنان و نصیحت های بزرگان رو هم دارند بنویسند و ان شاالله از همین جا شروع بشه .
آخه بنظرم ماها هستیم که این جامعه رو تشکیل دادیم... متاسفانه خیلی اشتباه هایی رو در مراسم ازدواج ها می بینیم و غیر قابل ....... انکار هستند !

التماس دعا
 
آخرین ویرایش:

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدر شناس

قدر شناس

یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...

حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.


شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید

1. نشریه امتداد شماره 11

 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاس کباب

اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره .
اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده .

شهید یوسف کلاهدوز
نیمه پنهان ماه ، جلد 8


 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر یا پسر؟

بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو.
شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود.
گفتم محمود تو فکر چی هستی ؟
گفت تو فکر بچه ها !
خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها ؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!
گفت : ای بابا ! بچه های لشکر و میگم.
انگار آب سرد ریخته باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم .
- فاطمه خوابیدی؟
-دارم میخوابم
- چرا امشب اینقدر ساکتی؟
- چی بگم؟
- مثلا بگو دختر دوست داری یا پسر؟
خودمو جم و جور کردمو جوابشو دادم. اون هم نظرشو گفت. اون شب کلی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد ، نخوابید.

شهید محمود کاوه

رد خون روی برف ص 4


 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگ تموم

زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ... نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.

شهید حاج محمد ابراهیم همت

به مجنون گفتم زنده بمان ص 52
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست به غذا نزد

ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم .
این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.


شهید مهدی زین الدین

یادگاران ص 19
 

Similar threads

بالا