بهترین حرفه!سکوت.
لعنت به نسلی که نسل دیگرو درست کرد و تو نون شبش موند .....................
منم همش فک میکردم یکی فرستادشون...خب بعدش چی شد؟؟ تعریف کن واسموندیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم ....
.
.
.
بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
واقعیت تلخی بود.مر30 از گفتنش.دیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم ....
.
.
.
بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
اختلاف طبقاتی بیداد میکنه
روحتو زخمی و تشنه و بیمار میکنه.
ممنون پس همدردیم.افرین حس منم همینه..![]()
خوب بقیه اش چی شد 3ctor خان؟؟؟بابای واقعیش بود؟؟؟دیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم .......بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
خوب بقیه اش چی شد 3ctor خان؟؟؟بابای واقعیش بود؟؟؟دیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم ........بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
بقیشو که نگفتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!دیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم ....
.
.
.
بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
دیروز بعدالظهر پشت چراغ قرمز بودم دیدم یه دختر کوچولو اومد زد به شیشه ماشینم شیشه رو دادم پایین گفت آقا یه کمک بهم میکنی 2 روزه غذا نخوردم اینو که گفت (فارغ از اینکه ما روزی هزار بار از این صحنه ها رو تو سطح شهر میبینیم ) نمیدونم چی شد دلم یهو گرفت اومد کنار پارک کردم با هام اومد اینور خیابان بهش گفتم چند سالته گفت 8 سال گفتم مدرسه میری گفت نه خیلی دوست دارم برم ولی نمیتونم آخه بابام میگه پول نداریم باید کار کنیم که بتونیم خودمون رو سیر کنیم بقیه ماجرا ریا میشه که بگم و کاری ندارم بعدش چی شد و جدا از اینکه خیلی از این کودکان هستن که هر روز حداقل یک بار با هاشون برخورد میکنیم ته دلم یه جورایی باورم نمیشد که راست بگه و همیشه شنیده بودم که میگن اینا یه گروه هستن و یه نفر نمیفرستشون که پول جمع کننن و این حرفها بهش گفتم الان بابات کجاست؟ گفتم تو خونه. گفتم چرا نمیره کار کنه که تو بری مدرسه درس بخونی و اینجوری نیای خیابون؟ گفت آخه بابام نمیتونه راه بره.! همینو که گفت گفتم الان معلوم میشه که راست میگه یا دروغ گفتم میخوای من بیام باباتو ببینم بعد بهش بگم تو رو بفرسته مدرسه گفت نمیدونم این جوابی بود که تو بیشتر سوالام ازش دریافت کردم گفتم میخوای بیای سوار ماشینم بشی تا بریم پیش بابات دیدم گفت نه نه گفتم چرا گفت آخه بابام دعوام میکنه به هر بدبختی بود راضیش کرد و اومد و بالا رفتیم جایی که نمیشد اسمش رو خونه بزاری و با اشاره دست نشونم دادم گفت اینجاست گفتم الان بابات خونه است؟ گفت آره اون همیشه خونه است در زدم کسی درو باز نکرد هر چی دنبال زنگ گشتم چیزی پیدا نکردم دختره رو صدا کردم بهش گفتم بیا بابات صدا کن بیاد اینجا من نیام تو گفت بابام که نمیتونه راه بره دیدم اینجوری یه یالله گفتم و رفتم داخل (هنوز هم ته دلم به حرف های دخترک شک داشتم )دیدم پیرمرد نحیف و خسته کنج خونه کز کرده سلام دادم و نشستم ....
.
.
.
بچه ها شرمنده میدونم که خیلی صحبت کردم سرتون رو درد آوردم ببخشید آخه یاد این قضیه افتادم هنوز هم ادامه داره اگه تمایل داشتید بگید تا ادامش رو براتون بگم اگر هم نه که هیچی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
نظر شما درباره این عکس چیست؟ | تالار عکس | 0 | |
![]() |
نظر آیت الله نوری همدانی درباره سیم کارت رایتل | تالار عکس | 35 | |
![]() |
نظر شما درباره یک خانم حاجی فیروزچیست؟ | تالار عکس | 4 | |
![]() |
10 خودروی برتر از نظر مردها.... | تالار عکس | 3 | |
![]() |
شگفت انگيزترين موزه هاي جهان از نظر طراحی | تالار عکس | 2 |