داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
ومن چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هی چیز از من نمی ماند

خیلی شعرت قشنگه ممنون
شاعرشم من میگم : شاعر بزرگ فروغ فرخزاد
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
ومن چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هی چیز از من نمی ماند

اما چه ربطی به اسمش داشت؟
 

amin karmania

عضو جدید
پدر چوب خشک.....مادر چوب خشک!!!

پدر چوب خشک.....مادر چوب خشک!!!

بیست وشش سالم بود که دیگه میلی برا زندگی کردن در من وجود نداشت،خونه رو برا خاطر اینکه فکر میکردم عقاید پدر و مادرم دیگه کهنه شده و من باهاشون جور نیستم ترک کردم،ولی هنوز گریه های مادرم رو پشت سرم که التماس میکرد پیششون بمونم رو فراموش نکردم!
رفتم به امید ساختن یه زندگیه جدید با دوستانی جدید،
رفتم خسته از شعارهای پوچ و لعاب زندگی!

و گذشت
.
.
.
.
گذشت
.
.
.
گذشت
.
.
.
حالا دیگه من یه مرد سی ساله شده بودم،بازم هم خسته بودم ولی اینبار خسته از سگ دو زدن ها دنبال یه لقمه نون و یه جایگاه مناسب تو جامعه.
چی کم داشتم که عاقبتم باید این میبود!!
زمستون بود یه روز برفیه برفی!!!.... سرد بود خیلی سرد تو پارک رو نیمکت نشسته بودم و دیگه قصد بلند شدن نداشتم یعنی دیگه امیدی برای بلند شدن نداشتم،نه امیدی نه آرزویی،هیچ و هیچ و هیچ تمام رویاهای قشنگم برا ساختن یه زندگی نو نابود شده بود!!
شاید یه دست گرم و یه دلبستگی میتونست منو دوباره به زندگی امیدوار کنه،شاید یه دوست!!
اون دوستی که من بخاطر پیدا کردنش از خونه زدم بیرون ولی نبود که نبود،حداقل الان که بهش نیاز داشتم نبود.
سر شب بود و آفتاب داشت غروب میکرد که ناگهان دیدم پدر مادرو کنارم رو نیمکت نشسته بودن خواستن که دستم رو بگیرن اما من اجازه این کارو بهشون نمیدادم دیگه نصف شب شده بود ،سرم از سرما به یه طرف خم شده بود و داشت میشکست،سنگین شدن سرم رو کاملا حس میکردم،هنوز پدر مادرم کنار من بودن اما من اجازه ی نزدیک شدن و بهشون نمیدادم هنوز منتظر پیداشدن یه دوست بودم که شاید حتی وجود نداشت!!
دیگه داشتم نفسهای آخرم رو میکشیدم سرم مثه یه مرده به یه طرف خم شده بود ،باید یه فکری میکردم!!!
رو زمین نگاه کردم و دو تا چوب دیدم،برداشتمشون و زیر سرم گذاشتم تا جلوی شکستن سرم رو بگیرن،اینجوری بود که تا صبح دوام آوردم!!!
صبح که آفتاب در اومد و چشام یه کم گرم شد دیدم اون دوتا چوبی که زیر سرم گذاشتم پدر و مادرم بودن که برا زنده موندن من خودشون چوب خشک شده بودن،رفتن تا من بمونم!!!
اون موقع بود که فهمیدم سی سال در گمراهی بودم و بهترین دوستان من پدر و مادرم هستن حالا با هر فکر و عقیده ای!
ولی حیف که دیگه پدر و مادری نبود...!!!
 
آخرین ویرایش:

r.asadi79

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگ پشت

سنگ پشت

پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.

كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود.

و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟

چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.
 

arezo.d

عضو جدید
نامه اي از طرف خدا

نامه اي از طرف خدا

امروز صبح كه از خواب بيدار شدي،
نگاهت كردم و اميدوار بودم كه با من حرف بزني
حتي براي چند كلمه نظرمو رو بپرسي
يا براي اتفاق خوبي كه ديروز تو زندگيت
افتاد از من تشكر كني
اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي
مشغول انتخاب لباس كه مي خواستي بپوشي
وقتي داشتي به اين طرف و آن طرف مي دويدي
تا حاضر شوي فكر كردم چند دقيقه
وقت داري كه بايستي و به من بگويي سلام
اما تو خيلي مشغول بودي
يه بار مجبور بودي منتظر بشي وبراي
مدت يك ربع كار نداشتيجز اون كه روي يه صندلي بنيشني
بعد ديدمت كه از جا پريدي خيال كردم مي خواي با من صحبت كني
اما به طرف تلفن دويدي وبه دوستت تلفن كردي
تا از شايعات با خبر شوي
بعد از پايان كارت به خونه رفتي
و تلويزيونرو روشن كردي
تو هر روز مدت زيادي از روزت رو جلوي اون
مي گذروني در حالي كه
در باره هيچ چيز فكر نمي كني
و فقط از برنامه هاش لذت مي بري
شام خوردي و باز هم با من صحبت نكردي
موقع خواب خيلي خسته بودي
و بعد از اون كه به اعضاي خونواده ا ت
شب بخير گفتي
به رختخواب رفتي و فورا ً خوابيدي
اشكال نداره
احتمالاً متوجه نشدي كه من هميشه در كنارت هستم
و براي كمك به تو اماده ام
بيش از اون كه تو فكرش رو بكني
حتي دلم مي خواد يادت بدم كه چطوري با ديگران صبور باشي
من اونقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم
منتظر يه سر تكون داد ن
دعا ،فكر يا گوشه اي از قلبت كه متشكرم باشه
اخه مي دوني مكالمه يه طرفه خيلي سخته
ولي عيبي نداره من باز هم منتظرت هستم
سرا سر پر از عشق به تو
به اميد اون كه شايد امروز كمي از وقتت رو به من بدي
از طرف دوست ودوستدارت خدا
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قورباغه بزرگ

قورباغه بزرگ

در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یكی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شكار می كنند و راكون ها شب كمین ما را می كشند.
دیگری گفت: بله. هریك به تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یك لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشان كنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها را دور كنیم.
این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: من هم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم!
بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسی باید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار می كشیدند . بالاخره قورباغه امریكایی انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و برای این كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امریكایی كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر.»
یكی از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو می آم.»
«بله ما هم می آییم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه می آییم ما همه خواهیم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوری كه شد شما با من می مونید»
یكی از قورباغه ها گفت :« مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.»
قورباغه ها ی دیگر موافقت كردند : «بله مثل سایه، مثل سایه»
قورباغه امریكایی هنوز بی میل بود . بقیه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سایه دنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب كرد. حواصیل ها به آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امریكایی گفت: «راكون ها به زودی خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریك بود. نور ستاره ها اینقدر بود كه بشود راكون ها را دید وقتی كه بالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند.
قورباغه امریكایی به درون بركه جست زد و فریاد كشید: پست فطرت ها دور شوید.
راكون ها ی یاغی از این بركه دور شوید. شما تبعید شدید.
مادر راكون گفت: راستی؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودی كردند. با این كه قورباغه امریكایی از ترس می لرزید اما خودش را نباخت.
به دستور چه كسی ما تبعید شدیم؟
قورباغه امریكایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعیده شدن، برگشت و دید كه تنها است.

بیشتر دوستان كمی قبل از اینكه اقدام كنید قول خود را فراموش می كنند ، چون حتی سایه شما در تاریكی ترک تان می كند
 

دغدغه مند

عضو جدید
خورشید به سوی مصطفی میگرید.
مهتاب به حال مجتبی میگرید.
در مشهد دل چه کربلایی برپاست.
قومی به شهادت رضا میگریند.
 

Aria_sh

عضو جدید
دو قبر و تنها یک دیدگاه

در پایین چند عکس از منزل و قبر دکتر مصدق را مشاهده می کنید

مردی که پوز استعمار انگلیس را یک تنه و با وجود مخالفت کلی اخوندا به خاک کشید
او همچنان در کشور خودش ، مملکتی که برایش سالها زحمت کشیده غریب است
دریغ از یک جو همت ما ایرانیان

درب خانه ی دکتر مصدق. بدون حتی یک تابلو !!​



خانه ی که دکتر مصدق ده سال در آن محبوس بود​

...​

قبر دکتر مصدق در زیر انبوه گل​

در سرتاسر دیوار های خانه عکس ها مصدق که اهدایی این و آن است، به چشم می خورد​

در وسط تصویر شعار اصلی نهضت آزادی را می بینید : « ما مسلمانیم، ایرانی هستیم و مصدقی »​

نوشته ی دکتر علی شریعتی : « ... و پیشوایم مصدق. مردی که ۷۰ سال برای آزادی نالید »​

...​

د​
و باز هم عکسی دیگر​

اتاق نشیمن که در مجاور اتاق اصلی قرار دارد​

و این هم همان ماشین قدیمی​
و اما قبر دوم
محمدبن جعفر طیار
پسر جعفر طیار همان برادر علی پسر ابیطالب
او در حمله به شهر شوشتر توسط یک سرباز ایرانی زخمی و به هلاکت می رسد
عربها در جنگ شوشتر 40 هزار تن را می کشند و جوی خون راه می اندازند و زنها و دختران را به کنیزی و برای فروش به مدینه می برند
او در این جنگ توسط یک دلاور ایرانی کشته می شود اما اثری از آن دلاور وجود ندارد
اما قبر باشکوهی برای این عرب در نزدیکی دزفول وجود دارد
از قرار معلوم ایرانیان حرمت زیادی برای این عرب متجاوز به نوامیسشان قایل هستند​
بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول
بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول

بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول



ورودی جدید بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول

در قدیمی بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول

بقعه محمد بن جعفر طیار دزفول

عقل ما ایرانیان پاره سنگ ندارد؟
اخر این مردیکه نه سید است نه از نسل علی
یک عرب متجاوز بوده که در جنگ کشته شده
نه تنها کمکی نکرده که دشمن ما هم بوده
اما قبر مصدق همچنان در سکوت و گرد وغبار است
به نظر شما ما لایق این وضع نابسامان هستیم یا نه؟​
 

Aria_sh

عضو جدید
آکایو تویودا

این مرد ژاپنی که تا کمر خم شده و در مقابل رسانه های گروهی در حال عذرخواهی است می دانید کیست؟
رییس شرکت تویوتا، غول صنعت خودرو سازی دنیا!
در کنفرانس خبری شرکتش با تعظیمدر برابر دوربین رسانه‌ها در ژاپن، از مشتریان به خاطر نقص فنی خودروتویوتا در پدال ترمز عذرخواهی کرد. این حرکت را با رفتار مدیران ایرانخودرو، هما و وزیر راه خودمان مقایسه کنید!


شرکت های خودروسازی داخلی بیاموزند
و البته 1000 مرتبه از رویش بنویسند
"مشتری مداري، نه مشتري سواري"
حادثه سقوط هواپیمای تهران ارومیه با 70 کشته و 33 زخمی- دی ماه 89




بهبهانی، وزیر راه:
این دومین حادثه با این وسعت طی ۲ سال و نیم گذشته در کشور است که آمار بالایی محسوب نمی‌شود.
شرایط بد جوی و نامناسب بودن دید خلبان، دلیل اصلی سقوط بوده است.

حوادث هوایی ایران در یک دهه گذشته


  • ژوئیه ۲۰۰۹

    انحراف هواپیمای ایلیوشین در فرودگاه مشهد و برخورد با دیوار - ۱۶ کشته​
  • ژوئیه ۲۰۰۹

    سقوط هواپیمای توپولوف در نزدیکی قزوین - ۱۶۸ کشته​
  • اوت ۲۰۰۸

    سقوط هواپیمای بوئینگ در بیشکک (قرقیزستان) -۷۰ کشته​
  • نوامبر ۲۰۰۶

    سقوط هواپیمای آنتونوف متعلق به سپاه پاسداران در فرودگاه مهرآباد - ۳۸ کشته​
  • سپتامبر ۲۰۰۶

    انحراف و آتش گرفتن هواپیمای توپولوف هنگام فرود در فرودگاه مشهد - ۲۹ کشته​
  • ژانویه ۲۰۰۶

    سقوط هواپیمای فالکن در نزدیکی ارومیه - ۱۱ کشته از جمله چند فرمانده ارشد سپاه​
  • دسامبر ۲۰۰۵

    سقوط هواپیمای نظامی سی ۱۳۰ حامل خبرنگاران در تهران - ۱۱۰ کشته​
  • فوریه ۲۰۰۴

    سقوط هواپیمای کیش ایر در شارجه – ۴۵ کشته​
  • فوریه ۲۰۰۳

    سقوط هواپیمای نظامی ترابری در جنوب ایران - ۲۷۶ کشته​
  • دسامبر ۲۰۰۲

    سقوط هواپیمای آنتونوف ۱۴۰ در مرکز ایران – ۴۶ کشته​
  • مه ۲۰۰۱

    سقوط هواپیمای یاک در نزدیکی ساری - ۲۹ کشته از جمله وزیر راه دولت محمد خاتمی​
اضافه مي كنم وقتي پژو 405 آتش مي گرفت و چند تن از هم وطناي ما جان خود را از دست دادند آقاي دكتر منطقيفرمودند: هر ساله هزاران نفر در تصادفات جاده مي ميرند،حالا چند نفرم در اثر آتش گرفتن ماشين ها روش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

hamed d

عضو جدید
داستان عشق برای شیطونا...

داستان عشق برای شیطونا...

من این مطلب رو جای خوندم جالب بود اینجا گذاشتم تا اونای که جای دیگه ندیدند اینجا بخونند اگه میشه سوال اخرشو جواب بدید شاید بدرده خیلی بچه ها بخوره...........
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم اما من خیلی خجالتی ام علتش رو نمیدونم....
زیبا ترین هنرها عشق ورزیدن است پس زیباترین هنرها تقدیم تو باد
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
بچه ها از فردا دانشگاه یا اینجا کسی که خواهر یا دادش میگه بهتون نگید.........شاید خچالتی باشه............;)
حالا یه سوال درست حس عشق(عشق واقعی عاشق کسی بشی بدور از هوا و حوس)دو طرف هستش؟؟؟؟؟؟
 

arash1990

عضو جدید
ببین حامد جان نمیشه قطعی گفت ولی الن عشق واقعی کمه
تو دوستیا همه میخوان ثابت کنن زرنگترن ولی از این عشقای شیرینو فرهادیم هنوز هست
دوطرفشم هست
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا من حال داشتم این همه متن و میخوندم که میشستم واسه ارشد بخونم نمیومدم اینجا خلاصش کن بینیم باااااا
 

pune

عضو جدید
آيس جان دوتا عاشق خجالتي كه حرف دلشونو بهم نگفتنو بهم نرسيدن
حالا سوالشو بجواب!
 

pune

عضو جدید
والا من كه تاحالا اينطوريشو نديدم
حداقلش اگه بوده و ابرازهم كردن به دلايلي بهم نرسيدن!:gol:
اميدوارم كسي مثل اين داستان نباشه كه آخرش...
 

hamed d

عضو جدید
پس بیخیال ارشد شو چون کنکورشم سوالاش زیاد خواستی بیام واست خلاصه کنم
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق پرواز بلندیست به من پر بدهید
به من اندیشه از عشق فراتر بدهید

حامد جان من فکر میکنم اگر عشق به معنای واقعی وجودد داشته باشه دو طرفه هست...
خب اگه کسی به کسی میگه داداش یا آبجی این دست خودشه.. و اگر کسی حس دیگه ای داره باید بگه..
هیچ دلیلی نباید این حس رو پنهان کنه... البته به نظر من:gol:
مرسی که منو دعوت کردی به تاپیکت
 

Similar threads

بالا